Quantcast
Channel: مقاله –فیلیمو شات
Viewing all 169 articles
Browse latest View live

زندگینامه جوکر؛ داستان دلقک شرور از کجا شروع شد؟

$
0
0

فیلم «جوکر»، آخرین اثری است که در آن شاهد حضور شاهزاده دلقک جرم و جنایت هستیم؛ این فیلم، دیدگاهی متفاوت از جهان بتمن و جوکر ارائه می‌دهد و تاد فیلیپس (کارگردان و نویسنده آن)، به این شخصیت شرور نمادین یک سرگذشت جدید می‌بخشد. او امیدوار است که با این کار، تماشاگر را به بینش و درک عمیقی از ذهن این مجرم برساند. فیلم «جوکر» اولین اثری نیست که در آن چنین چیزی امتحان شده است. گرچه طراحی داستان پس‌زمینه‌ جوکر در تاریخ کتاب‌های مصور، همیشه موضوعی بحث‌برانگیز بوده است، اما تعدادی از نویسندگان قبلا در قلمرویی که تاد فیلیپس و واکین فینیکس به‌تازگی واردش شده‌اند، کاوش کرده‌اند. در فیلیمو شات به زندگینامه جوکر پرداخته‌ایم؛ با ما همراه باشید.


یک فرضیه جالب درباره تمام سرگذشت‌های مطرح‌شده برای این کاراکتر شرور در کتاب‌های مصور، کارتون‌ها و فیلم‌های سینمایی وجود دارد: این که شاید جوکر گاهی اوقات گذشته را به شکل متفاوتی به یاد می‌آورد و شاید حتی از عمد، بسته به این که چه کسی مخاطب صحبت اوست، داستان‌های متفاوتی را بیان می‌کند تا بتواند طرف مقابل را بهتر بازی دهد. جوکر مامور هرج‌ومرج است، بنابراین این که داستان‌های گذشته‌اش با هم جور درنیایند، کاملا طبیعی و متناسب با شخصیت اوست.
در ادامه، داستان‌های متفاوتی را مرور خواهیم کرد که به‌عنوان زندگینامه جوکر مطرح شده‌اند.

«مرد پشت نقاب قرمز»؛ جلد اول بتمن، سال ۱۹۵۱ شماره‌ ۱۶۸

یازده سال بعد از اولین حضور جوکر، بتمن در حال تدریس یک کلاس جرم‌شناسی است. او مجرمی به نام نقاب قرمز را توصیف می‌کند که یک دهه قبل دیده، اما طی برخوردی در شرکت مواد شمیایی ایس، او را گم کرده است. این مجرم از آن زمان ناپدید می‌شود تا اینکه تحقیقات ثابت می‌کنند نقاب قرمز درواقع همان جوکر است. در جلد اول «بتمن» (۱۹۵۱) زندگینامه جوکر از زبان خودش اینطور روایت می‌شود:

«من در آزمایشگاه کار می‌کردم تا این که تصمیم گرفتم یک میلیون دلار بدزدم و برای همیشه بازنشسته شوم! بنابراین به نقاب قرمز تبدیل شدم. بالاخره هم به هدفم رسیدم. لوله‌ اکسیژن نقابم باعث شد بتوانم با شنا کردن زیر سطح استخر ضایعات شیمیایی فرار کنم.»

این مجرم پس از بازگشت به خانه، با صحنه وحشتناکی مواجه می‌شود و پی می‌برد که مواد شیمیایی باعث شده‌اند که پوستش مثل گچ سفید، مویش سبز و لب‌هایش قرمز شوند. او در ادامه، این ظاهر جدید را قبول می‌کند و شیوه زندگی متفاوتی را در پیش می‌گیرد: انجام جرم و جنایت فقط برای لذت بردن؛ او به جوکر تبدیل می‌شود!

«بتمن: شوخی مرگبار»، سال ۱۹۸۸

این کتاب مصور از آلن مور، داستان دیگری برای پیدایش این کاراکتر شرور در نظر گرفت که در اصل قرار بود خارج از مسیر داستان اصلی باشد. مجموعه‌ای از فلش‌بک‌ها نشان می‌دهند که جوکر فقط یک کارگر بی‌ نام و نشان آزمایشگاه بوده است. او شغلش در شرکت شیمیایی ایس را رها می‌کند تا به یک استند‌آپ کمدین تبدیل شود؛ اما با وجود این که همسرش جینی قسم می‌خورد که او خیلی بامزه است، در کار خود شکست می‌خورد. آن‌ها منتظر تولد فرزندشان هستند و هیچ پولی ندارند، بنابراین جوکر به چند تبهکار کمک کند تا وارد شرکت ایس شوند. این تبهکاران، بارها از کارکنان شرکت‌های مختلف برای دزدی کمک گرفته‌اند و هر بار، همان افراد را وادار کرده‌اند که کلاهخودی قرمز بپوشند تا پلیس روی این ایده متمرکز شود که چنین شخصی مغز متفکر تمام دزدی‌هاست.

وقتی جینی بر اثر یک حادثه برق‌گرفتگی می‌میرد، جوکر تا مرز فروپاشی پیش می‌رود اما در هر صورت دزدی باید انجام شود. نقشه سرقت اشتباه پیش می‌رود، پلیس به هم‌دستان او شلیک می‌کند و سروکله بتمن پیدا می‌شود. جوکر با امید فرار، به درون دریاچه‌ای در همان نزدیکی می‌پرد، در حالی که نمی‌داند مواد شیمیایی به‌صورت غیرقانونی و مخفیانه به آن ریخته می‌شوند. سپس، وقتی می‌بیند که شبیه یک دلقک شده است، به سیم آخر می‌زند.

البته در اواخر همین داستان، مور کاری می‌کند که به این ماجرا شک کنیم؛ چراکه جوکر توضیح می‌دهد، گاهی اوقات زندگی گذشته خود را به گونه متفاوتی به یاد می‌آورد. درهرصورت، این کتاب مصور تبدیل به بخشی از داستان اصلی شد و این فلش‌بک‌ها هم از طرف نویسندگان بعدی به‌عنوان حقیقت داستان پذیرفته و به‌کار گرفته شدند. در شماره ۵۰ مجموعه «بتمن: افسانه‌های شوالیه‌ تاریکی» سال ۱۹۹۳، به پسرخاله جوکر پرداخته شد؛ کسی که فاش کرد اسم کوچک او با J و A شروع می‌شود. پس از آن، در داستانی که در سال ۲۰۰۴ منتشر شد، ریدلر هم بخشی از داستان «شوخی کشنده» را تایید کرد؛ او همچنین افشا نمود که جینی درواقع توسط یک پلیس فاسد به قتل رسیده است.

«بتمن» محصول ۱۹۸۹

فیلم «بتمن» تیم برتون ادعا می‌کند که جوکر در اصل گنگستری به نام جک ناپیر بوده است؛ جامعه‌هراسی پوچ‌گرا که به شیمی و هنر علاقه داشت و برحسب اتفاق، والدین بروس وین را هم کشته بود. برخورد وی با بتمن در شرکت صنایع شیمیایی ایس منجر به سفید شدن پوستش شد، اما زخمی که در حین مبارزه با شوالیه تاریکی برداشت، لبخند دائمی را روی صورتش ایجاد کرد. او با در نظر گرفتن این تجربه به‌عنوان تولدی دوباره، تصمیم گرفت که به یک آدمکش تبدیل شود تا گاتهام را از صحنه روزگار محو کند. جوکر، بتمن را بابت خلق خود مقصر می‌داند و از طرف دیگر، بتمن او را به دلیل قتل والدینش سرزنش می‌کند.

گرچه این نسخه از زندگینامه جوکر هرگز وارد کتاب‌های مصور نشد، اما «بتمن: مجموعه انیمیشنی» نام جک ناپیر را برای جوکر اقتباس کرد؛ البته ممکن است که این نام، فقط یک اسم مستعار برای دوران تبهکاری و آدمکشی جوکر باشد. در یکی از قسمت‌های این مجموعه به نام «آن‌ها را بخندان»، پیچشی تازه به داستان داده می‌شود. در این داستان، بتمن یک نوار ویدئویی از استندآپ کمدینی به نام اسمایلین شکی ریمشات پیدا می‌کند که اجرایی ناموفق روی صحنه دارد؛ او متوجه می‌شود که این شخص، همان جوکر است. این ماجرا، اشاره‌ای به گذشته «شوخی مرگبار» دارد، اما این اجرا قطعا مدت‌ها پس از تبدیل‌شدن جک ناپیر به شاهزاده دلقک جرم و جنایت اتفاق افتاده است.

«عشاق و مرد دیوانه»؛ بتمن محرمانه، سال ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۸ شماره‌های ۷ تا ۱۲

«بتمن محرمانه» مجموعه‌ای است که در آن تیم‌های خلاق مختلف می‌توانستند داستان‌های خود را تعریف کنند بدون نگرانی درباره این که داستانشان به‌عنوان بخشی از روند اصلی ماجراهای گاتهام سیتی پذیرفته خواهد شد یا نه؛ آن‌ها حتی نگران واکنش طرفداران بتمن هم نبودند. این داستان خاص، جک را معرفی می‌کند: یک سارق بانک ناموفق و یک آدمکش سابق که با خانواده تبهکار برلانتی کار می‌کرده؛ او اکنون از زندگی خسته و ناامید شده است. اما پس از آشنایی با بتمن از این که خود را در برابر چنین دشمنی محک بزند، هیجان‌زده می‌شود. جک خیلی زود یک رشته جنایت به راه می‌اندازد که باعث می‌شود بروس وین احساس کند تمام رشته‌هایش برای برقراری امنیت گاتهام سیتی در حال پنبه شدن هستند.

آنچه از «عشاق و مرد دیوانه» به‌عنوان زندگینامه جوکر به‌دست می‌آید، ماجرایی بسیار خشن را روایت می‌کند: بتمن و جوکر بالاخره با هم مواجه می‌شوند، و نبرد بین آن‌ها به‌سرعت پیش می‌رود. بتمن با اکراه از تفنگ برای خلع سلاح کردن جک استفاده می‌کند و او هم برای تلافی، یک نفر را با چاقو می‌زند. درحالی‌که جک سعی دارد فرار کند، بتمن با پرتاب یک بترنگ، چهره او را زخمی می‌کند. بتمن به‌اندازه‌ای از دست جک خشمگین است که گروهی تبهکار را به سراغش می‌فرستد. تبهکاران، جک را به شرکت دارویی سبز می‌برند و دمار از روزگارش درمی‌آورند. او تلاش می‌کند و برای حفظ زندگی‌اش می‌جنگد و در میان این هرج‌ومرج، ماشین‌آلات کارخانه فعال می‌شوند. بتمن که از کار خود پشیمان شده است، از راه می‌رسد و صحنه ریختن ترکیبات شیمیایی روی جک را می‌بیند. این مجرم فرار می‌کند و بعدها با نام جوکر بازمی‌گردد.

«خانه‌‌ سکوت»؛ بتمن: خیابان‌های گاتهام، سال‌ ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۱ شماره‌های ۱۴ تا ۲۱

این داستان به‌صورت فلش‌بک، مارتا کین جوان را نشان می‌دهد که به‌عنوان دستیار در مطب دکتر لزلی تامکینز کار می‌کند. او در آنجا معمولا مراقب پسری به نام سانی است که توسط دیگران آزار و اذیت می‌شود. زمانی که مارتا با دکتر توماس وین جوان ملاقات می‌کند، سانی شاهد ماجرا است. چند هفته بعد، گروهی از مجرمان، سانی را به ویروسی آلوده می‌کنند تا توسط او در محله‌ای کم‌درآمد و فقیرنشین منتشر شود. سانی به توماس و مارتا در مورد اتفاقی که در حال رخ دادن است هشدار می‌دهد، بنابراین دکترهای کلینیک و تیم تحقیقات پزشکی وین می‌توانند او را نجات دهند و جلوی وقوع فاجعه را بگیرند.

یکی از مجرمان که بابت شکست این نقشه سرخورده می‌شود، گنگستری به نام سالی گوتزو است که کلینیک را آتش می‌زند و سانی را می‌دزدد. او سانی را برای مدتی در خانه‌ خود نگه می‌دارد و اذیتش می‌کند. فلش‌بک مربوط به سانی در اینجا به پایان می‌رسد، اما «خانه‌ سکوت» نشان می‌دهد که سالی گوتزو سال‌ها بعد، توسط جوکر کشته می‌شود؛ او همان عباراتی را تکرار می‌کند که آن تبهکار، زمانی به سانی گفته بود. مدتی بعد، طرفداران در توییتر این سوال را مطرح کردند که «آیا قرار بود در این داستان بسیار تلخ و تاریک، سانی همان جوکر باشد؟» و پال دینی (نویسنده) به سادگی جواب داد: «بله.»

«بتمن: سال صفر»؛ جلد دوم بتمن، سال ۲۰۱۳ تا ۲۰۱۴ شماره‌های ۰ و ۲۱ تا ۳۳

زندگینامه جوکر در این نسخه از رویدادهای دنیای دی‌سی که بخش مهمی از داستان‌های جدید آن محسوب می‌شوند، با آنچه تاکنون گفته‌ایم متفاوت است. ماه‌ها قبل از این که بروس وین هویت بتمن را برگزیند، مجرمی به نام نقاب قرمز (یا نقاب قرمز یک)، گروهی از تبهکاران را رهبری می‌کند که همگی نقاب قرمز دارند، در شهر گاتهام جولان می‌دهند و خرابکاری می‌کنند. هر کدام از افراد نقاب قرمز یک، شماره و مهارتی متفاوت دارد. زمانی که نقاب قرمز یک متوجه می‌شود که گاتهام یک پارتیزان جدید دارد، مسحور او می‌شود و حتی به این قهرمان، یک فرصت شغلی پیشنهاد می‌کند. نقاب قرمز یک با بروس وین ملاقات می‌کند اما چنان تحت تاثیر اوست که حس می‌کند نوعی ارتباط بین آن‌ها وجود دارد؛ او ادعا می‌کند که تحت تاثیر قتل توماس و مارتا وین قرار گرفته است و والدین ناتنی خودش هم در همان شب توسط همسایه‌هایشان به قتل رسیده‌اند. نقاب قرمز یک، همین رویداد را علت ورودش به مسیر جرم و جنایت و آشوب می‌داند.

بعد از این که نقاب قرمز یک به درون خمره مواد شیمیایی شرکت ایس می‌افتد، مقامات جسد لیام دیستال را پیدا می‌کنند و گفته می‌شود که او رهبر اصلی گروه «نقاب قرمز» بوده است. اما در یک مقطع زمانی، کسی او را کشت و جای او را گرفت که بعدا به جوکر تبدیل شد. این جابه‌جایی چه زمانی اتفاق افتاد؟ قبل از این که بروس با نقاب قرمز یک دیدار کرد؟ بعد از آن؟ چه کسی داستان والدین ناتنی به قتل رسیده را گفت؟ یا نکند جوکر درواقع همان لیام دیستال است که مرگ خود را جعل کرده تا باعث ایجاد سردرگمی در مورد هویتش شود؟ نویسنده داستان، یافتن پاسخ تمام این سوال‌ها را به عهده خواننده می‌گذارد.


منبع: Polygon

نوشته زندگینامه جوکر؛ داستان دلقک شرور از کجا شروع شد؟ اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.


۱۰ فیلم محبوب سال ۲۰۱۹ به انتخاب وب‌سایت Rotten Tomatoes

$
0
0

در طول دهه گذشته، وب سایت راتن تومیتوز (Rotten Tomatoes) توانسته است پیشرفت قابل توجهی داشته باشد و به محبوب‌ترین سایت نقد و بررسی فیلم در جهان تبدیل شود. در حالی که عده‌ای مخالف ساده سازی موضوعات مختلف توسط این وب‌سایت هستند، همین ویژگی باعث افزایش چشمگیر محبوبیت آن شده است و از سوی دیگر، الگوریتم قابل فهم و مقایسه بسیار خوبی که بین نظرات منتقدان متخصص و نظر عامه مردم انجام می‌شود، میزان تاثیرگذاری خروجی این سایت را افزایش می دهد.
البته باید این قضیه را هم در نظر داشت که نظر یک نفر در مورد سایت نمی‌تواند به اعتبار آن آسیب بزند و ما نمی‌توانیم منکر تاثیر زیاد نتایج اعلام شده این سایت بر روی طرفداران فیلم و سینما در سراسر دنیا شویم. با توجه به مواردی که گفته شد، در فیلیمو شات نگاهی به فیلم های برتر 2019 به انتخاب سایت راتن تومیتوز خواهیم داشت که توانسته‌اند بیشترین امتیاز را کسب کنند.


۱۰- مستند «Rolling Thunder Revue: A Bob Dylan Story by Martin Scorsese»؛ کارگردان: مارتین اسکورسیزی، محصول آمریکا

بی‌شک مارتین اسکورسیزی یکی از شناخته‌شده‌ترین کارگردان‌ها در زمینه ساخت فیلم‌های درام-جنایی به شمار می‌رود؛ البته نباید فراموش کنیم که این کارگردان ایتالیایی-آمریکایی در گذشته با ساخت مستندهایی نظیر «آخرین والس» و «جورج هریسون: زندگی در دنیای مادی» خودش را در زمینه مستندسازی ثابت کرده است و البته او قبلا هم در مورد زندگی باب دیلن (خواننده و ترانه‌سرای تاثیرگذار آمریکایی، به‌خصوص در دهه۷۰ و ۸۰ میلادی) فیلمی به نام «راهی به خانه نیست: باب دیلن» ساخته بود؛ اما امسال باز هم شاهد این موضوع هستیم که اسکورسیزی قصد دارد تور کنسرت «نمایشنامه انتقادی رولینگ تاندر: یک داستان باب دیلنی به روایت مارتین اسکورسیزی (Rolling Thunder Revue: A Bob Dylan Story by Martin Scorsese)» را با جزئیات برایمان به نمایش دربیاورد.
این فیلم عجیب ولی شگفتی‌آور که به خوبی ساخته شده است، روی ناراحتی و خشم باب دیلن که از پوچ‌گرایی و افسردگی درون وجودش سرچشمه میگیرد استوار است. خود این خواننده و شاعر اعلام کرده بود که «تور کنسرت رولینگ تاندر درباره هیچ بود.» شاید حرف او درست باشد، اما اسکورسیزی در این فیلم بررسی می‌کند که کنسرت یاد شده، در شرایط تیره و سیاه آن زمان آمریکا چطور مانند یک جادو عمل کرد. یکی از مواردی که باعث جذاب‌تر شدن این فیلم می‌شود، ردپای نوستالژی است؛ زمانی که شرایط ساده‌تر و داستان‌ها قابل‌درک‌تر بودند. در میان این خاطره بازی‌ها و سفر به گذشته، مارتین اسکورسیزی باب دیلن را هدف قرار داده و به ما نشان می‌دهد که چرا این شخصیت در تمامی دنیا محبوب است.

مستند  Rolling Thunder Revue: A Bob Dylan Story

۹- «زن در جنگ»؛ کارگردان: بندیکت ارلینگسون، محصول مشترک ایسلند و اوکراین

این فیلم،  یک کمدی سیاه بسیارعالی است که بندیکت ارلینگسون توانسته با هنر منحصربه‌فرد خود در خصوص نمایش پارانویای محیطی (مانند فیلم قبلی‌اش «First Reformed» محصول سال ۲۰۱۷)، یک داستان کمدی جالب و علاوه بر آن نیشدار و مالیخولیایی را به نمایش بگذارد. بازیگر نقش Halla در این فیلم (Halldóra Geirharðsdóttir) گروهی را رهبری می‌‌کند که قصد دارند سیم‌ها و سایر قسمت‌های الکتریکی مربوط به برق منبع تغذیه یک کارخانه آلومنیوم سازی در کوه‌های ایسلند را قطع کنند. چیزی که در این فیلم کمدی، تماشاگر را به فکر وامی‌دارد و باعث قرار گرفتن آن در میان فیلم های برتر 2019 به انتخاب سایت راتن تومیتوز می‌شود این است که مردم با توجه به محدودیت‌های خود، برای اعتقاداتشان می‌جنگند.

فیلم  Woman at War 2019

۸- «روزی روزگاری در هالیوود»؛ کارگردان: کوئنتین تارانتینو، محصول آمریکا

کوئنتین تارانتینو بیش از۳۰ سال است که در عرصه فیلمسازی فعالیت می‌کند و امروزه، نام او به‌عنوان یکی از بهترین کارگردان‌ها شناخته می‌شود؛ بی‌شک هر طرفدار سینما حداقل یکبار با دیالوگ‌های جذاب، کاراکترهای ماندگار، خشونت بالا و خوشایند فیلم‌های این فیلمنامه‌نویس و کارگردان ارتباط برقرار کرده است. خبر خوب این است که در فیلم نهم این کارگردان، «روزی روزگاری در هالیوود» بار دیگر شاهد این ویژگی‌های دلنشین هستیم. این کارگردان، که در دو فیلم اخیر خود بخشی از اواخر دوره برده‌داری در آمریکا را به نمایش گذاشته بود، در فیلم جدیدش به همراه برد پیت به خیابان‌های هالیوود سال ۱۹۶۹ سفر می‌کند. داستان این فیلم، یک نوستالژی تلخ و شیرین است که بازیگرانی بسیار قوی آن را هدایت می‌کنند و گفته می‌شود که «روزی روزگاری در هالیوود»، کامل‌ترین فیلم این کارگردان در دهه گذشته است. با اینکه به گفته منتقدان، این فیلم نتوانسته است به خوبی کارهای قبلی تارانتینو مانند «داستان عامه‌پسند» باشد، «روزی روزگاری در هالیوود» ما را به یاد دوران طلایی او می‌اندازد و بی‌شک یکی از بهترین کارهای این کارگردان خواهد بود.

 Once Upon a Time in Hollywood 2019

۷- «مبارزه با خانواده‌ام»؛ کارگردان: استیون مرچنت، محصول کشور انگلستان

 تقریبا هیچ‌کس نمی‌توانست حدس بزند که استیون مرچنت بعد از گذشت حدود ۵ سال از ساخت سریال «اداره»، دست به ساخت فیلمی در مورد کشتی‌گیری بزند که بازیگران آن دوِاین جانسون، نیک فراست و خودش باشند؛ این ترکیب عجیب و جالب باعث تعجب همه شده است. روند داستانی این فیلم، مانند سایر کارهای این کارگردان به شکلی است که وجود فضای خانوادگی و دوستانه بین کاراکترها باعث ایجاد حس خوبی در بیننده می‌شود و این حس خوب، تا پایان فیلم باقی می‌ماند. وقتی در فیلم «مبارزه با خانواده‌ام» به روابط انسانی نگاه می‌کنیم، شاهد این موضوع هستیم که بازیگران توانسته‌اند رابطه‌های خانوادگی موجود در داستان را بسیار حرفه‌ای به نمایش بگذارند. درمجموع می‌توان گفت که داستان جذاب از یک‌طرف و نقش‌آفرینی خوب از طرف دیگر باعث شده است که «مبارزه با خانواده‌ام» یکی از فیلم‌های خوب امسال باشد و در بین فیلم های برتر 2019 به انتخاب سایت راتن تومیتوز هم قرار بگیرد؛ به‌خصوص اگر به کشتی علاقه داشته باشید، بسیار شگفت‌زده خواهید شد.

۶- مستند «آپولو ۱۱»؛ کارگردان: تاد داگلاس میلر، محصول آمریکا

شاید همه داستان آپولو ۱۱ را که تاد داگلاس میلر براساس آن یک فیلم مستند ساخته است، از پیش بدانند اما باز هم فیلم «آپولو ۱۱» یک اثر بسیار زیبا و خیره‌کننده است که به جزئیات اولین سفر انسان به ماه در سال ۱۹۶۹ می‌پردازد و دیدن آن می‌تواند بسیار لذت‌بخش باشد. یکی از مواردی که این مستند بسیار جذاب را متفاوت جلوه می‌دهد این است که برای ساخت آن از هیچ‌گونه مصاحبه، بازسازی و گفتن مطالب توسط راوی استفاده نشده و تمام چیزی که می‌بینید از فیلم‌های موجود در آرشیو ناسا تهیه شده است. شاید در ابتدا، این موضوع شما را کمی دلسرد کند، اما باید در نظر داشته باشید که همین ویژگی باعث بیشتر شدن اعتبار این مستند سینمایی می‌شود. این فیلم ۹۳ دقیقه‌ای، یک داستان تحسین‌برانگیز از یکی از بزرگترین پیروزی‌های انسان را به تصویر می‌کشد، بنابراین تماشای آن خالی از لطف نیست.

فیلم مستند Apollo 11

۵- «بوک اسمارت» کارگردان: اولیویا وایلد، محصول آمریکا

۱۲ سال پس از ساخته شدن فیلم «خیلی بد» توسط گرگ موتلا، بازیگر زن آن فیلم (اولیویا وایلد) تصمیم به ساخت اولین فیلم خود به نام «بوک اسمارت» گرفت؛ داستان فیلم، درباره دو دختر نوجوان است که هفته‌های آخر دبیرستان خود را می‌گذرانند و به این نتیجه می‌رسند که زمان زیادی صرف درس خواندن می‌کنند، این در حالی است که هم‌سن‌وسال‌های آنها همگی در دانشگاه‌های خوبی قبول شده‌اند. این دو دختر (ایمی و مالی)، تصمیم می‌گیرند که در یک شب بسیار هیجان‌انگیز، ۴سالی را جبران کنند که در آن، بخشی از جوانی خود را از دست داده اند. این فیلم، بسیار هوشمندانه و با طنزی نیش‌دار ورود نوجوانان به دوران بزرگسالی را به تصویر می‌کشد و به همین دلیل برخی از منتقدان بر این عقیده‌اند که فیلم از نظر محتوایی به فیلم‌های «لیدی برد» و «کلاس هشتم» شباهت دارد. این فیلم توانست بسیار خوب ظاهر شود و با داشتن ایده‌های نو و پتانسیل بالا، حواشی احتمالی درباره تازه‌کار بودن کارگردان را از بین ببرد و در جمع فیلم های برتر 2019 به انتخاب سایت راتن تومیتوز قرار گرفت.

فیلم  Booksmart 2019

۴- «Wild Rose»؛ کارگردان: تام هارپر، محصول انگلستان

تقریبا کسی پیش‌بینی نمی‌کرد که کارگردان «زن سیاه‌پوش: فرشته مرگ» بتواند یکی از بهترین فیلم‌های سال ۲۰۱۹ را بسازد! در فیلم «Wild Rose» جسی باکلی به‌عنوان بازیگر نقش اول، نقش‌آفرینی بسیار چشمگیری دارد؛ او نقش یک زن اسکاتلندی را بازی می‌کند که به‌تازگی از زندان آزاد شده است، رویای تبدیل شدن به یک ستاره موسیقی سبک کانتری را در سر دارد و همزمان با مشکلات مربوط به دو فرزندش دست‌وپنجه نرم می‌کند. زمانی که این فیلم برای اولین بار در جشنواره فیلم تورنتو به نمایش درآمد، منتقدان بسیار تحت تاثیر نقش‌آفرینی جذاب جسی باکلی و فیلمنامه بسیار قوی آن قرار گرفتند. ضمناً بهتر است بدانید که «Wild Rose» فقط درباره موسیقی کانتری نیست، بلکه یک فیلم بسیار دلنشین است که به تلاش کردن در راستای رشد و ترقی و حفظ ارزش‌های خانوادگی می‌پردازد.

۳- «رفیق»؛ کارگردان: وانوری کاهیو ، محصول کنیا

«رفیق» اولین فیلمی است که از کشور کنیا در جشنواره فیلم کن به نمایش درمی‌آید و یک درام بسیار قوی درباره عشق بین دو زن در فضای متعصبانه کشور کنیا علیه دگرباشان است. تغیر فضا و رنگ شجاعانه و استفاده از رنگ‌های نئون لرزان باعث شده است که این فیلم به‌عنوان یک اثرنئو-نوآر یا نوآر مدرن در نظر گرفته شود. دو زنی که نقش شخصیت‌های اصلی را بازی می‌کنند، در روند داستان با قضاوت‌ها و حقایق تلخ اطراف خود روبرو می‌شوند و کارگردان توانسته است در فضایی مدرن و زیبا بر روی بی‌عدالتی در شرایط محیطی تمرکز کند و داستانی واقع‌گرایانه در رابطه با عشق و ستم را به نمایش بگذارد.

فیلم Rafiki 2019

۲- «آخرین مرد سیاهپوست در سانفرانسیسکو»؛ کارگردان: جو تالبوت، محصول آمریکا

ظاهرا کمپانی A24 توانایی ساختن فیلم بد ندارد و این موضوع، در مورد اولین فیلم حرفه‌ای جو تالبوت هم صدق می‌کند. فیلم «آخرین مرد سیاهپوست در سانفرانسیسکو» اثری ناپخته و درعین‌حال قوی است که به مردی آفریقایی-آمریکایی می‌پردازد؛ کسی که سعی دارد خانه دوران کودکی‌اش در سانفرانسیسکو را پس بگیرد. این خانه، توسط پدربزرگ او ساخته شده است و در مسیر بازسازی عظیم خانه‌های منطقه قرار دارد. داستان این فیلم، ریشه در واقعیت دارد و همین باعث شده است که جیمی فیلز بازی بسیار گیرا و تاثیرگذاری داشته باشد؛ البته فیلمنامه قوی این فیلم باعث شده است که عناصر مختلف آن به یکدیگر پیوند بخورند. از طرف دیگر، بازی سایر بازیگران باعث کامل‌تر شدن این اثر شده است و به همین دلیل گفته می‌شود که با یکی از فیلم های برتر 2019 به انتخاب سایت راتن تومیتوز مواجه هستیم که به هیچ وجه نباید آن را از دست داد.

فیلم The Last Black Man in San Francisco 2019

۱- «وداع»؛ کارگردان: لولو وانگ، محصول آمریکا

این فیلم که در ژانر کمدی-درام ساخته شده است، داستان یک خانواده چینی-آمریکایی را درباره مرگ مادربزرگشان روایت می‌کند. زمانی که «وداع» در جشنواره فیلم ساندنس به نمایش گذاشته شد، مورد تحسین همه قرار گرفت و توجه زیادی را به خود جلب کرد. فیلم، که توسط کمپانی A24 ساخته شده، ریشه در واقعیت دارد و داستان خانواده‌ای را دنبال می‌کند که می‌فهمند مادربزرگشان در حال مرگ است و تصمیم می‌گیرند که این موضوع را به او نگویند؛ آن‌ها در عوض، یک مراسم ازدواج جعلی را برنامه‌ریزی کنند تا بتوانند به این بهانه قبل از مرگ مادربزرگ دورهم جمع شوند و به او بیشتر توجه کنند. لولو وانگ درباره منبع الهامش برای نوشتن فیلمنامه توضیح داده است که «…همیشه احساس می‌کردم که بین روابطی که با خانواده دارم و رابطه‌ام با همکلاسی‌ها و همکارانم تفاوت‌هایی وجود دارد؛ این خاصیت مهاجر بودن و در میانه دو فرهنگ ایستادن است.»
این فیلم در جشنواره ساندنس لندن ۲۰۱۹، توانست برنده جایزه بهترین فیلم به انتخاب تماشاگران شود و کاملا واضح است که چرا چنین اتفاقی افتاده؛ چون با فیلمی مواجه هستیم که یک داستان زیبا با محوریت خانواده و اتحاد بین آن‌ها را روایت و این ویژگی را تا پایان حفظ می‌کند.

فیلم The Farewell 2019

منبع: Taste of Cinema

نوشته ۱۰ فیلم محبوب سال ۲۰۱۹ به انتخاب وب‌سایت Rotten Tomatoes اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

هیث لجر یا واکین فینیکس؛ بهترین جوکر تاریخ کیست؟

$
0
0

با اکران فیلم «جوکر» به کارگردانی تاد فیلیپس، رقیبی جدید وارد نبرد برای تبدیل‌شدن به بهترین جوکر تاریخ شده است: واکین فینیکس. او همانند همیشه کار خود را به نحو احسن انجام می‌دهد و اجرایی هیجان‌انگیز دارد. این ویژگی در اکثر آثارش مشهود است؛ اما آیا او می‌تواند هیث لجر مرحوم را شکست دهد؟ برای یافتن پاسخ، با فیلیموشات همراه باشید.

نبرد میان این دو بازیگر خارق‌العاده آغاز شده است!


از زمان اعلام ساخت فیلمی با محوریت شخصیت جوکر، هواداران این دو بازیگر مقابل یکدیگر قرارگرفته‌اند؛ عده زیادی بر سر این موضوع که آیا فینیکس می‌تواند مخاطبان را شوکه و هراسان کند یا خیر، با یکدیگر شرط‌بندی کرده‌اند. در فیلم «جوکر»، آرتور فلک یک کمدین ناموفق است که به قاتلی دیوانه تبدیل می‌شود. هیث لجر در فیلم «شوالیه تاریکی» اثر کریستوفر نولان، به خوبی توانست از پس نقش جوکر برآید اما آیا واکین فینیکس می‌تواند به خوبی او عمل کند؟

بحث و گفتگو درباره بازی فینیکس و لجر در این نقش و اینکه کدام‌یک از آن‌ها شایسته لقب «بهترین جوکر تاریخ» خواهد بود، ماه ها قبل آغاز شده است. با اکران فیلم «جوکر»، مردم سرتاسر جهان توانستند واکین فینیکس را با آرایش دلقک و لباس پاره تماشا کنند؛ این مبارزه، دیگر جنبه تئوری ندارد. اکنون می‌توانیم آنها را به‌طور کامل بررسی کنیم.
حالا که «جوکر» در سینماها اکران شده است، چه کسی بهترین دلقک خلاف‌کار جهان است: واکین فینیکس یا هیث لجر؟

برخی می‌گویند واکین فینیکس توانسته تاج هیث لجر را از او برباید

افراد زیادی تحت تاثیر بازی فوق‌العاده فینیکس در نقش جوکر قرارگرفته‌اند؛ این تاثیرگذاری به حدی بوده که آنها پذیرفته‌اند که جانشین بهتری برای لجر مرحوم پیدا شده است. برخی حتی فکر می‌کنند که فینیکس، بهترین جوکر تاریخ را به تصویر کشیده و ما را از نزدیک‌ترین فاصله ممکن با این دلقک ناموفق روبرو کرده است.

یکی از کاربران توییتر به نام عبدالحکیم آیمان نوشته است:
«با تمام احترام به جوکر های قبلی و هیث لجر بزرگ، واکین فینیکس بهترین جوکر تاریخ است. او هر چه که جوکر نیاز داشت را به همراه دارد. بالاخره ما یک بازیگر مناسب برای ایفای نقش جوکر با شمایلی جدید و ناآشنا پیدا کردیم. اگر لجر عالی باشد، فینیکس فوق عالی است.»

کاربر دیگری با عنوان لردنابی توییت کرده است:
«هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم که روزی به این نقطه برسم، اما واکین فینیکس شخصیت جوکر را بهتر از هیث لجر به تصویر کشیده است.»

یکی دیگر از هواداران نوشته است:
«من فکر می‌کردم مدت زیادی طول بکشد تا کسی بتواند کاراکتر بهتری در مقایسه با جوکر هیث لجر ارائه دهد. اما این مدت، فقط ۱۱ سال طول کشید و قطعا واکین فینیکس مستحق دریافت جایزه اسکار، گلدن گلوب، مدال طلا المپیک، جایزه نوبل، توپ طلا، مقام شوالیه، جام لیگ قهرمانان و مدال تلاش برای آزادی است.»

کاربر دیگری به نام جس لیستر نوشته است:
«جوکر، شگفت‌انگیز و یک شاهکار کامل بود. واکین فینیکس بهتر از هیث لجر بازی کرده است. او قطعاً سزاوار تمام جوایزی است که مطمئناً در انتظارش هستند.»

در سایت KoiMoi.com، یک نویسنده با هدف خاتمه دادن به بحث این که «بهترین جوکر تاریخ کیست؟» نوشته است: «فینیکس، برنده نبرد خواهد بود.»
«تصویر آرتور فلک، برای یک عمر به یادتان خواهد ماند. این تصویر چنان قدرتمند است که پس از تماشای فیلم، مجذوب دنیای نابودشده وی شدم و حس می‌کردم به یک خواب عمیق نیاز دارم. بازی فینیکس باعث می‌شود شما برای اینکه جزئی از این جامعه هستید تاسف بخورید و اینجا بود که گفتم جوکر واکین فینیکس شخصیت جالب‌تری نسبت به جوکر هیث لجر دارد.»

برخی دیگر فکر می‌کنند که هیث لجر هنوز هم جوکر بهتری ارائه داده است

در کنار عاشقان فینیکس، همیشه کسانی هستند که از او متنفرند؛ افرادی که به‌قدر کافی تحت تاثیر بازی او قرار نگرفته‌اند به همین دلیل برتری وی بر لجر را قبول ندارند.
مجله پلیگان در رتبه‌بندی کلی جوکرها، لجر را چند پله بالاتر از فینیکس قرار داده است. البته لجر در این رتبه‌بندی نفر دوم است و جایگاه اول به مارک همیل، صداپیشه دلقک خلافکار انیمیشن «بتمن: مجموعه انیمیشنی» اختصاص یافته است. فینیکس نیز در جایگاه پنجم پیش از جرد لتو در نقش جوکر فیلم «جوخه انتحار» قرار گرفته است.

سوزانا پولو نویسنده این مجله می‌گوید:
«در فیلم «جوکر»، ما همیشه با آرتور فلک همراه هستیم و نمی‌توانیم لحظه‌ای از او دور شویم. حتی زمانی که ناامیدانه تمنّا می کنید تا آرتور فلک را از یاد ببرید، این کار غیر ممکن است. فینیکس تلو تلو می خورد، دهن کجی می کند، از این سو به آن سو حرکت می کند، و به ناگهان خنده ای غیرارادی و وحشتناک ارائه می دهد. حتی زمانی که در حال گریه است، ما این خنده را می بینیم. این حرکات، تماماً در راستای شخصیتی انجام می‌شوند که مشخصاً ارتباطی با جوکر ندارند.»

در مقایسه، پاتریک ویلمز نویسنده دیگر مجله پلیگان نوشته است که:
«بازی لجر به‌قدری خوب بود که شما حاضرید تمامی کارهای بدش را ببخشید و از او الهام بگیرید.»

دیوید بتانکورت از روزنامه واشنگتن‌پست، نیز یک رتبه‌بندی برای شخصیت جوکر ارائه داده است؛ در این لیست هیث لجر یک رتبه بالاتر از فینیکس قرار دارد. اگرچه او هر دو بازیگر را تحسین می‌کند، اما از بازی لجر بیشتر صحبت کرده و او را بهتر از فینیکس دانسته است: «جوکر فینیکس هیچ‌گاه ترسناک‌تر از جوکر لجر به تصویر کشیده نشد.» همین موضوع، در روزنامه یو اس ای تودی نیز اتفاق افتاد. بریان تروت نویسنده این روزنامه اگرچه فینیکس را موردتقدیر قرار می‌دهد اما اذعان می‌کند که هیث لجر در نقش جوکر حس بهتری القا کرده است.

در یادداشتی متفاوت، جسی هاسنگر از نشریه ویک نوشته است که نسخه فینیکس از جوکر نه‌تنها شکوه بازی لجر را نداشته، بلکه قدرت او نیز نسبت به‌تمامی جوکرهای قبلی کمتر بوده است:
«اگرچه واکین فینیکس یک بازیگر بااستعداد است اما جوکر جدید تاد فیلیپس، بیش‌ازحد روی شخصیت آرتور فلک متمرکز شده است و در اکثر اوقات، ما با استعداد فوق‌العاده بازیگری فینیکس فریفته می‌شویم. حسی که فیلم به شما ارائه می‌دهد، در عوض یک احساس ناب واقعی، ترکیبی از احساسات تاثیرگذار است. فینیکس به خوبی توانسته این مجموعه احساس را نمایش دهد اما او مدیون درک مردم از جوکرهای قبلی است. این فیلم، به‌شدت قصد دارد جوکر حسی واقعی و شفاف ارائه دهد و فینیکس تمام تلاش خود را کرده است. اما درنهایت، این موضوع به نقطه‌ضعف فیلم تبدیل می‌شود: تبدیل‌شدن یک شخصیت با پرستیژ به یک نقش مبتذل.»

با وجود نسخه‌های بسیار متفاوت از جوکر، هیچ‌یک از آنها نمی‌توانند از نظر همه بهترین جوکر تاریخ باشد. برخی هنوز جوکر لجر را محبوب‌ترین کاراکتر می‌دانند و برخی دیگر، فینیکس را به‌عنوان بزرگترین بازیگر نقش جوکر در تمام تاریخ پذیرفته‌اند. بسیاری دیگر نیز جایگاهی ویژه برای سزار رومرو، جک نیکلسون، مارک همیل، جرد لتو و حتی زک گالیفیناکیس در قلب خود ایجاد کرده‌اند. با تمامی صحبت ها، واقعاً نمی‌توان «بهترین» جوکر تاریخ را انتخاب کرد؛ این انتخاب کاملاً وابسته به ذهنیت افراد است و همه‌ ما می‌توانیم خصوصیتی ویژه و منحصربه‌فرد در تمامی این بازیگران پیدا کنیم.


منبع: Looper

نوشته هیث لجر یا واکین فینیکس؛ بهترین جوکر تاریخ کیست؟ اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

مهمترین شخصیت سریال «نگهبانان» کیست؟

$
0
0

سریال «نگهبانان» شبکه HBO، یک اقتباس کامل از کتاب‌های مصور این مجموعه نیست، بلکه ادامه‌ای بر داستان است و وقایع آن در سال‌های پس از پایان داستان کتاب مصور می‌گذرد؛ اما باز هم شاهد حضور چهره‌های آشنا هستیم. چند تا از این شخصیت‌ها در قسمت اول نشان داده شدند، اما یکی از آن‌ها مرموزتر از بقیه است. پیرمرد عجیبی که جرمی آیرونز نقشش را بازی می‌کند کیست؟ دیمون لیندلوف و چند نفر دیگر از عوامل سریال درباره او گفته‌اند: «احتمالا همان کسی است که فکر می‌کنید.» با توجه به این جمله، به نظر شما مهمترین شخصیت سریال «نگهبانان» کیست؟

توجه داشته باشید که ادامه‌ این مقاله، جزییات قسمت اول سریال «نگهبانان» و کتاب‌های مصور آن را افشا می‌کند.

هر کسی که قصد داشته باشد سریال «نگهبانان» را به‌صورت هفتگی ببیند، به‌احتمال‌زیاد باید با شخصیت آزیمندیس آشنا باشد. عوامل سازنده سریال «نگهبانان» شبکه HBO تمام تلاش خود را کرده‌اند تا در رابطه با افشای جزییات این سریال محتاطانه عمل کنند. جرمی آیرونز که در قسمت اول به‌عنوان یک اشرافی منزوی با خدمتکاران بسیار وفادار نشان داده می‌شود، درواقع در نقش آزیمندیس بازی می‌کند که باهوش‌ترین انسان دنیاست.

با این اوصاف، او مهمترین شخصیت سریال «نگهبانان است که داستان تمام اتفاقات زیر سر او خواهد بود. اگر بخواهیم برای مجموعه‌ «نگهبانان» یک شخصیت خبیث در نظر بگیریم، می‌توان گفت که آزیمندیس، اصلی‌ترین شخصیت خبیث داستان خواهد بود. حتی اگر بدانید آزیمندیس کیست، شاید فراموش کرده باشید که نقشه و هدف او در «نگهبانان» چه بود، چگونه آن را اجرا کرد و چطور بدون این که تقاص کارهای خود را پس بدهد قسر در رفت و تا کهنسالی زندگی خوبی را سپری نمود.
خوب است که در ابتدا، چند واقعیت را درباره مهمترین شخصیت سریال «نگهبانان» بدانید:

سیاست‌های جنگ سرد

ابرقهرمانان، دنیای «نگهبانان» را به‌شدت دستخوش تغییر کردند. این کار آن‌ها هم مزایایی داشت و هم معایبی: از یک طرف، کمدین توانست وودوارد و برنستین را پیش از این که رسوایی واترگیت را افشا کنند، ترور کند و ریچارد نیکسون هم محدودیت دوران ریاست جمهوری را لغو کرد و توانست تا اواخر دهه ۸۰ میلادی، رییس‌جمهور آمریکا بماند. ار طرف دیگر، به لطف اختراع آزیمندیس در مورد ایستگاه‌های شارژ موثر و ارزان، در سال ۱۹۸۵ همه در حال رانندگی با خودروهای برقی بودند.

اما نکته اصلی این است که دکتر منهتن، به‌عنوان ابرقهرمانی که با دولت آمریکا کار می‌کند، باعث شد که این کشور در جنگ سرد دست بالا را داشته باشد، اما با وجود این، تنش بین آمریکا و روسیه به قوت خود باقی ماند.
آدرین وایت، نخبه‌ای که با جرم و جنایت می‌جنگید و به‌عنوان آزیمندیس شناخته می‌شد، باور داشت که حتی وجود دکتر منهتن هم نمی‌تواند جنگ سرد را ختم کند. او به این باور رسیده بود که درهرصورت، پیشروی زمین به سمت نابودی اجتناب‌ناپذیر خواهد بود و روسیه یا آمریکا باعث ایجاد یک آخرالزمان هسته‌ای می‌شوند و یا تولید روزافزون اسلحه‌ی هسته‌ای درنهایت منجر به یک فاجعه عظیم زیست‌محیطی می‌شود که به همان اندازه مخرب است. جالب است بدانید که شماره اول کتاب مصور «نگهبانان» یک ماه بعد از فاجعه چرنوبیل منتشر شد.

بنابراین او تصمیم گرفت که دست‌به‌کار شود: «من که قادر نبودم دنیا را با فتوحاتی (به روش اسکندر مقدونی) متحد کنم، آن را فریب می‌دهم؛ به‌وسیله بزرگ‌ترین شوخی عملی تاریخ، دنیا را با ترس به‌سوی رستگاری هدایت می‌کنم.» او نقشه‌ای چندساله کشید تا تبدیل به ثروتمندترین انسان جهان شود و از آن ثروت برای قانع کردن دولت‌های دنیا استفاده کند و به آن‌ها بباوراند که سیاره زمین با تهدید حمله از طرف موجودات فرازمینی مواجه است.

داستان ماهی مرکب فضایی عظیم

نقشه استادانه آزیمندیس تمام «نگهبانان» را در برمی‌گیرد و مشخص می‌شود که بسیاری از رویدادهای این مجموعه، درواقع تلاش‌های او برای محافظت از نقشه اش بوده است. داستان با مرگ کمدین آغاز می‌شود. بعد از این که قهرمان نقابدار، به‌صورت کاملا اتفاقی به نقشه آزیمندیس پی می‌برد، آزیمندیس مجبور می‌شود او را بکشد. و زمانی که رورشاخ تحقیق درباره مرگ کمدین را آغاز می‌کند، وایت ترتیب ترور ساختگی خودش را می‌دهد تا به بقیه القاء کند که بی‌گناه است: به‌این‌ترتیب، رورشاخ را به قتل متهم می‌کند تا از شر او خلاص شود.

مور و گیبنز با ظرافت و زیبایی، باقی نقشه وایت را در مجموعه «نگهبانان» پیاده می‌کنند. در چندین شماره این کتاب مصور، به مفقود شدن چند هنرمند و یک سری دانشمند اشاره کوتاهی می‌شود. در بین این افراد، نام‌هایی مانند مکس شی خالق کتاب‌های مصور ترسناک، هیرا مانیش نقاش سورئالیست و لینت پیلی نوازنده پیشرو به چشم می‌خورد. همچنین قبر یک فرد دارای قدرت‌های ذهنی گشوده و سر او از بدنش جدا و گم می‌شود.

در اواخر داستان مشخص می‌شود که وایت به این افراد مفقودشده مبالغ زیادی پول پیشنهاد داده است تا زندگی قدیمی خود را رها کنند و به یک جزیره دورافتاده بروند؛ هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌دانستند که برای چه کسی کار می‌کنند، اما باور داشتند که در حال کمک به نوشتن، طراحی و تولید جلوه‌های ویژه برای یک فیلم علمی-تخیلی خیلی مخفیانه و پرهزینه هستند. همگی آن‌ها بعد از اتمام کارشان کشته شدند.

در همین حین، وایت اتهام‌های باورپذیری را به دکتر منهتن وارد کرد که باعث شد این ابر انسان منزوی کاملا با بشریت بیگانه شود و ناگهان زمین را ترک کند. این تضعیف ناگهانی و بارز نیروی نظامی آمریکا، باعث شد تهدید هسته‌ای آمریکا و روسیه بیش‌تر احساس شود.
در طول داستان «نگهبانان»، روسیه به افغانستان و سپس پاکستان حمله می‌کند؛ پس از این حمله‌ها، تانک‌های خود را در مرزهایش با اروپای غربی می‌چیند. صحنه‌هایی از اتاق جنگ نیکسون به ما نشان می‌دهد که دولت او حاضر است از حمله هسته‌ای استفاده کند تا مانع پیشروی روسیه در غرب شود؛ حتی با وجود این که احتمال دارد تعداد کافی از ماشین‌های جنگی روسیه برای نابود کردن باقی اروپا و کل ساحل شرقی آمریکا باقی بماند.

در بین تمام این اتفاقات، «انستیتوی مطالعات فرا فضا-مکانی» که دفتر اصلی آن در نیویورک است و بودجه‌‌اش به‌صورت مخفیانه توسط وایت تامین می‌شود، اعلام می‌کند که در تحقیقات خود، به گشودن ابعاد جدید نزدیک شده است و به‌زودی می‌توانند منابع انرژی فرا بعدی را کشف کند. مدت کوتاهی پیش از نیمه‌شب دوم نوامبر ۱۹۸۵، وایت آخرین مرحله از نقشه‌ استادانه‌ خود را به اجرا می‌گذارد: او یک ماهی مرکب بزرگ را به محل «انستیتوی مطالعات فرا فضا-مکانی» تله‌پورت می‌کند.

او در انتهای داستان می‌گوید: «من یک هیولا خلق کردم؛ مغز آن را از مغز یک انسان با قدرت‌های ذهنی ساختم و سپس به نیویورک فرستادمش و نصف جمعیت شهر را کشتم.» او توضیح می‌دهد که کلید ماجرا، سر دزدیده شده‌ فرد دارای قدرت ذهنی بود که دانشمندان او از آن یک بدل ساخته و آن بدل را به اندامی بسیار قوی‌تر تبدیل کرده بودند.

او به نایت آول و رورشاخ در شماره ۱۲ «نگهبانان» گفت: «مغز، یک تشدیدکننده قدرت‌های ذهنی بود. این مغز، یک سیگنال را تقویت و آن را پخش می‌کند که منجر به مرگ افراد زیادی می‌شود. ما اطلاعات زیادی را به آن سیگنال وارد کردیم؛ اطلاعاتی ترسناک. توصیفات مکس شی از یک جهان بیگانه، تصاویر هیرا مانیش و آواهای لینت پیلی. جدا از افرادی که فورا توسط شوک کشته شدند، افراد زیادی به خاطر هجوم ناگهانی این حس عجیب‌وغریب دیوانه می‌شوند و افراد حساس در سرتاسر جهان، تا چند سال خواب‌های بدی خواهند دید. هیچ‌کس شک نخواهد کرد که زمین با یک نیروی مرگبار بیگانه مواجه شده است که باید با آن مقابله کنند و بنابراین تمام خصومت‌ها کنار گذاشته می‌شود.»

مشکل این است که این کار جواب داد: یک ساعت بعد از ظاهر شدن ماهی مرکب و پخش شدن شوک روانی آن، روسیه و آمریکا اعلام آتش‌بس کردند و درخواست کردند که اجلاسی فوری در ژنو برگزار شود. روسیه حتی نیروهای خود را از افغانستان خارج کرد. تمام قهرمانان نقابداری که نتوانسته بودند جلوی وایت را بگیرند وحشت‌زده شده‌اند، اما موافقت می‌کنند که این راز را پیش خود نگه دارند؛ چراکه فاش کردن آن باعث می‌شود دنیا درگیر جنگی وحشتناک‌تر شود. فقط رورشاخ عینیت‌گرا با این موضوع مخالف است که درنتیجه دکتر منهتن او را تجزیه و متلاشی می‌کند.

چند ماه بعد از آن حادثه، صلح بر سرتاسر زمین حکمفرما شده است؛ صلح و البته ترس از بُعد ایکس. ظاهرا آدرین وایت، مهمترین شخصیت سریال «نگهبانان» شبکه‌ HBO، تا کهنسالی عمر می‌کند و نقشه او بدون هیچ مشکلی اجرا می‌شود. آیا سریال «نگهبانان» به این طرح داستانی پایبند می‌ماند؟ باید منتظر بمانیم و ببینیم.


منبع: Polygon

نوشته مهمترین شخصیت سریال «نگهبانان» کیست؟ اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

حقایقی درباره جوکر؛ مردی که از ته دل می‌خندد!

$
0
0

جوکر یکی از جذاب‌ترین و ترسناک‌ترین افراد شرور و به‌اصطلاح «آدم‌بدها»ی داستان‌های کمیک است که تا به امروز به وجود آمده و نویسندگان به آن جان و هویت بخشیده‌اند. هر بازیگری، این کاراکتر را به شکل متفاوتی از سایرین به تصویر می‌کشد و هر نویسنده، شخصیت او را به گونه‌ای متفاوت از دیگری می‌نویسد. به دلیل وجود همین تصویرهای گوناگون و این واقعیت ساده که شخصیت جوکر بیش از ۷۵ سال پیش به وجود آمده و شروع به‌کار کرده است، نکته‌های بسیار زیادی درباره او وجود دارد که بیشتر مردم نمی‌دانند؛ از اینکه آیا او از هویت مخفی بتمن آگاهی دارد تا اینکه آیا او واقعاً دیوانه است؟ در فیلیمو شات به حقایقی درباره جوکر پرداخته‌ایم.


نام واقعی جوکر نامشخص است

یکی از دسیسه‌های ماندگار و کلیدی جوکر این واقعیت است که هویت واقعی او، همیشه ناشناخته است. برخی از سرنخ‌های احتمالی در مورد اصالت هویتی جوکر وجود دارد، اما بتمن هنوز نمی‌داند که دشمن سرسختش واقعاً کیست؟ با توجه به اینکه چه میزان از کارهای ضد جنایتکارانه بتمن مستلزم درک پیشینه و روانشناسی دشمنان است، ایجاد این سردرگمی برای شناختن هویت اصلی جوکر، بی‌مورد به نظر می‌رسد.

این موضوع هم متناسب است با سایر حقایقی که درباره جوکر برای سال‌ها مبهم مانده‌اند؛ تا امروز، نام‌های فراوانی به او اختصاص داده‌اند: بنا بر برخی داستان‌های اولیه، اسم کوچک او جک است. اگرچه، خود جوکر از نام‌های مستعار مبهمی مانند اوبرون سکستون یا نام‌هایی که به‌نوعی نشان‌دهنده نام جوکر هستند (مانند اسم کوچک: جو و نام خانوادگی: کِر) استفاده کرده است. به‌هرحال، در فیلم «بتمن» محصول سال ۱۹۸۹، نام واقعی جک ناپیر به این شخصیت بدذات شرور داده شد؛ طبق این داستان، جک ناپیر قبل از اینکه به جوکر تبدیل شود عضو یک گروه قاتل بود. در فیلم «بتمن: نقاب شبح»، این موضوع تا حدی کپی‌برداری و تکرار می‌شود. بااین‌حال، هیچ‌چیز از نظر منطق حاکم بر فیلم ساخته‌شده بر اساس یک کتاب کمیک، غیرعادی نیست؛ درواقع، در فیلم «بتمن» محصول سال ۱۹۸۹، جوکر پدر و مادر بروس وین را کشته است و اختلاف سنی عجیب‌وغریبی بین این دو دشمن وجود دارد.

پیشینه خانوادگی جوکر نامعلوم است

دقیق‌ترین اطلاعی که درباره اصالت خانوادگی جوکر داریم، داستانی غم‌انگیز است که در فیلم کمیک معروف «بتمن: جوک کشنده» ساخته آلن مور، برایمان تعریف می‌کند و به اشتراک می‌گذارد. جوکر در آن داستان، خود را این‌گونه توصیف می‌کند: شوهری که به‌عنوان یک کمدین مشغول کار است اما به دلیل شکست در شغل و حرفه‌اش نمی‌تواند همسر باردارش را ازلحاظ مالی حمایت کند. او تعریف می‌کند که در محل کار قدیمی خود، در حال صحبت کردن برای همکاری با گروهی از مجرمان بوده است در حالی که همسرش به خاطر وقوع یک حادثه عجیب‌وغریب با یک دستگاه گرم‌کننده بطری شیر کودک جانش را از دست می‌دهد. جوکر همچنان به مجرمان کمک می‌کند و آنها متقاعدش می‌کنند که در هنگام سرقت، از یک نقاب قرمزرنگ استفاده کند. بتمن مانع وقوع جرم توسط آنها می‌شود و در اینجا، داستان دلقکی که به شکلی جدی ترسیده با افتادن درون ظرف بزرگ مواد شیمیایی پایان می‌یابد؛ از این به بعد، او به جوکری تبدیل می‌شود که می‌شناسیم.

داستانی که گفته شد بسیار جذاب است؛ این‌طور نیست؟ البته احتمال دارد که کاملا دروغ باشد. جوکر در همان داستان می‌گوید که بعضی‌اوقات، گذشته‌اش را به‌گونه‌ای به یاد می‌آورد و لحظه‌ای دیگر به طرزی متفاوت؛ زیرا اگر قرار است که گذشته‌ای داشته باشد، ترجیح می‌دهد که انتخاب‌هایی چندگانه پیش رویش باشند. این موضوع که رگ و ریشه و اصالت جوکر هر بار به شکل متفاوتی بیان می‌شود در داستان‌های بعدی بتمن هم تکرار شده است: در یکی از این داستان‌ها، بتمن او را صرفاً به‌عنوان یک قاتل و بدون داشتن همسر به یاد می‌آورد. در داستانی دیگر، بتمن دشمنش را به‌عنوان رهبر یک گروه هرج‌ومرج طلب به اسم «گروه نقاب قرمزها» می‌شناسد. و صدالبته که این چندگانگی گذشته شخصیت جوکر، در فیلم «شوالیه تاریکی» که در آن شاهد هنرنمایی هیث لجر بودیم نیز تکرار می‌شود: در صحنه‌ای که جوکر داستان به وجود آمدن زخم لبخند معروف روی صورتش را تعریف می‌کند. شاید این بی‌هویتی یا نداشتن یک گذشته واحد، به نوعی نشانگر دلیلی برای به وجود آمدن شخصیتی مانند جوکر باشد.

ممکن است جوکر قدیمی‌‌ترین دشمن بتمن باشد

اطلاعات زیادی از ماجراجویی‌های جوکر در دسترس نیست، اما اسکات اشنایدر نویسنده کمپانی DC (شرکت صاحب‌امتیاز و ناشر کتاب‌ها و داستان‌های کمیکی مانند بتمن، آکوامن، واندرومن و…) تغییرات قابل‌توجه و گسترده‌ای در مبدا داستان و اسطوره‌سازی بتمن ایجاد کرده است. این تغییرات، شامل کشف یک شخصیت بدذات و شرور جدید می‌شود که ممکن است برادر غایب و دور از دسترس بروس وین باشد. او اشاره داشته است که بتمن یک سال زمان برای مقابله با ریدلر جهت جلوگیری مسلط شدن او بر شهر گاتهام صرف کرده بود. همچنین اشنایدر به این موضوع اشاره داشت که جوکر اولین دشمن بتمن است.

بروس وین با گروه «نقاب قرمزها» و رهبر مرموزشان مواجه شده بود، پیش از آنکه حتی پرسونای بتمن را انتخاب کند. اسکات اشنایدر سرنخ‌های مهم و سرنوشت سازی ارائه می‌دهد که می‌تواند نشانگر این موضوع باشد که رهبر این گروه همان جوکر باشد. هنوز حقایقی درباره جوکر وجود دارد. سردسته «نقاب قرمزها» می‌گوید که کشته شدن پدر و مادر بروس وین را به خاطر دارد؛ این موضوع، به تفاوت سنی فاحش بین جوکر و بتمن اشاره دارد که در داستان‌های کمیک دیگر به آن اشاره نشده بود. همچنین واقعیت دیگری وجود دارد مبنی بر اینکه بتمن نمونه دی.ان.ای رهبر گروه «نقاب قرمزها» را در اختیار داشته است اما هرگز نتوانسته بین این نمونه و جوکر ارتباطی پیدا کند. اشنایدر ابهامی را که جوکر بیشتر به خاطر آن معروف است، حفظ می‌کند؛ یک پس‌زمینه داستانی دیگر که ثابت می‌کند ما می‌توانیم هر آنچه را از جوکر می‌دانیم به‌عنوان اصالت او بپذیریم یا قبول نکنیم.

جوکر نمی‌خواهد بداند که بتمن کیست

بیشتر جنایتکاران گاتهام می‌خواهند بدانند که چه کسی پشت ماسک بتمن است. به‌وجود آمدن چنین سوالی اصلا عجیب نیست؛ اما در نظر داشته باشید که بروس وین شخصیت معروفی است و اگر کسی رازش را بداند، به‌راحتی می‌تواند در خانه‌اش کمین و او را غافلگیر کند. از آنجایی که جوکر اصلی‌ترین دشمن بتمن محسوب می‌شود، بسیار تعجب‌آور است که نمی‌خواهد بداند شخصیت پشت نقاب او کیست.

نویسندگان مختلف، موضوع علاقه نداشتن جوکر به کشف هویت واقعی بتمن را به روش‌های مختلفی بیان نموده‌اند. در داستان «تیمارستان آرکهام: خانه‌ای مهم بر روی زمینی مهم» اثر گرنت موریسون، بتمن به‌صورت داوطلبانه وارد تیمارستان آرکهام می‌شود تا برای پزشکان و کارکنانی که گروگان گرفته‌شده‌اند آزادی و امنیت را به ارمغان آورد. یکی از افراد شرور به جوکر پیشنهاد می‌کند که برای دیدن چهره واقعی بتمن ماسک را از روی صورت او بردارند، اما در این لحظه، جوکر به طرز ناامیدکننده‌ای پاسخ می‌دهد: «به خاطر خدا، این‌قدر قابل پیش‌بینی نباش؛ این چهره واقعی بتمن است.» درواقع او اشاره می‌کند که ماسک بتمن، همان چهره اوست.

جوکر فرصت‌های دیگری برای شناختن هویت واقعی بتمن داشته است: از دانستن هویت واقعی جیسون تاد قبل از کشتن او، تا حضور در آرکهام وقتی که بتمن بدون ماسک در حال فرار کردن بود؛ در طول داستان «بتمن: در آسودگی بخواب» یا در داستان «بتمن: مرگ در خانواده»، اسکات اشنایدر افشا کرد: «یک‌بار بتمن یک کارت ورق با سمبل جوکر در مخفیگاهش پیدا کرد، بنابراین ممکن است که جوکر، هویت او را بداند. سپس بتمن به تیمارستان آرکهام رفت و سعی کرد که کارت را به جوکر نشان دهد، اما او توجهی نشان نداد. بعدها بروس وین اینگونه استنباط کرد که درواقع جوکر کارت را در قایق خفاشی بتمن رها کرده، اما به دلیل عدم تمایل به فهمیدن هویت واقعی دشمن خود، نظرش عوض شده است؛ چراکه، این موضوع باعث می‌شود که وجه بازی گونه کارهای جوکر را (که از آن لذت می‌برد)، از بین برود.

جوکر در اعماق وجودش، مرد خوبی است

به‌طورکلی، از جوکر انتظار شخصیتی شیطانی و غیراخلاقی داریم؛ او صدها نفر از مردم را کشته ، کودکان را شکنجه داده و الهام‌بخش ترور جهانی بوده است. به یاد داشته باشید که او همه این جنایت‌ها را فقط برای تفریح و سرگرمی خودش انجام می‌دهد. اگرچه، یک داستان قدیمی از مجموعه «لیگ عدالت آمریکا» که توسط گرنت موریسون نوشته شده است، موضوع غافلگیرکننده‌ای را آشکار می‌کند و آن چیزی نیست جز این‌که «جوکر در اعماق وجودش واقعاً مرد خوبی است.»

در این داستان از مجموعه «لیگ عدالت آمریکا»، مارشن من‌هانتر همه را با استفاده از تله‌پورت به «تاریک‌ترین بخش روح انسان» می‌فرستد؛ جایی که دوستانش متوجه می‌شوند منظور او از «یک جرقه هرچند ضعیف، در جستجوی عشق… و بله؛ رستگاری» چه بوده است. مدرکی که این ادعا را اثبات می‌کند، از نفوذ به اعماق ذهن جوکر حاصل می‌شود: جایی که او یک شوهر عادی و خوشحال است که همسری زیبا و موبلوند دارد… همان چیزی که احتمالا زمینه‌ساز خلق شخصیت هارلی کویین در «جوخه انتحار» شد. طبق گفته من‌هانتر، هسته درونی و ذات جوکر «محل صلح و آرامش و نور است؛ جایی که عشق از هر چیز دیگری ارزشمندتر است.» لازم نیست بگوییم که بتمن این جمله را باور نکرد و تحت هیچ شرایطی با شنیدن آن قانع نشد.

جوکر یکبار اجازه داد تا صورت واقعیش نمایان شود

بیشتر کارهایی که این کاراکتر شرور انجام می‌دهد، معنا و مفهومی خاصی ندارد؛ یکی دیگر از حقایقی که درباره جوکر وجود دارد این است که با کاراکتری دیوانه مواجه هستیم و بنابراین از او انتظار دیوانگی داریم. روش‌های او معمولاً با اهداف ملموسی گره‌خورده‌اند و این موضوع غیرقابل‌انکار است؛ البته به‌جز زمانی که با عمل وحشیانه کندن پوست صورت و آسیب زدن به خودش موافقت کرد.

جوکر قرار ملاقاتی را با یک بیمار روانی دیگر به نام عروسک ساز ترتیب می‌دهد؛ عروسک‌ساز، پوست صورت جوکر را می‌بُرد. دلایل جوکر برای انجام این کار ناشناخته باقی مانده است، اما عروسک ساز، موضوع را این‌گونه توصیف می‌کند: «به‌عنوان یک بخش مهم از تولد مجدد هردو آن‌ها.» به دلایل ناشناخته مشابه دیگری، نیروهای پلیس گاتهام پس‌ازاینکه پوست صورت جوکر را بر روی دیوار به‌صورت میخکوب شده می‌بینند، آن را به اداره می‌برند. مدت‌ها بعد، جوکر به اداره پلیس برمی‌گردد تا پوست صورتش را پس بگیرد؛ او می‌خواهد با نصب آن روی صورت و سپس برداشتنش باعث ایجاد رعب و وحشت در مردم شود. در پایان آن داستان و بعدازآنکه به نظر رسید جوکر مرده است، با چهره‌ای ترمیم‌شده نمایان می‌شود؛ چهره‌ای که با یک ماده شیمیایی، بهبود یافته است.

در اینجا دقیقاً چه اتفاقی افتاده است؟ جنبه تجاری و درآمدزایی داستان در این اتفاق نقش دارد: یک نویسنده، به شخصیت جوکر پایان دراماتیک قرار گرفتن صورت بر روی قلاب آویز دیوار اداره پلیس را می‌دهد و اسکات اشنایدر، به‌عنوان نویسنده جدید بتمن، او را از مرگ بازمی‌گرداند و صورتش را ترمیم می‌کند. به‌عنوان یک نتیجه جالب‌توجه، این روند باعث شد که جوکر از هر زمان دیگری وحشتناک‌تر به نظر برسد.

جوکر در داستان‌ها، بارها و بارها مرده و زنده شده است

در داستان‌های کمیک، مرگ تمایل دارد که اتفاقی موقتی باشد؛ نام‌های بزرگی مانند بتمن و سوپرمن وقتی انتظار داشتیم که مرده باشند، زنده از مرگ برگشته‌اند. باکی بارنز به‌عنوان شخصیتی جان‌سخت، بعد از مرگ به‌عنوان سرباز زمستان، به داستان‌های مارول برگشت و به همین ترتیب این دست اتفاق‌ها بارها و بارها در داستان‌های کمیک رخ داده است. در بررسی حقایقی درباره جوکر نمی‌توان این موضوع را نادیده گرفت که بارها و بارها به این نتیجه رسیده‌ایم که گاتهام از شرش خلاص شده است اما شاهد بازگشتش بوده‌ایم.

در یکی از اولین مرتبه‌های حضور جوکر در داستان‌های کمیک، او به خودش چاقو زد و به‌وضوح خود را کشت؛ اگرچه، تغییرات لحظه آخری تیم تدوین شرکت DC کمیک، صحنه‌ای را به داستان اضافه کرد که نشان می‌داد ممکن است علی‌رغم آن زخم کشنده و مرگبار جوکر زنده مانده و از این مهلکه جان سالم به در برده باشد. در داستان‌های بعد از آن، اتفاقات این‌چنینی دیگری نیز رخ دادند؛ مانند رها شدن جوکر در ساختمانی در حال سوختن، پرتاب شدن به‌صورت بی‌هوش در اقیانوس یا افتادن از قطار در حال حرکت و… اما پس از همه این اتفاقات کشنده، او زنده و سرحال به ماجراجویی بعدیش می‌رود. در یکی از ماجراجویی‌های به‌یادماندنی‌، جوکر اجازه داد که با صندلی الکتریکی اعدامش کنند و سپس اراذل‌واوباش تحت فرمانش او را به زندگی برگردانند تا بتواند مانند یک مرد آزاد زندگی کند. در داستان‌های بعدی، جوکر توسط شلیک گلوله مرگبار تالیا الغول کشته شد و در لازاروس توسط بتمن به زندگی بازگردانده شد. یک‌بار دیگر هم توسط نایت وینگ کشته شد و توسط هانترس به زندگی برگشت. در داستانی دیگر، جوکر در حادثه فروریختن یک غار کشته شد و چند ماه سالم و سرحال به داستانی جدید بازگشت.

جوکر فکر می کند که در حال کمک کردن به بتمن است

از فاصله دور، درک پویایی و کشش مابین بتمن و جوکر بسیار سخت است؛ آیا آنها واقعا دشمنان خونین و قسم‌خورده هم هستند؟ اگر هستند، چرا هیچ‌کدام در طی سال‌ها تلاشش جدی برای کشتن دیگری نکرده است؟ آیا بتمن فکر می‌کند که می‌تواند به جوکر کمک کند؟ اگر چنین است، چرا او را همچنان در پناهگاهی که نیروهای محافظتی بسیار کمی دارد نگه داشته است؟ در داستان «بتمن: مرگ در خانواده» نوشته اسکات اشنایدر، نویسنده قصد نشان دادن کشش و پویایی رابطه بتمن و جوکر را از زاویه‌ای جدید دارد، جوکر فکر می‌کند که او باعث کامل‌تر شدن بتمن شده است.

در این داستان، جوکر خود را به‌عنوان کسی می‌بیند که نقشش به تکامل رساندن «قهرمان شهر گاتهام» است. بنابراین ایده‌ای عجیب‌وغریب را مطرح می‌کند: افرادش برای تضعیف بتمن آشوب و هرج‌ومرج ایجاد کنند و این جوکر باشد که جلو انجام اعمال مجرمانه آن‌ها را می‌گیرد؛ او امیدوار است که بتواند نقش یک میانجی را بین متحدان خود و بتمن را ایفا کند تا شوالیه گاتهام بتواند سیستم ضعیف و تک‌نفره اجرای عدالتش را پیاده کند. انگار که هدف جوکر از تمام فعالیت‌های جنایت‌کارانه‌اش، دادن فرصتی به بتمن برای «قهرمان شدن» است.

جوکر یک نابغه است

در بیشتر مواقع اینطور به نظر نمی‌رسد، اما یکی از حقایقی که درباره جوکر نمی‌توان نادیده‌اش گرفت، نبوغ و استعداد ذاتی اوست. ما بارها شاهد این بوده‌ایم که جوکر قادر به انجام کارهای خارق‌العاده‌ای است؛ مثلاً در داستان «مرگ ِ خانواده»، گاز پیچیده‌ای را با استفاده از تجهیزات ساده تمیزکننده ایجاد کند، یا معماها و تله‌هایی را طراحی کند تا بتواند به‌اصطلاح بزرگترین کارآگاه جهان را گیج کنند. در یکی از داستان‌ها، او کارت‌های موجود در دست یک مرد مُرده را با چیدمان مدنظر خودش تغییر داد و بتمن را مجبور کرد تا تلاش کند که نشانه سمبلیک موجود در چینش و ترتیب کارت‌ها را بیابد. اینها نشانه آن است که جوکر چقدر باهوش است؛ او می‌تواند با هوشش بتمن را به سخره بگیرد و برای مبارزه با او و حتی از بین بردنش، به نبوغ ذاتی خود تکیه کند.

بنابراین می‌توان نتیجه گرفت که جوکر واقعاً دیوانه نیست؛ همان‌طور که در اولین نوشته گرنت موریسون «تیمارستان آرکهام: خانه‌ای مهم بر روی زمینی مهم»، جوکر از نوعی خردمندی و خوش‌فکری فوق‌العاده رنج می‌برد. او نمی‌تواند اطلاعات احساسات دریافتی‌اش را تنظیم کند یا کنترل آن‌ها را در دست بگیرد و به همین دلیل، شخصیت جدیدی را بر اساس این اطلاعات روزبه‌روز ایجاد می‌کند. این موضوع به‌عنوان یک روش هوشمندانه، شخصیت‌های متفاوت جوکر را در طول سال‌های مختلف توجیه می‌کند: بعضی‌اوقات یک دلقک بی‌خطر، گاهی وقت‌ها یک قاتل سریالی؛ اما از طرف دیگر، این موضوع را شفاف می‌سازد که چگونه جوکر، خود را پا به پای بتمن ارتقا می‌دهد: مهم نیست که بتمن چقدر پیشرفت کرده و بهتر شده است، جوکر می‌تواند هر بار با از نو خلق کردن شخصیتش، خود را با شوالیه تاریکی هم‌سطح نماید.


منبع: Looper

نوشته حقایقی درباره جوکر؛ مردی که از ته دل می‌خندد! اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

درباره ژان پیر ملویل؛ پدر من در دنیای هنر

$
0
0

آنچه در ادامه می‌خوانید مقاله‌ای از برتران تاورنیه درباره زندگی و آثار ژان پیر ملویل است که به مناسبت صدسالگی این فیلمساز فرانسوی در فیلیمو شات منتشر می‌شود.
شاید در نگاه اول به نظر برسد که پیکره آثار ژان پیر ملویل یک شکاف اسکیزوفرنیک بین دو جریان یا گرایش را به نمایش می‌گذارد: اولی، همزیستی کامل با تاریخ فرانسه است که در زندگی شخصی خود فیلم‌ساز ریشه دارد؛ مخصوصا به خاطر شرکت داشتنش در جبهه مقاومت از همان ابتدای تسخیر فرانسه توسط ارتش آلمان نازی و فعالیت‌های مخفیانه‌اش با هویت‌های مختلف (با اسامی مستعاری مانند کارتیه و نونو). او پس از تحمل سختی‌های بسیار، مانند از دست دادن برادرش در پیرنه (راهنمایش او را رها کرده بود و در برف و بوران مرده بود)، به ارتش ملحق شد و در پیکارهای ایتالیا و فرانسه جنگید. ژان پیر ملویل همیشه می‌گفت: «حضور در ارتش و جنگ بهترین دوران زندگی من بودند.» و از سختی‌هایی که در آن مدت تحمل کرد و مرگ برادرش، چشم‌پوشی می‌کرد. او همیشه به شوخی می‌گفت به انگلستان رفته تا فیلم «زندگی و مرگ کلنل بلیمپ» از مایکل پاول و امریک پرسبرگر را تماشا کند و از نظر او، صحنه ابتدایی فیلم و آن فلش‌بک اول در حمام ترکی، یکی از زیباترین فلش‌بک‌های تاریخ سینما بوده است؛ البته در کنار «دوازده ساعت پرواز» هنری کینگ.

زندگی ملویل در دوران مقاومت، منبع الهام سه تا از شاهکارهای او بود: «سکوت دریا»، «لئون-مورن-کشیش» و «ارتش سایه‌ها» که در آمریکا، اغلب به طرز غیرمنصفانه‌ای زیر سایه فیلم‌های گنگستری او قرار می‌گیرند. فیلم «کودکان وحشتناک» هم که از رمانی از ژان کوکتو (که خود در این فیلم، نقش راوی را ایفا می‌کند و ملویل از او به‌عنوان سفیر فرانسوی فرانسه یاد کرده) اقتباس شده است، با وجود یک سری نواقص و بازی بد ادوارد درمیت می‌تواند به این لیست افزوده شود. البته باید افزود که ملویل افرادی مانند کلوزو و بکر را هم تحسین می‌کرد و مدت کوتاهی بعد از مرگ بکر، مقاله‌ای فوق‌العاده درباره فیلم «حفره» نوشت.

جریان دوم، ظاهرا درست برعکس جریان اول است و از تحسین فرهنگ آمریکایی شکل می‌گیرد. فراموش نکنید که ژان پیر گرومباخ، نام ملویل را بعد از خواندن رمان «پیِر» از هرمان ملویل برای خود انتخاب کرد تا به نویسنده «موبی دیک» ادای احترام کند. البته می‌توان به علاقه او به فرهنگ انگلوساکسون هم اشاره کرد، چرا که ملویل افرادی مانند آلدوس هاکسلی، اسکار وایلد، گراهام گرین، دیوید لین و کارول رید (مخصوصا فیلم «مرد سوم» او) را تحسین می‌کرد. اما آمریکا و سینمای آمریکایی، نقش عمده‌ای در شکل‌گیری دیدگاه او داشتند. سینمای آمریکا، سینمایی بود که ملویل علاقه خود به آن را نه در مدرسه، بلکه با تماشای فیلم‌ها در سالن سینما و در کنار جمعیت کشف کرد؛ آن هم در دوران جوانی و به لطف برنامه‌های دوگانه سالن آپولو که در سال ۱۹۳۲ با «فرانکنشتاین» جیمز ویل افتتاح شد و سقفی جمع شدنی داشت. روزی که برنامه عوض می‌شد، می‌توانستید ببینید که دو فیلم جدید به بلیط پخش آخر اضافه شده‌اند، این یعنی چهار فیلم در یک روز. لینو ونتورا، ستاره «نفس دوباره» و «ارتش سایه‌ها»ی ملویل هم بارها در مورد خاطره‌انگیز بودن سالن سینمای آپولو صحبت کرد؛ سینمایی که درنهایت، به خاطر پخش کردن فیلم «اعترافات یک جاسوس نازی» از لیتواک، توسط آلمانی‌ها بسته شد. ژان پیر ملویل در سینماهای پیش و پس از جنگ، عشق و علاقه خود به هیوستون، استیونز، رابرت وایز، فورد، کاپرا و مخصوصا ویلیام وایلر را توسعه داد؛ هم این افراد، فیلم‌سازانی بودند که گاهی اوقات توسط همان منتقدانی که آثار ملویل را تحسین می‌کردند، تحقیر می‌شدند. البته باید گفت که زمان ثابت کرد حق با ملویل بود که آن‌ها را تحسین می‌کرد. ملویل در هنگام رد کردن بعضی از فیلم‌های خاص خیلی خشن برخورد می‌کرد؛ به‌عنوان‌مثال، او هرگز من را بابت این‌که او را برای تماشای فیلم‌های «مون‌فلیت» فریتس لانگ و «جانی گیتار» نیکلاس ری بردم، نبخشید. از طرف دیگر، او عاشق فیلم «چهره‌ای در جمعیت» کازان و تقریبا بی‌حرکت بودن دوربین در آن بود.

هرکسی می‌تواند نشانه‌های سینمای آمریکایی را در فیلم‌های ژان پیر ملویل پیدا کند. به‌عنوان مثال، فیلم «باب قمارباز» اثری مشابه فیلم «جنگل آسفالت» است، بدون تراژدی اخلاقی. همچنین، داستان «سامورایی» از «این اسلحه کرایه‌ای است» الهام گرفته شده است (در «سامورایی»، قناری را جایگزین گربه کرده‌اند). ملویل عاشق فیلم «به فردا امیدی نیست» بود و این فیلم، به‌صورت مداوم در استودیوی او نمایش داده می‌شد؛ من به‌شخصه این فیلم را یازده بار با او دیدم. ژان پیر ملویل ترتیبی داد تا کاغذدیواری اتاق‌های هتل آن فیلم در «لئون-مورین-کشیش» و «کلاه» مورداستفاده قرار گیرد و مجموعه برداشت‌ها و حرکات دوربین را در یک صحنه انتظار کاملا تقلید می‌کند. وقتی ملویل فیلم «شهر تاریک است» یا «موج جنایت» از آندره ده توت را در سینما کشف کرد، من همراه او بودم؛ آن فیلم را دو بار دیدیم. ملویل با خلال‌دندانی که کارآگاه در «کلاه» به دهان داشت و سیگار شکسته‌ای که پل موریس در انتهای «نفس دوباره» از جیب خود بیرون آورد، به آن فیلم، دو برابر ادای احترام کرد.

شاید وزن سیاسی زندگی او و هیجان فیلم‌سازی ژانر آمریکایی در ظاهر تاثیر متناقضی داشته باشند، اما آن‌ها تنها ظاهر و پیرامون کار هستند و به‌هیچ‌وجه نمی‌توانند بدنه یک اثر را تشکیل دهند که نیاز به انسجام، سازگاری، وحدت لحن و سبک دارد. به نظر می‌رسد که ملویل توانسته است منابع الهام خود را یکی کند تا آن‌ها را از طریق دقت بصری، هوشیاری دراماتیک و اقتصاد روایی، از شر هر عنصر اضافی در امان نگه دارد. خبری از سخنرانی و شعارهای میهن‌پرستانه و بیانیه‌های متظاهرانه نیست، بلکه فقط داستان محدود و عریانی در کار است که از تعریف ژان پیر ملویل از صرفه اقتصادی تولید فیلم بهره برده است. او اولین فیلم‌های خود را با بودجه خیلی کمی تولید کرد. فیلم «سکوت دریا» در عمل فقط یک ست داشت و در استودیو ژنر (استودیویی که ملویل در سال ۱۹۴۷ تاسیس کرد)، و فضای باز و اماکن واقعی، با استفاده از عوامل خیلی ساده و حداقلی، فیلم‌برداری شد که خشم اتحادیه‌های هم‌دوره را برانگیخت.

در پروژه‌های بعدی، او توانست دو ست زیبا بسازد و ابزار نورپردازی بهتری دست‌وپا کند. در مستند من با نام «سفر شخصی من در سینمای فرانسه» که در آن اولین برخورد خود با ملویل در طی یک مصاحبه را شرح داده‌ام که منجر به دوستی ما شد، نشان داده‌ام که چگونه هرکدام از فیلم‌های ملویل به‌گونه‌ای هستند که درنهایت باز هم در آن‌ها از در استودیوی خود استفاده می‌کند؛ چه به‌عنوان ورودی یک کلاب شبانه در «سامورایی» و «نفس دوباره» یا به‌عنوان در یک ساختمان در نیویورک در فیلم «دو مرد در منهتن». همچنین می‌توانید راه‌پله پشت‌صحنه استودیو ژنر را تقریبا در تمام فیلم‌هایی که کارگردانی کرده است ببینید. او کار خود را با یک قمار دیوانه‌وار آغاز کرد. ملویل که قادر نبود حق اقتباس از رمان «خاموشی دریا» از ورکور (نام مستعار ژان بروله) را که در سال ۱۹۴۲ نوشته شده بود به‌دست آورد، توانست قدمی به جلو بردارد و فیلم تکمیل‌شده را به هیئتی از اعضای مقاومت نشان داد و گفت اگر با فیلم موافق نبودند، می‌توانند نگاتیو آن را بسوزانند. این جسارت سرکشانه، واقعا قابل تحسین است که همین مسئله را هم می‌توان نمایانگر اعتماد و باور بیش‌ازحد ملویل به توانایی‌های هنری خودش دانست.

جسارتی که به این فیلم باشکوه، زندگی می‌بخشد و به ژان پیر ملویل اجازه می‌دهد آن را به‌عنوان یک مونولوگ طولانی بسازد. مونولوگی که توسط یک افسر آلمانی بیان می‌شود که هرگز نمی‌تواند از پیرمرد و دختر جوانی که خطاب قرار می‌دهد، واکنشی دریافت کند. سکوت شنوندگان، تبدیل به شکلی از مقاومت می‌شود؛ امتناع از سازش با دشمن، هرچقدر هم که فریبنده باشد. یک تم باشکوه برای فیلمی که به طرزی باورنکردنی جاه‌طلبانه است. این فیلم، به همراه «اعترافات یک متقلب» از ساشا گیتری، از معدود فیلم‌های تاریخ سینماست که جرئت داشته از چنین سبک روایتی استفاده کند. شاید چنین چیزی را بتوان در «لئون-مورین-کشیش» هم دید که شاهکار دیگری است و در آن از طریق شخصیت یک زن کمونیست، با مسئله اشغال فرانسه مواجه می‌شویم. در جهان سینمایی ژان پیر ملویل ، خیلی کم با زن‌ها مواجه می‌شویم؛ اما بارنی در «لئون-مورین-کشیش»، زنی مستقل و قوی است. او عاشق کشیشی می‌شود که عضو مقاومت است. فیلم، که تعمقی روی مفهوم ایمان انجام می‌دهد، شرحی از دورانی تاریک و یکی از معدود فیلم‌هایی است که بخش‌های مختلف فراموش شده‌ای از تاریخ را به تصویر می‌کشد؛ بخش‌هایی مانند آمدن سربازهای آلمانی به‌جای نیروهای ایتالیایی که بخش خاصی از فرانسه را اشغال کرده بودند. «ارتش سایه‌ها» که فیلمی دیگر با محوریت جنبش مقاومت فرانسه است، شامل یک سری جزئیات است که در رمان خود کسل هم یافت نمی‌شوند. این فیلم از جهتی، دو گرایش را با هم آشتی می‌دهد. این انعکاس از تعهد و شهامت (شهامتی که در شخصیت اصلی «لئون-مورین،-کشیش» و پدربزرگ و نوه «خاموشی دریا» هم دیده می‌شود) درست مانند یک فیلم ژانر وحشت فیلم‌برداری شده و تصویربرداری پیر لومه فقید هم بسیار فوق‌العاده است و چیزی از کار آنری دوکایی در «باب قمارباز» و نیکولاس هیر در «کلاه» کم ندارد.

سبک ملویل از بعضی جهات از فیلم‌های آمریکایی موردعلاقه او مشتق شده است. ملویل از آثار آمریکایی، نه اشتیاق و تحرکی که از فیلم‌های والش حس می‌کنیم، نه گرمای فیلم‌های فورد و کاپرا را حفظ نمی‌کند؛ او از سبک پاک و مینیمال وایلر و رویکرد ساده‌سازی ولمن الهام می‌گیرد. ژان پیر ملویل، ساختار دراماتیک خود را روی چند عقده مانند خیانت (در فیلم‌های مقاومتی)، تعهد آشکار به قولی که داده می‌شود و تنهایی، بنا می‌کند. قهرمانان فیلم‌های ملویل هم درست مانند خود فیلم‌ساز، در اتاقی بدون پنجره زندگی می‌کنند (یا اگر هم پنجره‌ای در کار باشد، منظره‌ای بسته دارد، درست مانند اتاق دلون در «سامورایی»). ملویل اغلب برخلاف اصول هالیوود عمل می‌کند و در فیلم‌های او شاهد طولانی بودن برداشت‌ها، اهمیت سکوت و اجتناب از پخش موسیقی به‌صورت مداوم هستیم. او اغلب با موسیقی سازان فیلم‌های خود مشکل داشت و به‌عنوان مثال، موسیقی میشل لوگران برای «دایره سرخ» و موسیقی جان لوییس برای «نفس دوباره» را کاملا به‌حق رد کرد. چیزی که من آن زمان از لوییس شنیدم نشان می‌داد که او حاضر نبود از کاری که در فیلم «امیدی به فردا نیست» پیروی کند. نکته‌ای که در تمام فیلم‌های ملویل باعث حیرت بینندگان می‌شود این است که چگونه با خساستی هوشمندانه، به‌درستی از موسیقی مناسب در جای مناسب استفاده می‌کند.

یکی دیگر از تخطی‌های او از قوانین هالیوود، این است که فیلمش شامل صحنه‌هایی برای توضیح داستان نیست. در «کلاه»، سرژ رجیانی در حال دفن کردن چیزی در نزدیکی یک تیر چراغ‌برق است. او صدای پایی می‌شنود و دست از کار می‌کشد. صدای پا کم‌کم محو می‌شود. اگر این فیلم، یک فیلم آمریکایی بود، استودیو فیلم‌ساز را مجبور می‌کرد تا این رهگذر را نشان دهد. اما ملویل دوربین را روی رجیانی نگه می‌دارد و با توضیح ندادن، تنشی فوق‌العاده را ایجاد می‌کند. او از سینمایی نیرومند و پر هیاهو که سرشار از صدا و خشم است، جهان‌هایی عبوس و تیره را خلق کرده است؛ به همراه شخصیت‌هایی که ظاهرا دیگر رمقی برایشان باقی نمانده است و لحنی مشابه روبر برسون دارند.

«کلاه»، «نفس دوباره» و «سامورایی» بی‌شک فیلم‌های موفقی هستند. با وجود این‌که روش هوشمندانه ژان پیر ملویل را در اقتباس از رمان‌هایی که انتخاب کرده بود تحسین می‌کنم، به نظرم متن‌های خود او مانند «دو مرد در منهتن»، «دایره قرمز» و «یک پلیس» بیش‌تر بر اساس قاعده و سنت و شاید حتی ساده‌تر هستند. بین اقتباس‌های او، یک شکست تمام‌عیار وجود دارد به نام «ارشد خانواده فرشو» که در آن ملویل به رمان ژرژ سیمنون خیانت می‌کند و کل بخش آمریکایی آن را از خود سرهم‌بندی می‌کند. شاید بهتر بود رویای آمریکایی ببیند تا این‌که بخواهد آن را به فیلم تبدیل کند. ملویل روی صحنه شخص بسیار مستبدی بود و خود من را در هنگام فیلم‌برداری «لئون-مورین-کشیش» حسابی می‌ترساند. اما در زندگی روزمره، شخصی خونگرم بود که تو را در پاریس به دنبال خود می‌کشاند و هزاران خاطره را یادآوری می‌کرد. من از سیزده‌سالگی می‌خواستم کارگردان شوم و هم ملویل، هم کلود سوته، به دیدن والدین من که می‌خواستند قانون و سیاست بخوانم رفتند تا به آن‌ها بگویند که باید اجازه دهند در صنعت فیلم کار کنم. ژان پیر ملویل می‌توانست برای هرکسی نقش پدری جایگزین را ایفا کند؛ خوشا به حال کسانی که توانستند با استودیو ژنر آشنا شوند.


منبع: Criterion

نوشته درباره ژان پیر ملویل؛ پدر من در دنیای هنر اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

لارنس الیویه؛ کمدین همیشه غمگین

$
0
0

لارنس الیویه ، در اغلب لحظات سخت و دشوار می‌خندید. شهرت زیاد و دردسرساز او به‌عنوان دراماتیک‌ترین بازیگر قرن، مانع از آشکار شدن ماهیت متغیر مهارت‌هایش می‌شد. لارنس در تمام نقش‌هایش به ذات انسانیت دست می‌یافت و این اغلب با طنز همراه بود. جیمز آگات، منتقد فیلم‌های درام بریتانیایی گفته است: «الیویه ذاتاً یک طنزپرداز بود، اما از لحاظ هنری، در ایفای نقش‌های تراژیک مهارت بیشتری داشت.» این بازیگر، می‌توانست به‌تنهایی فیلم را به سطح بالاتری ببرد. او شخصیت داستان را با طنزپردازی و بدون سخنرانی‌های برق‌آسا به تصویر می‌کشید.

آثار سینمایی الیویه فقط بخشی از حرفه او را تشکیل می‌دهند، اما تنوع این آثار، فرصتی مناسب برای تحسین بازی‌های کاملاً دراماتیکش را فراهم می‌کنند؛ ازجمله توانایی‌های او می‌توان به قدرتش برای ترکیب طنز با اندوه، جلال و شکوه، ناامیدی و شرارت اشاره کرد.

تکنیک بازیگری لارنس الیویه به‌شدت ملموس بود، البته این موضوع برای نسل او غیرعادی نیست. مشهور است که او با جلوه‌های بیرونی، به باطن شخصیت فیلم نفوذ می‌کرد: ظاهر یک شخصیت را با گریم یا زیورآلات تکمیل می‌کرد و زمانی که حس می‌کرد نقش را به‌طور کامل شناخته است، تمامی جملات را تمرین و تکرار می‌کرد تا آن‌ها را بدون نقص بیان کند. هدف او از این کار، تکرار جملات نبود، بلکه می‌خواست معنای آنها را درک کند.

لارنس الیویه پس از گذراندن یک دوره تحصیلی سختگیرانه در دانشکده مرکزی سخنرانی و نمایش در دهه ۱۹۲۰، قدرتی کاملا واضح و درواقع حیرت‌آور بر نوسان صدای خود پیدا کرد. گفته می‌شود در مدت زندگی با همسر دومش، ویوین لی (یعنی بین سال‌های ۱۹۴۴ تا طلاق آنها در سال ۱۹۶۰)، لارنس با فریاد زدن بر سر گاوهای مزرعه، دیالوگ‌های خود را تمرین می‌کرد. تکنیک او، هنگامی‌که به کارگردانی نمایش و فیلم روی آورد، بسیار موثر بود. او نقش‌ها را برای بازیگرانش بازی می‌کرد تا آنها درک بهتری از نقش پیدا کنند.

الیویه در اولین فیلم بلندش (محصول سال ۱۹۳۰)، نقش مقابل لیلیان هاروی را ایفا کرد؛ پس‌ازاین فیلم، او تصمیم گرفت علاوه بر تئاتر، حرفه خود را در سینما نیز دنبال کند. لارنس، تا آخرین روزهای زندگی‌اش همکاری با استودیوهای بریتانیایی و آمریکایی را ادامه داد. در این دوران، او علاوه بر بازی در چندین فیلم سینمایی، کارگردانی هفت فیلم اقتباسی از نمایشنامه‌های کلاسیک را نیز بر عهده داشت. زمانی که در دهه ۱۹۵۰ سبک استانیسلاوسکی در هالیوود رواج یافت، سبک‌ِ کاری الیویه قدیمی و سطحی به نظر می‌آمد. به اعتقاد برخی از منتقدان، این سبک از مد افتاده بود و در عوضِ نمایش آزادانه و بدون محدودیت، گونه‌ای از تظاهر را به تصویر می‌کشید.

او بارها در مقابل اجرای بی‌نقص بازیگران بزرگ سبک درونگرا قرار گرفت؛ به‌ویژه هنگامی که در فیلم «شاهزاده و مانکن» نقش مقابل مرلین مونرو را ایفا کرد و همچنین زمانی که با داستین هافمن در فیلم «دونده ماراتن» همکار شد. اما بازی آنها، در مقایسه با اجرای الیویه از کیفیت بهتری برخوردار نبود.

لارنس الیویه اغلب می‌گفت که دوست داشتن شخصیتی که قرار است نقش آن را ایفا کند، لازمه بازیگری اوست؛ خواه این شخصیت ریچارد سوم نفرت‌انگیز باشد که اعتماد ما را با اعترافات بی‌پرده‌اش جلب می‌نمود و خواه شخصیت آرشی رایس ضعیف در فیلم «هنرمند» باشد که عقده‌های روانی خود را با یک لهجه تند، همانند یک تیک عصبی پنهان می‌کرد. جایی که همدردی شخصی او با نقش وی مطابقت داشته باشد، می‌توانید ترکیب تکنیک‌های برون‌گرا و درون‌گرا را تماشا کنید. الیویه همچنین عادت داشت به‌طور کامل به عمق نقش‌های خود نفوذ کند؛ او به‌طور ساده مسیری متفاوت برای مقصد مشابه به‌کار می‌برد.

بازی او طبیعی و هوشمندانه بود؛ همانند حس درک عمیق یک ایده در یک لحظه خاص.

با وجود این، اغلب به نظر می‌رسد شخصیت‌هایی که او نقش آنها را بازی کرده است به‌سادگی با خودش منطبق می‌شوند. این موضوع، تنها مربوط به زمانی که از ویژگی‌های فیزیکی همانند ریش صورت یا زیورآلات لباس استفاده می‌کرد، محدود نمی‌شود بلکه تقریباً در تمامی فیلم‌هایش مشهود است. او از داشتن «نقاب» لذت می‌برد؛ هنگامی‌که از کلاه‌گیس و دماغ‌های مصنوعی استفاده می‌کرد، خوشحال بود.

به‌عنوان مثال، می‌توان به انتخاب یک سبیل برای نقش رونالد کلمن جهت پنهان کردن اضطرابش هنگام بازی در مقابل مایکل کین جوان در فیلم «کارآگاه» محصول سال ۱۹۷۲ اشاره کرد. زمانی که او می‌خواست در تئاتر ملی بازی کند، تمام فروشگاه‌های شهر را برای پیدا کردن بند ساعت مناسب برای کاراکترش جستجو کرد؛ حتی یک ژاکت و پیپ قرض گرفت تا در مصاحبه‌ای تلویزیونی شرکت کند. الیویه حس می‌کرد که وجود این لوازم برای بازی در نقش مردی نجیب‌زاده الزامی است.

لارنس الیویه یک بازیگر پر انرژی بود. او در کنار چابکی فیزیکی بالا، در هنگام عصبانیت انفجارهایی را به تصویر می‌کشید. رالف ریچاردسون، این انفجارها را «خشم باشکوه» نامیده است. بااین‌حال، اجرای او طبیعی و هوشمندانه به نظر می‌رسید. هنگام تماشای بازی لارنس الیویه ، این حس را پیدا می‌کردید که شخصیت او را به‌طور کامل و در یک‌لحظه درک کرده‌اید. منتقدان تئاتر، بارها و بارها او را به دلیل استفاده از اشعار بی‌قافیه شکسپیر سرزنش کردند اما این اشعار، اگرچه بی‌قافیه بودند اما همانند یک بلور شفاف به درک شخصیت از طرف تماشاگران کمک می‌کردند.

لارنس الیویه از طریق متن به بازی کمک می‌کرد. فیلم جذاب و دل‌انگیز او از نمایشنامه «هملت»، که دومین تجربه کارگردانی‌اش پس از فیلم «هِنری پنجم» محسوب می‌شد، سرشار از پیچیدگی‌های فلسفه فروید بود اما او این پیچیدگی را به‌سادگی «داستان غم‌انگیز مردی که نمی‌توانست تصمیم بگیرد» بیان کرد. البته الیویه بعدها اعتراف کرد که برای این کار، از یکی از فیلم‌های کلارک گیبل الهام گرفته است. اقتباس الیویه که تا حد زیادی ویرایش شده بود، هیچ بخش اضافه‌ای نداشت.

او پس از ساخت فیلم «هِنری پنجم» حس خوبی نسبت به فیلم‌های رنگی نداشت و هنگامی‌که تصمیم گرفت «هملت» را سیاه‌وسفید بسازد گفت: «به نظر من، فیلم «هملت» در عوض یک نقاشی رنگ‌روغن همانند یک اثر هنری حکاکی شده است.» هملتِ الیویه، با موهای بلوند سفیدرنگ و نجواهایش هنگام تک‌گویی، در میان فساد پیچیده قلعه السینور به مرکز تفکر تبدیل شده است. در این وضعیت، بازی هملت با کلمات مورد سرزنش قرار می‌گیرد، نه ظرافت رویاپردازی. تصویر الیویه از بی‌ثباتی سودازدگی با هجوم «ذهنیت قدیمی» نه‌تنها بهبود می‌یابد بلکه عمیق‌تر نیز می‌شود؛ او در نمایشنامه شکسپیر غم‌انگیزترین طنزها را پیدا کرده و به تصویر کشیده است.

لارنس الیویه استعداد خود برای تصویرسازی نمایشنامه‌های شکسپیر را خیلی زود نشان داد؛ اولین موفقیت او زمانی رخ داد که تنها نُه سال سن داشت و در یک تئاتر مدرسه‌ای از نمایشنامه «ژولیوس سزار» در نقش بروتوس ظاهر شد. در میان صداهایی که الیویه جوان را مورد تعریف و تمجید قرار می‌دادند، کسانی مانند الن تری و سر جانستون فوربس-رابرتسون حضور داشتند که توسط استاد بازیگری الیویه به تماشای اجرا دعوت شده بودند. اگرچه موفقیت‌های آینده او هنوز تضمین نشده بود اما آنها، دست‌کم چیزی بیش از یک بازیگر دانش‌آموز را در وجودش می‌دیدند.

بااین‌حال، او خود را به‌عنوان یک بازیگر فیلم‌های سینمایی تصور نکرده بود. به‌عنوان یک ستاره در حال ظهور از تئاتر بریتانیا، الیویه نسبت به سینما محتاط بود. او در مورد ظرفیت‌های هنری سینما تردید داشت، اما حتی در اولین اجراهای سینمایی‌اش نیز با برجسته ساختن غرایزش در مورد شخصیت‌پردازی و طنزپردازی، تمایل خود را برای فرورفتن در نقش نشان داد.

اگر گرتا گاربو در آخرین لحظه، حضور خود را در فیلم «ملکه کریستینا» لغو نکرده بود و درخواست حضور عاشق سابقش جان گیلبرت را برای نقش اول مرد نمی‌داد، الیویه می‌توانست در هالیوود اوایل دهه سی جایگاه امن‌تری پیدا کند. اما پس از حضور در نقش مقابل گلوریا سوانسون در فیلم ناطق «درک کامل»، به نظر می‌رسید الیویه به‌راحتی می‌تواند کمدی‌های پیچیده، پردیالوگ و همراه با شوخی‌های جنسی را که در آن دهه محبوب بود، بازی کند. او همچنین خوش‌تیپ و خوش‌سیما بود؛ گاهی به‌واسطه ابروی کلفت و دهان باریکش، چهره‌ای بی‌رحم هم ارائه می‌داد اما همچنان به‌اندازه کافی جذاب بود.

هنگامی‌که وایلر از او خواست تا خودنمایی‌های تئاتری‌اش را در برابر دوربین سینما کمرنگ‌تر کند، الیویه با غرولند گفت: «گمان می‌کنم این رسانه کوچک و ضعیف، توان تحمل چیزهای باشکوه و عظیمی همانند این را ندارد.»

او سبک خود را در فیلم «طلاق لیدی ایکس» محصول سال ۱۹۳۸ گسترش داد. این فیلم، یک کمدی اسکروبال (نوعی ژانر کمدی با شخصیت‌های بی‌خیال در برابر وضعیت بد دنیا) رنگی شیک بود که به تهیه‌کنندگی الکساندر کوردا ساخته شد. صحنه آغازین این فیلم، همانند صحنه دیوار اریحا در فیلم «در یک شب اتفاق افتاد» فیلمبرداری شده است؛ البته بسیار خنده‌دارتر از آنچه که قرار بود باشد. درجایی دیگر، الیویه درحالی‌که با صندلی خودرو خود درگیر است، یا هنگامی‌که خجالتش را با کاغذبازی روی میزش پنهان می‌کند، از اوبرون خواستگاری می‌کند. در این فیلم او تصویری بی‌نقص را از یک عاشق جوان و نجیب و کمی هم احمق ارائه می‌دهد.

سینما می‌توانست فضای بیشتری برای لارنس الیویه فراهم کند، اما در همین فضای محدود هم او فرصت نمایش توانایی‌هایش را پیدا کرد؛ این فرصت در سال ۱۹۳۹ پیش آمد. او در فیلم «بلندی‌های بادگیر» نقش هیتکلیف را برای استاد کمال‌گرای سینما، ویلیام وایلر ایفا کرد. الیویه اولین انتخاب برای این نقش نبود؛ او همچنین عنوان کرده است که لی نیز برای نقش کتی انتخاب نشده بود. بنابراین هنگامی‌که قرار شد با اوبرون کار کند، علیرغم همکاری صمیمانه آنها در فیلم «طلاق بانو ایکس»، تنش هایی بین دو بازیگر به وجود آمد. او از وایلر نیز گله داشت. هنگامی‌که ویلیام از او خواست تا خودنمایی‌های تئاتری‌اش را در برابر دوربین سینما کاهش دهد، الیویه با غرولند گفت: «گمان می‌کنم این رسانه کوچک و ضعیف توان تحمل چیزهای باشکوه و عظیمی همانند این را ندارد.»

وایلر می‌دانست که چگونه لارنس را دوباره سر شوق آوَرَد. در یکی از صحنه‌ها، الیویه از این‌که یک برداشت را برای هفتادودو بار تکرار کرده بود، عصبانی شد: «من این جمله رو با خونسردی، فریاد، عصبانیت، ناراحتی، ایستاده، نشسته، سریع، کند و هزار جور دیگه گفتم. تو می‌خوای چجوری این جمله رو بگم؟» وایلر با طعنه گفت: «بهتر». این حرف به‌قدری مهم بود که مطمئناً الیویه با شنیدن آن بهترین تلاشش را می‌کرد. بااین‌حال، بازی الیویه در نقش هیتکلیف بسیار به‌یادماندنی و پویا بود: لحظه‌ای همانند یک شیر وحشی و لحظه‌ای دیگر همانند یک حیوان رام شده.

«بلندی‌های بادگیر» تصویری وسوسه‌انگیز را از مردی نمایش می‌دهد که دنیا با او بدرفتاری کرده است. این مرد تحت تاثیر احساسات هیجانی، عشق، نفرت، اندوه و انتقام قرار دارد. شاید شور و اشتیاق عشق امیلی برونته حداقل تا حدودی با رنج همراه شده باشد، اما ما هرگز نمی‌توانیم حقیقت ماجرا را بفهمیم. تنها چیزی که می‌دانیم این است که الیویه از رفتار «خودسرانه و ناامیدانه» خود در مدت ساخت فیلم پشیمان شد. او سال‌ها بعد، در فیلم «کری» به کارگردانی ویلیام وایلر نقش بی‌نظیر مردی را ایفا کرد که عشق او را به زانو درآورده بود.

«بلندی‌های بادگیر» محصول سال ۱۹۳۹، موفقیت بزرگی برای لارنس الیویه بود. او سال بعد در دو فیلم اقتباسی از رمان‌های مشهور عاشقانه بازی کرد: نقش آقای دارسی عاشق‌پیشه در فیلم «غرور و تعصب» و نقش ماکسیم د وینتر مرموز در فیلم «ربکا». اگرچه هالیوود الیویه را در آغوش گرفته بود و او را دوست داشت، اما لارنس از حضور در سینما رنجیده‌خاطر می‌شد؛ حسادت وی به جایزه اسکار بهترین بازیگر زن ویوین لی برای فیلم «بربادرفته»، تنها دلیل این رنجش نبود.

الیویه اهل سیاست نبود، اما یک میهن‌پرست عادی محسوب می‌شد. هنگامی‌که جنگ جهانی دوم آغاز شد، او آرزو داشت به وطنش بازگردد و در نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا ثبت‌نام کند. بااین‌حال، در آن زمان سن بالایی داشت و دوستانش به او توصیه کردند تا در ایالات‌متحده بماند. لارنس به وطن خود نرفت اما آموختن درس‌های خلبانی را آغاز کرد. وفاداری ملی او خیلی زود در سینما به تصویر کشیده شد. الیویه در مجموعه‌ای از فیلم‌های میهن‌پرستانه بازی کرد؛ که نقش‌آفرینی وی در فیلم «مدار ۴۹ درجه» به‌عنوان یک شکارچی فرانسوی-کانادایی و خلبان فیلم «هواپیماهای کیو» به‌یادماندنی‌ترین آنهاست. البته در این فیلم‌ها، او اجرای بخش‌های طنز را به دوست خوبش رالف ریچاردسون واگذار کرده بود. اگرچه الیویه به‌عنوان یک ستاره بازیگری، قدم کوچکی در راه میهن‌پرستی برداشت، اما مایل بود نقش پررنگ‌تری در این زمینه داشته باشد.

بهترین خاطره او از این مجموعه فیلم‌ها، مربوط به داستان‌های تاریخی آنها بود که از شور و اشتیاق برای کشورش و عشق او نسبت به ویوین لی بهره می‌بردند: درام چشم‌نواز «انگلستان در آتش» و «آن خانم همیلتون». در فیلم «آن خانم همیلتون»، الیویه در نقش یک دریاسالار جنگجو به نام لرد لسون، حس مبارزه خود را به بهترین نحو نشان داد. البته این حس پرخاشگری، با اشتیاق او برای اما همیلتون با بازی ویوین لی متعادل شده بود. این احساس عاطفی باعث شد که تصویری از یک «نلسون عاشق» در خاطره‌ها بماند. در این زمان، الیویه و لی با یکدیگر ازدواج کرده بودند و درواقع این فیلم آخرین حضور مشترک آنها در یک فیلم بود.

با وجود صحنه‌های عاشقانه در فیلم «آن خانم همیلتون» و عمق احساس بین این دو ستاره، به نظر می‌رسید الیویه از موضوعی هراسان بود؛ این ترس از چیزی نشئت می‌گرفت که خود الیویه هنگامی‌که آنها رابطه‌شان را به‌صورت پنهانی از همسرانشان آغاز کرده بودند، «زندگی پنهانی، زندگی دروغین» می‌نامید. وینستون چرچیل ادعا کرده است که به این فیلم علاقه خاصی دارد و به نظر او، «آن خانم همیلتون» بهترین فیلم ساخته‌شده در مورد جنگ است. او هفت بار فیلم را تماشا کرد و یک نسخه از آن را برای استالین فرستاد؛ کسی که به‌محض تماشای فیلم به هوادار سرسخت آن تبدیل شد. با این پیش‌زمینه، الیویه به انگلستان سفر کرد تا به نیروی هوایی سلطنتی بپیوندد.

خدمت الیویه در نیروی هوایی، علیرغم آن که چهره‌ای خشمگین از او ساخته بود قابل‌احترام است. او به یکی از به‌یادماندنی‌ترین سربازان سینما تبدیل شد. او سه نمایشنامه از شکسپیر را به فیلم‌های سینمایی تبدیل کرد و خود نیز کارگردان، بازیگر و تهیه‌کننده آنها بود. در سال ۱۹۴۴، الیویه فیلم فراموش‌نشدنی «هنری پنجم» را جلوی دوربین برد که یک فراخوان تحریک‌آمیز در دوران جنگ محسوب می‌شد. این فیلم رنگی که در ایرلند فیلمبرداری شده بود با شعار «انگلیس و سنت جرج» معروف شد.

الیویه در نقش هِنری جوان، توانست شخصیت یک فرد پرانرژی، رک و سرزنده را به تصویر بکشد؛ او به‌قدری اعتمادبه‌نفس داشت که پیشنهاد فیلمبرداری در لباس‌های مدرن برای برجسته ساختن پیام میهن‌پرستانه را رد کرد. در عوض، هنگامی‌که فیلم با پیشگفتاری خنده‌دار آغاز می‌شود، دوربین آن‌قدر به‌عقب می‌رود تا الیویه سخنرانی روز سنت کریسپین را انجام دهد و در این لحظه است که تمام مدرنیته لازم برای مخاطبان جهت تمایز بین زمان نوشته شدن نمایشنامه و زمان حال را ارائه می‌دهد.

لارنس الیویه در ادامه دوران کاری‌اش چهره‌ای کمتر قهرمانانه و نیرومند از خود ارائه داد. او از یک افسر بی‌عاطفه در فیلم «اوه! چه جنگ دلپذیری» به یک جانباز مسن در فیلم بدون دیالوگ «مرثیه جنگ» محصول سال ۱۹۸۹ به کارگردانی درک جارمن تبدیل شده بود که در یک خانه سالمندان با مدال‌هایش بازی می‌کند. این فیلم، آخرین حضور او در سینما بود و لارنس الیویه در ۱۱ جولای ۱۹۸۹ چشم از جهان فروبست.

الیویه، علیرغم روحیه میهن‌پرستانه‌اش، از اینکه ایفای نقش تعداد بیشتری کاراکتر نازی را بر عهده نگرفته، ناراحت بود. اگرچه فکر می‌کرد زخم بالای لبش برای نقش افراد شرور مناسب است اما این زخم، در فیلم «مرد دونده» به‌سختی قابل‌مشاهده بود. بنابراین الیویه تصمیم گرفت برای بازی در این فیلم و ایفای نقش یک مجرم جنگی به نام کریستین سل، موهای سرش را بتراشد.

در سکانس دندانپزشکی، که او مرتباً جمله «آیا خطر ندارد؟» را تکرار می‌کند، حس ترس و تهدید به خوبی به تصویر کشیده می‌شود؛ اما در صحنه‌ای که مشغول بررسی الماس‌هایی است که از راه غیرقانونی به‌دست آورده، این شیطان درون سل نیست که تماشاگر را به هیجان می‌اندازد، بلکه نشاط کودکانه، خوشحالی و نفس‌نفس زدن او هنگامی‌که الماس‌ها روی میز می‌ریزند و انعکاس نورشان چشم را خیره می‌کند، باعث وجد تماشاگر می‌شود.

با توجه به سن و پیشکسوت بودن او و نقش کلیدی‌اش در بنیان نهادن تئاتر ملی، بسیاری از نقش‌های الیویه در سال‌های آخر عمرش، او را مستقیماً در مرکز سازمان‌های انگلیسی قرار می‌داد؛ همانند نقش لرد مارچمین در مجموعه تلویزیونی «باری دیگر برایدزهد». لرد الیویه، علی‌رغم عنوانش، با نجیب زادگی و زندگی اشرافی تناسبی نداشت. او پسر زن‌باز، مشروب‌خوار و بدزبان یک روحانی کلیسا از روستایی کوچک بود. بنابراین، شاید متناسب‌ترین نقشی که او ایفا کرده است بازی در نقش آرشی رایس در فیلم «هنرمند» محصول سال ۱۹۶۰ به کارگردانی تونی ریچارسون باشد؛ او در این فیلم، نقش یک پدر غیر صمیمی، پسری ناسپاس و شوهری بی‌توجه را ایفا کرده است.

البته وضعیت آرشی رایس از لحاظ اجتماعی و حرفه‌ای، پایین‌تر از وضعیت واقعی لارنس الیویه بود: رایس یک هنرمند از طبقه کارگر بود و الیویه با ریاضت دادن به خود سعی کرد در دوران اجرای نمایش، در دادگاه سلطنتی لندن درک بیشتری از این نقش پیدا کند. اما او هنگامی‌که با لبخند خود را برای اجرای زندگی روزمره رایس آماده می‌کرد کنایه‌ای به خود می‌زد که «این واقعیت من است.» الیویه بهتر از هرکسی می‌توانست حقیقت را با طنزی کنایه‌آمیز ارائه دهد. او خود را می‌شناخت. او می‌دانست که همانند آرشی یک هنرمند به دنیا آمده است و روحش با صدای خنده تماشاگران تعالی می‌یابد. اما بااین‌حال، نظاره‌گر دنیایی از نمایش‌ها بود که هنگام فروپاشی آن، خود را شکوفا می‌ساخت.

لارنس الیویه برای بازی کردن در نقش کمدینی غمگین به دنیا آمده بود؛ چه این کار با بازی در نقش هملت رمان شکسپیر و دیوانگی‌هایش اتفاق می‌افتاد، و چه با نقش آرشی رمان آزبرن که افکار تاریک را در یک زندگی روزمره و شاد به تصویر می‌کشید. او همیشه یک کمدین غمگین بود.


منبع: Criterion

نوشته لارنس الیویه؛ کمدین همیشه غمگین اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

۲۰ انیمه برتر قرن 21؛ کودکانه‌هایی که مخاطب بزرگسال دارند –بخش اول

$
0
0

انیمه‌های ژاپنی اغلب در مورد کودکان هستند، اما می‌توان مطمئن بود که در درجه اول برای مخاطب کودک ساخته نمی‌شوند. این فیلم‌ها بینشی درباره ناخودآگاه جامعه ژاپن را ارائه می‌دهند؛ کشوری که در مدت جنگ جهانی دوم به قدرت نظامی غیرقابل‌انکار دولت و افسانه «باد الهی» – ایثار خلبانان کامی‌کازه- اعتقاد داشت. با این حال، پس از بمباران هیروشیما و ناگازاکی، ژاپن باید با این واقعیت کنار می‌آمد که قدرتی بالاتر از امپراتوری ژاپن، یعنی ایالات‌متحده آمریکا وجود دارد.
محبوبترین انیمه های برتر قرن 21 ، «آکیرا»، «شبح درون پوسته»، «مدفن کرم های شب‌تاب» و «نائوشیکا از دره باد» به‌نوعی با کابوس جنگ جهانی دوم درگیر بودند؛ موضوعی که بر هویت ملی ژاپن و همچنین مسئولیت انسانی اختراع سلاح‌های کشتار جمعی سایه افکنده بود. در این زمان، بحث اداره حکومت توسط افراد شایسته و فن‌سالاری مطرح شد و این سوال به وجود آمد که «آیا جذب سریع فناوری غربی به تولد یک دیو جدید منجر می‌شود که درنهایت سرزمین خورشید تابان را نابود خواهد کرد؟»

اگرچه به نظر می‌رسد که برخی از انیمه‌ های برتر تولید‌شده در قرن 21 ، درباره این موضوع هستند («متروپولیس»، «باد برمی‌خیزد»، «شبح درون پوسته ۲: اینوسنسو»)، اما اگر عمیق‌تر نگاه کنیم، در مقایسه با فیلم‌های دهه ۸۰ و ۹۰، امید بیشتری ارائه می‌دهند. کودکان این انیمه‌ها، که نمایندگان نسل ایگرگ (نسل پس از نسل ایکس و قبل از نسل زد) هستند، باید در نبردی متفاوت از پیشینیان خود مبارزه کنند؛ بزرگ‌ترین چالش این نسل، یافتن راهی برای کنار آمدن با مشکلات زندگی روزمره است: از دست دادن پدر («فرزندان گرگ» و «نامه‌ای به مومو»)، بی‌ثباتی در زندگی نوجوانانه و نداشتن هدف («دختری که در زمان پرش می‌کرد» و «۵ سانتی‌متر در ثانیه») یا مشکلات پیدا کردن هویت خود («شهر اشباح» و «بازگشت گربه»). اگرچه ممکن است این مشکلات در مقایسه با هیولاهای نابودگر فیلم‌های قبلی، پیش‌پاافتاده به نظر برسند، اما این نسل باید وظیفه دشوار زدودن سایه‌های جنگ و یافتن راهی برای زندگی را بر دوش بکشد.

در فیلیمو شات به ۲۰ انیمه برتر قرن 21 از نسل ایگرگ می‌پردازیم که تماشای آن‌ها به‌طور جدی توصیه می‌شود؛‌ در بخش اول این مقاله با ما همراه باشید.


۲۰- «نامه‌ای به مومو» محصول سال ۲۰۱۱

تجربه از دست دادن، زندگی در یک کلان‌شهر در مقایسه با حومه شهرها و ارواح پلید فرهنگ فولکلور ژاپنی، اجزای اساسی یک انیمه خوب برای تمامی سنین هستند. مطمئناً «نامه‌ای به مومو» تمام این ویژگی‌ها را دارد و علاوه بر آن، لحظات احساسی و طنزآمیز نیز به آن اضافه شده است. هنگامی که مومو سعی می‌کند با غم از دست دادن پدرش کنار بیاید، ارواحی ترسناک اما صمیمی به او کمک می‌کنند؛ این موضوع باعث شکل گرفتن لحظاتی خنده‌دار در فیلم شکل بگیرد. برای کسانی که فیلم‌هایی با ریتم کند را تحسین می‌کنند، دیدن این نکته جذاب است که مومو چگونه به‌تدریج درک می‌کند که تنها کسی نیست، رنج کشیده است و باید رابطه‌اش را با مادرش پررنگ‌تر کند.

اگرچه این انیمه توان رقابت با کمال جادویی «شهر اشباح» را ندارد، اما در سایه برخی از انیمیشن‌های آمریکایی کاملاً خنده‌دار و سرگرم‌کننده، همانند الماسی گران‌بها می‌درخشد. «نامه‌ای به مومو»، شوخ‌طبعی را در یک داستان دلنشین و انسانی ترکیب کرده است. هیچ‌چیز بهتر از مجموعه جوایزی که این فیلم بین سال‌های ۲۰۱۲ و ۲۰۱۴ دریافت کرده است نمی‌تواند تماشایی بودن آن را اثبات کند؛ از جمله این جوایز می‌توان به جایزه انیمه توکیو، جایزه آکادمی ژاپن، جایزه آسیا پاسیفیک و جایزه آنی اشاره کرد.

۱۹- «بر فراز تپه شقایق» محصول سال ۲۰۱۱

گورو میازاکی، پسر هایائو میازاکی، نتوانست استعداد خود را با انیمه «حکایت دریای زمین» اثبات کند؛ «حکایت دریای زمین»، اولین تجربه کارگردانی او در سال ۲۰۰۶ بود که اگر واقع‌بینانه نگاه کنیم موفقیت بزرگی محسوب نمی‌شود. بااین‌حال، دومین فیلم او همانند اثر یک کارگردان باتجربه ساخته و پرداخته شده است. این فیلم زیبا و سرگرم‌کننده که در استودیو جیبلی ساخته شده است، هم‌تراز با بهترین فیلم‌های این استودیو قرار می‌گیرد.
وقایع «بر فراز تپه شقایق»، در گذشته رخ می‌دهد و داستان گروهی بچه‌مدرسه‌ای را روایت می‌کند که سعی دارند باشگاه خود را از تعطیلی نجات دهند. این فیلم که اقتباسی از یک شوجو مانگا مربوط به دهه ۸۰ است، بهترین المان‌های این ژانر را به‌کار می‌گیرد: لحظات شاد جوانی، شکوفایی عشق و جو انرژی‌بخش و روح‌افزا.

گورو میازاکی، در مقایسه با دنیای جادویی پدرش، خود را به واقعیت نزدیک‌تر ساخته است. قهرمان او که یک دختر به نام اومی است نزدیکی بیشتری با شخصیت‌های ایسائو تاکاهاتا در فیلم «مدفن کرم‌های شب» تاب دارد. این نزدیکی در هیچ‌یک از قهرمانان فیلم‌های نیمه جادویی میازاکی دیده نمی‌شد؛ اما بااین‌حال ظرافت و قدرت اومی را می‌توان با نائوشیکا یا چیهیرو مقایسه کرد. به‌طور کلی، «بر فراز تپه شقایق» بهترین انیمه شوجو تاریخی تا به امروز است. از نقطه قوت‌های فیلم می‌توان به طراحی شخصیت عالی و آهنگسازی فوق‌العاده ساتوشی تاکبه اشاره کرد. «بر فراز تپه شقایق» در میان انیمه ای برتر قرن 21 از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است.

۱۸- «بازگشت گربه» محصول سال ۲۰۰۲

پروژه «بازگشت گربه» در قالب یک انیمیشن کوتاه به سفارش یک پارک سرگرمی آغاز شد؛ اگرچه این سفارش لغو شد، اما هایائو میازاکی از پروژه دست نکشید و آن را به‌عنوان یک فیلم آزمایشی برای مدیران جدید استودیو جیبوری نشان داد. یکی از این مدیران، هیرویوکی موریتا بود. با گذشت زمان، فیلم بر اساس داستان موریتا توسعه داده شد و بدین ترتیب انیمه جذاب و آزمایشی «بازگشت گربه»، یکی از جذاب‌ترین انیمه های برتر قرن 21 ساخته شد. به‌عنوان ادای احترام به مدیران قبلی استودیو جیبوری، این انیمه از بارون هامبرت فون گیکینگن و موتا، گربه چاق انیمه «زمزمه قلب» محصول سال ۱۹۹۵ به کارگردانی یوشیفومی کوندو الهام گرفت.

باقی بازیگران، در نقش ساکنان سرزمین پادشاهی گربه صداپیشگی کرده‌اند و هارو، دختر نیمه انسان، پس از آن که شاهزاده گربه لونا را نجات داد قرار است در پاداشی ناخواسته با او ازدواج کند. ماجراجویی هارو در سرزمین پادشاهی گربه از برخی جهت‌ها همانند سفر چیهیرو به شهر اشباح است؛ آنها برای آنکه کاراکتر واقعی‌شان را پیدا کنند، باید در ابتدا خود را از دست بدهند. هارو به یک گربه تبدیل می‌شود، درحالی‌که چیهیرو نام خود را فراموش می‌کند و به شخصی به نام سن تبدیل می‌شود؛ هردو آنها فقط زمانی می‌توانند به اصل خود بازگردند که چگونگی حفظ ثبات در زندگی روزمره را یاد گرفته باشند.
به دلیل شباهت‌های موجود بین این دو شخصیت، بازگشت گربه اغلب به‌عنوان ترکیبی ضعیف از انیمه های «شهر اشباح» و «زمزمه قلب» شناخته می‌شود. بااین‌حال، این انیمه، داستانی زیبا و آموزنده در مورد فرهنگ پیچیده ژاپن و تغییر شرایط زندگی ارائه می‌دهد.

۱۷- «قصر متحرک هاول» محصول سال ۲۰۰۴

اگرچه این فیلم بهترین انیمه هایائو میازاکی در قرن بیست و یکم نیست، اما «قصر متحرک هاول» شایستگی قرار گرفتن در لیست انیمه های برتر قرن 21 را دارد. «قصر متحرک هاول» به‌خودی‌خود یکی از دلپذیرترین مخلوقات میازاکی است؛ به‌عنوان ترکیبی از اشکال طبیعی و شکل‌های مربوط به سبک استیم پانک (ماشین بخار)، این انیمه مظهر همنوایی ایده آل طبیعت و دنیای فناوری است. قصر هاول، که مسیر پر پیچ‌وخم بین دو کشور در حال جنگ را طی می‌کند، جایی است که سوفی نفرین‌شده به شکل یک بانوی پیر به دنبال پناهگاه است.

برخی المان‌های این انیمه یادآور داستان «جادوگر شهر اُز» و به‌ویژه شخصیت جادوگر شهر ویرانه است؛ کسی که به دلیل حسادت به سوفی او را نفرین می‌کند. کله شلغمی، مترسکی است که سوفی در راه رسیدن به قصر متحرک با او روبرو می‌شود. هرچند این جهان برای اغلب شخصیت‌های افسانه‌ای غرب همانند خانه است، اما این دنیا شیاطینی با قدرت نظامی دارد که مشهودترین آنها در صحنه‌ای به تصویر کشیده می‌شود که بمب‌افکن‌های غول‌آسا شهر را به آتش می‌کشند.

هنگامی که جادوگر شرور به پیرزنی بی‌آزار تبدیل می‌شود، میازاکی اعلام می‌کند که این فیلم در مورد صلح‌جویی فرا ملّی است؛ او قصد ندارد هیچ‌یک از طرفین را سرزنش کند یا این‌که دشمن قویتر را برای حمله به‌طرف مقابل مورد ملامت قرار دهد، بلکه شرق و غرب را در یک افسانه فرا ملّی آشتی می‌دهد.

۱۶- «صلح کوتاه» محصول سال ۲۰۱۳

«صلح کوتاه»، مجموعه‌ای از چهار فیلم کوتاه است. کاتسوهیرو اوتومو (که مدیریت پروژه را بر عهده داشت)، با سه هنرمند برجسته در عرصه انیمه سازی همکاری داشت. دو تن از آنها، هیروآکی آندو و شوهی موریتا، پیش‌ازاین به ترتیب در فیلم‌های «استیم بوی» و «پروژه آزادی» با این کارگردان همکاری کرده بودند؛ اما هیچ‌کدام از آنها تا آن زمان یک فیلم بلند را کارگردانی نکرده بودند.

انیمه کوتاه موریتا، با نام «مالکیت ها»، داستان یک سامورایی را روایت می‌کند که برای فرار از یک معبد باید وسایل نمادین مختلفی را تعمیر کند. «قابل‌احتراق» اوتومو، تداعی‌کننده سبک نقاشی‌های سنتی ژاپن است، اما نماهای آغازین این بخش به یک بازی رایانه‌ای شباهت دارند. بخش دیگر این فیلم، «قمار» به کارگردانی هیروآکی آندو است که تصاویر آن شباهت زیادی به نقاشی دارند و اهمیت متحرک‌سازی سنتی را در مقابل تکنیک تصویرسازی رایانه‌ای نشان می‌دهند. زیبایی این سه بخش کوتاه، در ارجاعات آنها به مذهب و هنر کلاسیک ژاپن ریشه دارد، اما «قابل‌احتراق» قسمتی است که ازلحاظ سبک بصری بسیار نوآورانه محسوب می‌شود.

در تقابل با این سه داستان که در مورد گذشته هستند، «وداع با اسلحه» اثر کاتوکی یک انیمه علمی-تخیلی ویران شهری است. این بخش، در مقایسه با سه قسمت قبلی طولانی‌تر و از لحاظ تکنیک متحرک‌سازی بهتر از آنها بود. نکته قابل‌توجه این قسمت در مقایسه با دیگر انیمه های علمی تخیلی، رخ ندادن وقایع داستان در یک کلان‌شهر بود. در عوض یک شهر بزرگ، تنها یک ویرانه وجود داشت که در آنجا جنگ میان انسان‌ها و ماشین‌ها به سطحی جدید رسیده بود. «صلح کوتاه» نمایش خوبی از چیزی است که نوآورترین انیماتور های آن زمان قادر به انجام آن بودند. این فیلم باعث شد مردم برای تماشای یک انیمه بلند به کارگردانی آندو، کاتوکی و موریتا به‌صورت مجزا امیدوار شوند.

۱۵- «دختری که در زمان پرش می‌کرد» محصول سال ۲۰۰۶

«دختری که در زمان پرش می‌کرد» یک فیلم شاد در مورد دختری به نام ماکوتو و دو دوست پسر او است. اگرچه عنوان فیلم کمی گمراه‌کننده است اما با یک انیمه علمی-تخیلی مواجه نیستیم. در این انیمه، مامورو هوسودا قدرت خود را به رخ کشیده است: نمایش زیبایی ساده زندگی در ژاپن مدرن.

اگرچه برخی هواداران مایل‌اند فرض کنند که مسئله سفر در زمان، فیلم را پیچیده‌تر از چیزی کرده است که در نگاه اول به نظر می‌رسد، اما برای لذت بردن از آن نیازی به تفکر در مورد طبیعت و نظریه سفر در زمان نیست. علاوه بر این، سفر برخی شخصیت‌ها به گذشته، بخش فرعی داستان است، زیرا تمرکز اصلی روایت روی موضوع حفظ دوستی‌هاست.

۱۴- «دنیای مخفی آریتی» محصول سال ۲۰۱۰

تولیدات استودیو جیبوری به‌طورکلی طیف وسیعی از مخاطبان را به خود جذب می‌کنند؛ زیرا بیشتر این فیلم‌ها درباره افراد شرور کلاسیک نیستند و در عوض به موضوع‌های جدی اجتماعی یا عاطفی می‌پردازند. کشمکش اصلی فیلم‌های این استودیو، معمولاً ناشی از درگیری بین شخصیت هایی با اهداف متفاوت است. بااین‌حال، در عوض تقابل یک دشمن اصلی با گروهی از قهرمانان، تمامی شخصیت‌ها فضیلت‌ها و پلیدی‌های مخصوص به خود را دارند.

به‌عنوان یکی از بهترین تولیدات استودیو جیبوری و یکی از انیمه های برتر قرن 21 ، «دنیای مخفی آریتی» یک اثر جذاب برای تمامی سنین است. اگرچه کارگردان آریتی، هیروماسا یونه‌بایاشی است، اما هایائو میازاکی به‌عنوان فیلمنامه نویس در این پروژه مشارکت داشته است. این موضوع باعث می‌شود که شاهد المان‌هایی بسیار آشنا باشیم. شخصیت اصلی، به‌خودی‌خود یک قهرمان «میازاکی‌گونه» است؛ آریتی، دختری از نژاد پری است که وظیفه قرض گیری را بر دوش دارد. او در اولین سفرش به دنیای بیرون، تنها قانون نژاد خود را نقض می‌کند و اجازه می‌دهد که یک پسر بیمار از نژاد انسان به نام شو، او را ببیند.

نقطه قوت این انیمه، نمایش دنیای روزمره از دیدگاه یک بیگانه است: از دیدگاه خانواده آریتی، حتی انسان هایی با اهداف خوب نیز به دلیل ابعاد بزرگشان خطرناک محسوب می‌شوند، درحالی‌که این دختر پری، چشمان شو را به جهان کاملاً جدید و چشم‌نواز زیرزمین باز می‌کند.

۱۳- «استیم بوی» محصول سال ۲۰۰۴

کاتسوهیرو اوتومو اولین بار با ساخت انیمه علمی-تخیلی «آکیرا» محصول سال ۱۹۸۸ قلب تماشاگران را تسخیر کرد. این انیمه باعث شد منتقدان و محققان، این سبک از فیلمسازی را جدی بگیرند. تقریباً بیست سال بعد، «استیم بوی» قبل از آن که اکران شود به دلیل بودجه زیاد و زمان تولید طولانی خود بر سر زبان ها افتاده بود. هنگامی‌که فیلم بر پرده سینما ها اکران شد، منتقدین با تماشای تصاویر زیبایی که به‌واسطه ۱۸۰ هزار نقاشی و ۴۰۰ تصویر رایانه‌ای خلق شده بودند آن را تحسین کردند، اما این فیلم به‌عنوان یک انیمه استیم پانک نیز مورد استقبال قرار گرفت.

درحالی‌که دغدغه «آکیرا»، مشکلات دنیا و حضور همه‌جانبه فناوری بود، «استیم بوی» زمانی را روایت می‌کند که انسان اولین ماشین‌ها را خلق کرد. برای اوتومو، فناوری هیچ‌گاه نمی‌تواند به‌طور مسالمت‌آمیز با طبیعت ترکیب شود. کشمکش اصلی داستان، همانند انیمه «آکیرا»، ناشی از ویژگی‌های بالقوه فناوری برای تخریب محیط‌زیست است.

۱۲- «محل قرار روزهای اول آشنایی» محصول سال ۲۰۰۴

وقایع «محل قرار روزهای اول آشنایی» در یک ژاپن خیالی پس از جنگ رخ می‌دهد؛ ژاپن به یک نیمه شمالی تحت کنترل متحدین و یک نیمه جنوبی تحت کنترل ایالات‌متحده تقسیم شده است. سلاح اصلی شمال، یک برج است که بر آسمان سلطه دارد. در این حال، دختری به نام سایوری که در نیمه جنوبی زندگی می‌کند به خوابی بی‌انتها فرو می‌رود و سرنوشت او با برج پیوند می‌خورد.

این جنگ فرضی (که باعث شد ژاپن به طرزی فراموش‌نشدنی تجزیه شود)، ما را به یاد جنگ جهانی دوم می‌اندازد. پس از گذشت چند دهه، اضطراب جنگ هنوز بر خاطرات و زندگی مردم سایه افکنده است. نجات از این وضعیت تنها زمانی آغاز می‌شود که دوستان سایوری، یعنی هیروکی و تاکویا که از نسل جدید هستند، راهی برای از بین بردن این کابوس و منشاء اختلاف یا همان برج هیولایی ایزو پیدا کنند.
موضوعی که در انیمه ماکوتو شینکای شاهد آن هستیم تداعی خاطرات کودکی و اشتیاق برای رویاهای دست‌نیافتنی و آسمان، نمادی از این رویاهاست. اما وجود آگاهی اجتماعی، مشهودترین نقطه قوت داستان «محل قرار روزهای اول آشنایی» است. این نقطه قوت باعث شده انیمه ماکوتو شینکای ارزش تماشای چندین‌باره را داشته باشد و یکی از انیمه های برتر قرن 21 محسوب شود.

۱۱- «کابوی بیباپ: فیلم سینمایی» محصول سال ۲۰۰۱

داستان این انیمه علمی-تخیلی در آینده‌ای رخ می‌دهد که بشر برای ادامه زندگی مجبور شده است در سیارات مختلف منظومه شمسی پراکنده شود. بیباپ یک شکارچی جایزه‌بگیر است که تصمیم دارد فردی را شکار کند؛ این فرد همان کسی است که باعث یک ویروس جدید را منتشر می‌کند. طبیعتاً، این تصمیم او شامل ماجراجویی‌های زیادی است که به صحنه‌های اکشن بسیاری منجر می‌شود. موضوع تحسین‌برانگیز این انیمه، صحنه‌های مبارزه فضایی و مبارزه با هنرهای رزمی است که با ظرافت خاصی به انیمیشن تبدیل شده‌اند.

این فیلم سینمایی، اقتباسی از یک انیمه سریالی بسیار محبوب با همین نام است که هواداران آن عاشق تمامی بیست‌وشش قسمتش هستند. کابوی بیباپ، المان‌هایی را در خود جای داده است که در فیلم‌های گانگستری غربی و سبک علمی تخیلی شاهد آن بوده‌ایم. این موضوع باعث شده است که فضای فیلم، بیش از آن که به انیمه های ژاپنی شباهت داشته باشد، فضایی غربی را تداعی کند. این فیلم، تا حد زیادی به سریال وفادار بوده است بنابراین تماشای «کابوی بیباپ: فیلم سینمایی» نه‌تنها برای هواداران سریال لذت‌بخش خواهد بود، بلکه بی‌شک یکی از انیمه های برتر قرن 21 نیز محسوب می‌شود.


منبع: Taste of Cinema

نوشته ۲۰ انیمه برتر قرن 21؛ کودکانه‌هایی که مخاطب بزرگسال دارند – بخش اول اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.


تاریخ پنهان؛ داستان زنان تدوینگر سینما

$
0
0

دراوایل امسال، رویدادی شگفت‌انگیز در فرهنگ فیلم آنلاین رخ داد که کمتر موردتوجه واقع شد؛ رونمایی از بخش Edited by، در وب‌سایت مهم و باارزش سو فردریش (فیلمساز آمریکایی)، که به معرفی زنان تدوینگر سینما اختصاص دارد. فردریش یک فیلم‌ساز تجربی مشهور با بیش از چهار دهه تجربه‌ کاری، ماجرا را اینطور تعریف می‌کند: مدتها پیش، او به یک کتاب تاریخ فیلم برخورد کرد و وقتی به فصل تدوین رفت، متوجه شد که در شناسنامه هرکدام از فیلم‌ها نام کارگردان ذکر شده، اما هرگز به تدوینگرها اشاره نشده است. فردریش پس از جست‌وجوی فیلم‌های اشاره‌شده در IMDb متوجه شد که بیشتر آن‌ها توسط زنان تدوینگر ادیت شده‌اند. با رشد حس کنجکاوی‌ فردریش، تلاش‌ پژوهشی قابل‌توجهی صورت گرفت که نتیجه آن منجر به ایجاد بخشی جدید در وبسایت sufriedrich.com شد. اگر مایلید که درباره زنان تدوینگر تاریخ سینما بیشتر بدانید، با فیلیمو شات همراه باشید.


Edited by در ابعاد جهانی فعال است؛ حتی اگر بیشتر مطالب آن به زن‌های آمریکایی اختصاص‌یافته باشد. فردریش به بی‌توجهی ناعادلانه‌ای اشاره می‌کند که در همه‌جا نسبت به ادیتورها، خصوصا زنان تدوینگر وجود دارد: نامرئی بودن نسبی آن‌ها که در مقایسه با شهرت زیاد کارگردان‌ها، نویسنده‌ها و حتی فیلمبرداران در فرهنگ فیلم. او می‌نویسد: «زمان آن رسیده است که تصور«درواقع، تدوین هم توسط کارگردان انجام می‌شود.» کنار گذاشته شود.» این بی‌توجهی هم دربرابر تدوینگران مرد و هم زنان تدوینگر صدق می‌کند، اما با توجه به این که زنان تدوینگر سابقه‌ای غنی اما ازلحاظ زمانی، کوتاهتری به‌خصوص در سینمای امریکا دارند، بر این موضوع تاثیر بیش‌تری گذاشته است. زمانی که انجمن صنفی تدوینگرهای سینما لیست هفتادوپنج فیلم تدوین‌شده برتر تا سال ۲۰۱۲ را منتشر کرد، چهار فیلم از هشت عنوان برتر، توسط زن‌ها تدوین‌شده بودند: «گاو خشمگین» محصول ۱۹۸۰ تدوین‌شده توسط تلما شونمیکر، «بانی و کلاید» محصول ۱۹۶۷تدوین‌شده توسط دده آلن، «لورنس عربستان» محصول ۱۹۶۲ تدوین‌شده توسط آن وی کوتس و «آرواره‌ها» محصول ۱۹۷۵ تدوین‌شده توسط ورنا فیلدز.

گذشته از آموزندگی، این وب‌سایت همچون اثری است که با شادی در آن غرق می‌شوید و کشف حقایق متنوع درباره زنان تدوینگر برای هر فرد علاقه‌مند به سینما این سؤال را ایجاد می‌کند: «چطور این را نمی‌دانستم؟»
مانند داستان ویولا لارنس که به‌عنوان اولین تدوینگر زن هالیوود مطرح شد که توانست اورسون ولز را متقاعد کند تا کلوزآپ‌های لازم برای فیلم «بانویی از شانگهای» را دوباره فیلمبرداری کند. همچنین داستان دوروتی آرزنر هم بسیار جالب است؛ او تنها کارگردان زنی است که از دهه ۱۹۲۰ تا ۱۹۴۰ برای استودیو‌های مهم هالیوود کار می‌کرد. آزنر، هفت سال را به‌عنوان تدوینگر فیلم‌های صامت گذراند و برای تدوین ده فیلم از هفده فیلمی که کارگردانی کرد، زنان تدوینگر را استخدام نمود. برخی از این اطلاعات بسیار ناراحت‌کننده هستند، مانند بی‌توجهی غیرقابل‌قبول به کار‌ الیزاوتا اسویلووا‌، از پیشکسوتان مونتاژ در سینمای روسیه، که فیلم «مردی با دوربین فیلم‌برداری» به کارگردانی همسرش ژیگا ورتوف را در سال ۱۹۲۹ تدوین کرد؛ یا حذف نقش یولاندا بنونوتی از تاریخ سینما. کسی که تقریباً تمام فیلم‌های روبرتو روسلینی را تدوین کرد اما در تیتراژ، نام یک تدوینگر مرد را جایگزینش کردند؛ هم در فیلم «رم، شهر بی‌دفاع» محصول سال ۱۹۴۵ و هم در «پاییزا» محصول سال ۱۹۴۶.

دستاورد اخیر پژوهشگران فمینیست نشان داده است که در دوره سینمای صامت، زن‌ها نقش‌های گسترده‌ای در صنعت فیلم‌سازی هالیوود بر عهده داشته‌اند. شلی استمپ درباره آن زمان می‌نویسد که بخش تجاری سینما «در مقایسه با امروز، فضای بازتر و فرصت‌های بیشتری برای زنان داشت.» بر اساس گفته‌های جین گینز، در دوره بین ۱۹۱۶ تا ۱۹۲۳ «زن‌ها در سینما در مقایسه با هر تجارت دیگری، قدرت‌مندتر بودند تا جایی که در سال ۱۹۲۳، تعداد زنان مالک شرکت‌های تهیه‌کننده مستقل بیشتر از مردها بود.» با این‌حال، علی‌رغم حضور چشمگیر زنان کارآفرین در صنعت سینما، تعداد بیشتری از آنها به‌عنوان تدوینگر مشغول به کار شدند، نقشی که به سرعت دچار جنسیت‌زدگی شد.

در کتاب «زنان تدوینگر فیلم: هنرمندان غریب سینمای آمریکا» به نکته جالبی برمی‌خوریم: کار تدوین فیلم‌ در دوره صامت (با توجه به اینکه حجم زیادی از فیلم‌ها نیاز به بررسی داشتند)، نه‌ تنها خسته‌کننده بوده بلکه درآمد بسیار ناچیزی هم داشته است. ازآنجاکه «برش نگاتیو»، کاری فردی و یکنواخت و شبیه به بافندگی و خیاطی محسوب می‌شد، خیلی عادی بود که خانم‌های جوان با مقدار کمی آموزش حرفه‌ای و یا حتی بدون آن، به‌عنوان مسئول برش فیلم استخدام شوند. زمانی که چهره‌های مرد مانند دی.دبلیو.گریفیث شروع به تأکید بر عملکرد تدوین سینما با شیوه‌هایی مانند برش مقطعی کردند، دانسته‌های موجود از تدوین دچار تحول شد؛ آن زن‌ها، دیگر «برش دهنده‌»های ساده نبود، بلکه به «تدوینگر» تبدیل شدند.

هم‌زمان با افزایش اعتبار تدوینگری در دهه ۱۹۲۰، استودیوها رشد کردند و فیلمسازی به تجارت بزرگی تبدیل شد. با وجود مردانی که در رأس استودیوهای بزرگ قرار داشتند، زن‌ها به‌صورت سیستماتیک از جایگاه‌های تولید، کارگردانی و تدوین در هالیوود حذف می‌شدند. باوجود این چرخه ناگوار از وقایع، تدوین برای زن‌ها در مقایسه با تولید و کارگردانی ملایم‌تر بود و تعداد کمی از زنان تدوینگر این تغییرات را پشت سر گذاشتند. آن بوچنز هم یکی از آن‌ها بود که چهار دهه با دمیل همکاری مشترک داشت و اولین تدوینگر زنی بود که به خاطر فیلم «دلاور شمال غربی» اسکار برد (محصول ۱۹۴۰ از دمیل). باربارا مک‌لین، یکی از افراد مورد اعتماد داریل زانوک در مسائل روزمره فیلم‌سازی، فراتر از یک تدوینگر عمل کرد و مارگارت بوث، مشهور به قدرتمندترین تدوینگر در دوره استودیوهای هالیوود، معمولاً به لوئی بی‌میر (رئیس استودیو ام‌جی‌ام) درباره تعجیل و فیلم‌برداری‌های مجدد مشاوره می‌داد.

بااین‌حال، تدوینگرها توسط مورخان سینما مورد بی‌مهری قرارگرفته‌اند، که بیش‌تر به خاطر تمرکز عمیق آن‌ها بر نقد آثار کارگردان‌ها بود؛ چیزی که مطالعه هالیوود را در نیم‌قرن اخیر به‌شدت تحت تأثیر قرار داده است. در سال‌های اخیر، کارگردان‌ها در مرکز توجه و محور اصلی پژوهش‌ها قرار گرفته‌ و بنابراین باقی افراد خلاق در این حوزه را (ازجمله تدوینگران)، به حاشیه رانده‌اند. جی.ای اسمیث، پژوهشگری که در دهه گذشته فعالیت‌هایی اساسی درباره زن‌ها در هالیوود انجام داده است، یک تدوینگر مرد را استثناء می‌داند: والتر مرچ. چراکه کارگردانان بزرگی مانند فرانسیس فوردکاپولا و مارتین اسکورسیزی او را بارها تحسین کرده‌اند. از طرف دیگر هم می‌توان چند تدوینگر زن را مثال زد که با وجود کارهای بزرگ مشابه، همچنان نسبتا گمنام هستند؛ افرادی مانند تلما شونمیکر که همکاری فوق‌العاده‌ای با مارتین اسکورسیزی داشت یا سالی منکه، کسی که تمام فیلم‌های کوئنتین تارانتینو را از «سگ‌های انباری» محصول سال ۱۹۹۲ تا «حرامزاده‌های لعنتی» محصول ۲۰۰۹ تدوین کرده است. منکه، برای تدوین «سگ‌های انباری» توسط تارانتینو استخدام شد. تارانتینو در مصاحبه‌ای توضیح داده بود که برای این کار، زنی را می‌خواست که هم او و هم فیلم را «پرورش دهد»، نه این که پروژه را صرفا به همان شکلی که هست پیش ببرد. این موضوع، دیدگاه جنسیت‌زده و رویکرد مردگرایانه‌ای را که همچنان در هالیوود رواج دارد، روشن می‌کند؛ رویکردی که پایه و اساس توجه به کارگردانان شده است.

زمانی که اسمیث مشغول تحقیق درباره زنان تدوینگر بود، متوجه شد که اسناد و یادداشت‌های برش آن‌ها در اکثر مواقع برخلاف اسناد کارگردانان و تولیدکنندگان مرد ذخیره یا بایگانی نمی‌شده‌اند. نکته تاسف‌آورتر این است که در دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، سپرده شدن وظیفه برش فیلم‌ها به تدوینگر از سوی کارگردان، کاری بسیار معمول و عادی بود. سرمایه‌گذاری بیش‌ازحد بر روی فیلم‌سازان، تمایل به تمجید از کارگردان‌هایی را در پی داشت که به برداشت‌های کم علاقه داشتند (مانند جان فورد). این یعنی تولید حداقل نگاتیو، برای اطمینان پیدا کردن از اینکه فیلم تنها به یک روش تدوین می‌شود. اما این قاعده منحصر به هالیوود نبود. تدوینگرهای آن دوران مایل بودند که برای انجام برداشت‌های بیشتر توسط کارگردانان تقاضا دهند تا تنوع و احتمالات بیشتری برای داستان‌پردازی خلاقانه وجود داشته باشد. هنگام فیلم‌برداری «ده فرمان» محصول سال ۱۹۵۶، دمیل برای برخی از صحنه‌ها از دوازده دوربین استفاده کرد که باعث شد در کل ۱۰۰ هزار فوت نوار فیلم تولید شود. سپس به ذهن بوچنز خطور کرد که این حجم عظیم از نگاتیو را به یک‌هشتم اندازه اولیه‌اش کاهش دهد؛ کاری که به خاطر زیاد بودن شات‌های مات و سکانس‌های اکشن، خیلی سخت شد. دمیل بعدها از کار بوچنز به‌عنوان «دشوارترین عملیات تدوین در تاریخ سینما» یاد کرد. این موضوع به ما یادآوری می‌کند که بیش‌تر فیلم‌ها، محصول همکاری‌هایی خلاقانه و همه‌جانبه بوده و هستند.

کلمه «فیلم‌ساز» را در نظر بگیرید: زمانی که این کلمه را مترادف با «کارگردان» به‌کار می‌بریم، الگویی از فیلم‌سازی «فردگرا» و «کارگردان محور» را تقویت می‌کنیم که شیوه‌های حقیقی ساخت فیلم را محو و پنهان می‌کند. تحقیقات بایگانی‌شده درباره سینمای اولیه، دیدگاه پیچیده‌ای از فیلم‌سازی را به ما داده که امروزه بسیار روشنگر و کاربردی است. طبق گفته استمپ، ساخت فیلم‌ها در ابتدا «یک سرمایه‌گذاری انعطاف‌پذیر» بود که در آن امکان داشت یک نفر، ترکیبی از کارهای خلاقانه مانند بازیگری، تولید، نوشتن، تدوین و غیره را انجام دهد و نقش کارگردان مانند امروز به‌وضوح تعریف نشده بود. این آزمون و خطاهای صدساله، یک درس مهم به ما داده‌اند: آن‌ها به ما کمک می‌کنند تا در مورد این که چگونه باید تماشا کنیم و برای فیلم‌ها ارزش قائل شویم، تجدیدنظر کنیم تا به مفهوم گسترش‌یافته «ابتکار» بیش‌تر بها دهیم.

وب‌سایت کاربردی فردریش (که در ابتدای مقاله به آن اشاره شد) باوجوداینکه محصول دیدگاه‌ خود اوست، درباره زنان تدوینگر ویژگی‌های مشابهی دارد؛ گروه بزرگی از دستیار‌ان پژوهشی، محققان، مترجمان، عکاسان، مستندسازان و سایر عوامل مهم بر روی این پروژه کار کرده‌اند. هسته اصلی سایت، شامل حدود ۱۴۰پروفایل‌ است که به دو گروه تقسیم‌شده‌اند: زنان تدوینگر حرفه‌ای و هنرمندانی که فیلم‌های خودشان را تدوین می‌کرده‌اند. در اینجا، با هنرمندان برجسته‌ای در صنعت سینما آشنا خواهید شد؛ افرادی مانند ماری ژوزف یویوت، اولین تدوینگر سیاه‌پوست سینمای فرانسه که «چهارصد ضربه» را برش داد (اثری از فرانسوا تروفو در سال ۱۹۵۹)، لیودمیلا فجینووا که اکثر فیلم‌های آندری تارکوفسکی از جمله «استاکر» محصول سال ۱۹۷۹ و «آینه» محصول ۱۹۷۵را تدوین کرد و فرانسواز بونو (دختر مونیک بونه، تدوینگر فیلم‌های ژان پیر ملویل) به مدت چهار دهه با کوستا گاوراس کارگردان همکاری کرد و برای تدوین فیلم «زِد» محصول ۱۹۶۹ اسکار برد.

علاوه بر برجسته کردن این چهره‌ها، وب‌سایت در یکی از پیوست‌های خود فضای بیشتری را برای تدوینگر‌های جدید فراهم آورده است تا اطلاعات به شیوه‌ همکاری مشارکتی، توسط خوانندگان اضافه شوند. همچنین فردریش یک ویدئو روی سایت گذاشته است که شصت‌وپنج کلیپ یک‌دقیقه‌ای از فیلم‌های تدوین‌شده توسط زنان را نشان می‌دهد؛ این کلیپ‌‌ها، طیف وسیعی از فیلم‌ها را به ترتیب زمانی به نمایش می‌گذارند که علاقه‌مندان به سینما ممکن است ندانند که توسط زنان تدوینگر تهیه یا هماهنگ شده‌اند؛ ازجمله «قاعده بازی» از ژان رنوآر (محصول ۱۹۳۹) تدوین‌شده توسط مارگریت رنوار، «جادوگر شهر اُز» از ویکتور فلمینگ (محصول ۱۹۳۹) تدوین‌شده توسط بلانش سیول، «از نفس افتاده» از گدار (محصول ۱۹۶۰) تدوین‌شده توسط سیسیل دکوگیس، «پرسونا» از اینگمار برگمان (محصول ۱۹۶۶) تدوین‌شده توسط اولا رای و «جنگ ستارگان» از جورج لوکاس (محصول ۱۹۷۷) اثر مارسیا لوکاس.

با همه اینها، یکی از جذاب‌ترین صفحه‌های Edited by، قسمتی است که لینک مقاله‌های مربوط به تمام زنان تدوینگر در آن قرار گرفته است. برای ورود به این صفحه باید با ترکیبی از احساسات مواجه شوید: ازیک‌طرف احترام، به خاطر تعداد و تنوع زنان تدوینگر و داستان‌های آن‌ها و از طرف دیگر نارضایتی، چراکه بیش‌تر این نام‌ها برایتان ناآشنا خواهند بود؛ نتیجه منطقی حاصل از سیستمی که بیش از یک قرن، در جهت اعطای بها و امتیازهای نابرابر به مردان پیش رفته است و بخشی از تاریخ خود را پنهان کرده یا نادیده گرفته است.


منبع: Criterion

نوشته تاریخ پنهان؛ داستان زنان تدوینگر سینما اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

۱۰ فیلم عاشقانه ترسناک؛ سمت تاریک چهره عشق

$
0
0

پرداختن به داستان‌های عاشقانه، معمولاً لذت‌بخش است و احساس نشاط و جوانی را به همراه می‌آورد. اما در اصل، با طرز فکر اشخاص رابطه عمیقی دارد. بلوغ یک رابطه، می‌تواند حقایق تکان‌دهنده‌ای را آشکار کند که در برخی موارد، تجربه آن برای مخاطب بسیار ناراحت‌کننده خواهد بود. همچنین برخلاف تصور رایج، داستان‌های عاشقانه ذاتاً خطرناک و مخرب هستند؛ به‌ویژه زمانی که هر دو طرف به یک اندازه مشتاق نباشند. در فیلیمو شات به ۱۰ فیلم عاشقانه ترسناک پرداخته‌ایم؛ با ما همراه باشید.


در یک چرخش غم‌انگیز وقایع، هر داستان عاشقانه‌ای می‌تواند به‌مرور زمان از بین برود و روزهایی برسد که دو طرف حتی نتوانند یکدیگر را تحمل کنند. این واقعیت تلخ، هنگام تماشای هر فیلم عاشقانه ترسناک ، به رخ تماشاگر کشیده می‌شود: فیلمی که در ابتدا رمانتیک تصور می‌شود، تغییر ماهیت می‌دهد تا جایی که برچسب ترسناک برای آن مناسب‌تر است. بدون مقدمه بیشتر، به سراغ درام‌های عاشقانه‌ای می‌رویم که درواقع ترسناک هستند و تماشاگر را غافلگیر می‌کنند.

۱- «دختر گمشده»

هر رابطه‌ای با آزمون‌هایی روبه‌رو است. از هر مرد متأهلی که بپرسید، این توصیه را به شما می‌کند: «ازدواج نکنید.» اگر فیلم «دختر گمشده» را بینید، دیگر به چنین توصیه‌هایی نیاز نخواهید داشت: یک فیلم عاشقانه واقعا ترسناک!

نیک دان، معلم نویسندگی با بازی بن افلک، به همسرش ایمی خیانت می‌کند و همسرش از آن مطلع می‌شود. ایمی، دختر یک زوج مشهور است که طی سال‌ها و با انتشار مجموعه کتاب‌های کودکانه «ایمی شگفت‌انگیز» طرفداران بسیاری پیدا کرده‌اند؛ کتاب‌هایی که بر اساس رفتار‌های کودکانه‌ ایمی نوشته شده‌اند. او روز‌هایش را زیر فشار موفقیت والدینش سپری می‌کند و این موضوع، شخصیتش را تحت تأثیر قرار می‌دهد. همچنین ایمی و همسرش با مشکلات مالی مواجه هستند که برای شخصیت جامعه‌ستیز این زن، مخرب است.

دیوید فینچر، در ابتدا رفتار جامعه‌ستیزانه ایمی را فاش نمی‌کند؛ بعد از گم‌شدن ناگهانی او، مطبوعات درباره انگیزه‌های احتمالی نیک سؤال می‌کنند. نیک به‌عنوان مجازات علاقه‌اش به زنی دیگر، در دام دسیسه ایمی گرفتار می‌شود.

ایمی نمونه کاملی از زنان عصبی است؛ او نمی‌تواند با حقیقت تکان‌دهنده زندگی مواجه شود و تمام تلاشش را می‌کند تا از تغییر نکردن رابطه‌اش با نیک مطمئن شود. او می‌خواهد همه‌چیز مانند گذشته و کاملا دست‌نخورده باقی بماند. در این حین، همسرش را در یک هزارتو گرفتار می‌کند و در پایان، همانند یک ناجی ظاهر می‌شود. «دختر گمشده» یک درام نیست، یک داستان کاملا ترسناک است.

۲- «ماه تلخ»

تحمیل درد به دیگران، نوع خاصی از لذت است که گذشته وحشیانه ما به‌عنوان موجوداتی غارنشینان را یادآوری می‌کند. تاریخچه تجربه‌های جنسی همراه با سادومازوخیسم و مازوخیسم، به قرن‌ها قبل برمی‌گردد. امانوئل سنیه، همسر واقعی رومن پولانسکی، در نقش یک زیباروی فرانسوی به نام میمی، سبک‌های مختلفی از داستان عاشقانه را در «ماه تلخ» به نمایش گذاشت؛ فیلمی از رومن پولانسکی که کمتر موردتوجه قرار گرفته است.

شنیدن اعتراف اسکار بنتون درباره اینکه آسیب‌پذیری و متزلزل بودن میمی، برای او لذت وصف‌ناپذیری را به همراه دارد، تکان‌دهنده است. آنها در رابطه‌شان، برای بروز جرقه‌های احساسی به انواع تجربه‌های عجیب و بازی‌های عاشقانه متوسل می‌شوند؛ اما این بازی‌ها، بیشتر جنبه اعمال قدرت و سلطه‌جویی دارند تا ابراز عشق.

آن‌ها طی ماجراهایی از هم جدا می‌شوند اما با گذشت زمان، میمی به زندگی اسکار بازمی‌گردد. داستان عاشقانه آن‌ها برای تماشاگر هیجان‌انگیز و ترسناک است و بینندگان هم مانند اسکار دست‌وپا بسته، هیچ کنترلی بر اوضاع ندارند. بعد از تماشای «ماه تلخ»، جوانان قبل از آرزوی پیش آمدن یک ازدواج تصادفی با فردی زیبارو و بیگانه، خوب فکر خواهند کرد.

۳- «حیوانات شب‌زی»

زوج‌ها، همیشه از این که اعتراف کنند هرگز شریک زندگی خود را کاملاً درک نکرده‌اند، اکراه دارند. داستان از این ‌قرار است که به دلیل ویژگی‌های شخصیتی پیچیده، نمی‌توان یک زن را به‌طور کامل و در طول فقط یک زندگی درک کرد؛ البته این اصل درباره مردان هم کاربرد دارد. واقعیت این است که مردم هنوز درک نکرده‌اند که چگونه کاملاً با یکدیگر ارتباط برقرار کنند و همیشه در هر رابطه‌ای، حقایقی ناگفته وجود دارد.

در اولین فیلم تام فورد پس از «یک مرد مجرد»، سوزان در رابطه‌اش با همسرش هاتن مارو که پس از جدایی از ادوارد شفیلد با او ازدواج کرده است، دچار شک و تردید می‌شود. آرزو‌های ادبی شفیلد نویسنده، همیشه توسط سوزان دست‌کم گرفته می‌شدند و حالا او یک رمان کامل نوشته و به سوزان تقدیم کرده است؛‌ رمانی که عنوان آن، همان نام مستعاری است که ادوارد به سوزان داده بود. سوزان کنجکاو می‌شود و نسخه دست‌نویسی را می‌خواند که ادوارد شفیلد برایش فرستاده است.

وحشت «حیوانات شب‌زی» در ترس روانی از گناه نهفته است. محتوای تاریک این رمان، سوزان را مضطرب می‌کند؛ به‌خصوص سفر شخصیت اصلی آن به جهنم برای نجات همسر و فرزندش از دست چند متجاوز. البته قهرمان داستان موفق نمی‌شود، او درنهایت همسر و فرزندش را از دست می‌دهد و می‌میرد. تمام این‌ها باعث می‌شوند سوزان به یاد بیاورد که چگونه بدون اینکه به ادوارد اطلاع دهد فرزندانشان را سقط کرد تا قبل از درخواست طلاق، تمام روابطش را با او قطع کند. پس از پایان داستان، ادوارد با سوزان در یک رستوران قرار می‌گذارد اما در آن ملاقات حاضر نمی‌شود. بار سفر جهنمی گناه، به‌طور کامل بر روی دوش سوزان است و یک‌بار دیگر با یک فیلم عاشقانه ترسناک مواجه هستیم.

۴- «ماه ‌عسل»

عنوان «ماه عسل»، به یک فیلم اسلشر اشاره دارد: از انواع مرسومی که داستان کلبه‌ای در جنگل را روایت می‌کند، اما نحوه بکار گیری وحشت در آن، از بسیاری تولیدات سینمایی متوسط هوشمندانه‌تر است. مطابق با اسم فیلم، داستان با مقدمه‌ای عاشقانه شروع می‌شود.

پاول و بی پس از مراسم ازدواجشان، برای گذراندن یک ماه‌عسل آرام، به یک ملک موروثی در کانادا می‌روند: یک کلبه تنها در جنگل. همه‌چیز خوب است تا اینکه بی با دوستی قدیمی دیدار می‌کند و رفتارهای غیرعادی او شروع می‌شوند. همچنین بی، دودلی خود را نسبت به مادر شدن ابراز می‌کند؛ زیرا هر اشاره ای از جانب پاول به او موضوع، ناراحتش می‌کند.

«ماه عسل» هرگز به‌وضوح منبع وحشت خود را آشکار نمی‌کند اما فضایی سرد را در تمام طول فیلم حفظ می‌کند. فیلمی که یک درام معمولی به نظر می‌رسید، سرشار از دلهره‌های روان‌شناختی است و عملا یک فیلم عاشقانه ترسناک را تماشا می‌کنیم.

۵- «بازی جرالد»

پرکار بودن استیون کینگ در ژانر‌های مختلف رمان، رشک‌برانگیز است. او یکی از اسطوره‌های نادر زنده است که ارتباط همه‌جانبه بین عشق و وحشت را درک می‌کند. فیلم اقتباسی «بازی جرالد» که بیش از هر چیز، نبوغ کینگ را آشکار می‌کند به‌طور همزمان، سرشار از فانتزی‌های سورئالیستی و فضاهای ترسناک است.

رابطه جسی و جرالد پر از خشم آشکارنشده نسبت به یکدیگر است. جرالد از کم‌توجهی جسی در بازگرداندن رابطه‌شان به شکل افلاطونی و فیزیکی احساس خشم می‌کند، اما هرگز این موضوع را به او نمی‌گوید. جسی می‌پذیرد که بخشی از بازی عاشقانه و فانتزی همسرش باشد اما همه‌چیز آن‌طور که جرالد برنامه‌ریزی کرده پیش نمی‌رود.
در میانه بازی، جرالد شروع به پرسیدن سوال‌هایی درباره ازدواج ناموفقشان از همسرش می‌شود؛ سوالاتی که پاسخ دادن به آن‌ها باعث رقم خوردن یک فلش‌بک به کودکی غم‌انگیز جسی می‌شود. جسی توسط خاطرات ترسناک کودکی‌اش احاطه می‌شود و هضم آزارهایی که در آن دوران دیده است برایش امکان‌پذیر نیست. تماشای درد روحی و فیزیکی او بسیار ناراحت‌کننده است و شب عاشقانه جرالد و جسی، در فیلمی فوق‌العاده به کارگردانی مایک فلانگان تسلیم وحشت می‌شود.

۶- «گربه روی شیروانی داغ»

در دهه پنجاه میلادی و با وجود قوانین سختگیرانه سینمای امریکا، پرداختن به همجنسگرایی، کاری دشوار بود و حرکتی شجاعانه محسوب می‌شد. یکی از بزرگ‌ترین کارگردانان هالیوود، ریچارد بروکس، بر اساس نمایشنامه برنده جایزه پولیتزر به همین اسم، فیلم «گربه روی شیروانی داغ» را با بازی رویایی الیزابت تیلور، پل نیومن و برل آیوز ساخت. ازدواج مرفه بریک پالیت و مگی به دلیل خیانت اولی و طمع دومی برای ارث خانوادگی در حال فروپاشی است و در همین حال، پدر بریک که به‌دلیل سرطان در آستانه مرگ قرار دارد، از فرزندانش می‌خواهد که در خانه خانوادگی جمع شوند. مگی، بریک ناراحت را که از مرگ شریک همجنسگرای خود غمگین است، تحت‌فشار می‌گذارد تا طبق خواسته پدرش عمل کند. به دلیل شرایط سختگیرانه آن زمان، موضوع همجنسگرایی بریک فقط با کنایه و اشاره مطرح می‌شود، اما به‌طور واضح، یکی از دلایل عدم موفقیت ازدواج او و مگی است.

گذشته از همه این‌ها، «گربه روی شیروانی داغ» به یک فضای احساسی مثبت ختم می‌شود. این فیلم، یک درام عاشقانه با نقشه‌ای پیرامون یک رابطه ناکارآمد بود، اما در تمام طول نمایش، بیش‌تر و بیشتر مانند یک فیلم ترسناک روان‌شناختی عمل می‌کند. مگی تظاهر به بارداری می‌کند تا پدر در حال مرگ را خوشحال کند، اما همجنسگرایی بریک سوال بزرگی را مطرح می‌کند. ورود به چنین رابطه‌ای و حفظ آن وحشت‌آور است و «گربه روی شیروانی داغ» به ما یادآوری می‌کند که چنین کاری نکنیم.

۷- «انومالیسا»

دنیا، جای سختی برای افراد تنها است. این که یک فرد جامعه‌گریز، زنی را ملاقات کند که بخواهد با او ازدواج کند و زن هم پاسخ مثبت دهد یک اتفاق معمولی نیست؛ این اتفاق، دست‌کمی از معجزه ندارد. اما ناتوانی در پیدا کردن خوشبختی یک نفرین است و مایکل استون تنها پس از یک درخشش کوچک امید، دچار این سرنوشت وحشتناک می‌شود.

چارلی کافمن در زمینه نوشتن نمایش‌های اگزیستانسیال تجربه زیادی دارد و در «انومالیسا» شخصیتی را خلق کرده است که قادر به برقراری تعهد عاشقانه باکسی نیست؛ چراکه حباب توهم آمیز عشق، به‌راحتی برایش ناپدید می‌شود. مایکل استون، در یک تور کاری به هتلی می‌رود و تصمیم می‌گیرد که با زنی جذاب وارد رابطه عاطفی شود. با وجود این، خیلی طول نمی‌کشد که بفهمد آن زن هم همانند سایر دخترها خیلی عادی است. از هتل به خانه‌اش، به‌پیش همسر و فرزندانش برمی‌گردد و زندگی معمولی ناخوشایند را از سر می‌گیرد.

مایکل مایل است که درباره پایان ناگهانی رابطه‌شان توضیح دهد اما شرایط روحی رو به وخامتش، او را از این کار بازمی‌دارد. همچنین او از توهم فرگولی نیز رنج می‌برد که یک عامل منفی برای برقراری رابطه موفق است. یک عاشقانه علمی-تخیلی و عجیب‌وغریب که به‌شدت به سمت دیستوپیا گرایش دارد؛ «انومالیسا»ی چارلی کافمن، یک فیلم عاشقانه ترسناک است.

۸- «منشی»

«منشی» استیون شینبرگ به رابطه منشی یک دفتر وکالت به نام لی با رئیسش گری می‌پردازد؛ لی به‌طور همزمان با پسری به‌نام پیتر هم رابطه دارد. او کم‌کم متوجه می‌شود که احساسش به گری جدی است بنابراین به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد. گری درباره قبول این پیشنهاد تردید دارد، بنابراین به لی دستور می‌دهد که با نشستن بر روی صندلی، بدون هیچ حرکتی و برای مدتی نامعلوم، علاقه‌اش را ثابت کند. روز‌ها می‌گذرد و بینندگان، غافلگیر و محو وحشت حاکم بر فضای فیلم می‌شوند. باگذشت هرلحظه، دلهره‌ای واقعی‌تر می‌شود و وقوع سرنوشتی تراژیک برای لی حتمی‌تر به نظر می‌رسد. پایان این فیلم عاشقانه ترسناک، خوش است، اما برای مدتی قابل‌توجه، ترس از اوضاع بر عاشقانه‌ها و اشتیاق‌ها غلبه می‌کند.

۹- «دروازه جهنم»

جامعه سلطنتی ژاپن، به طرزی باورنکردنی نسبت به چندهمسری محافظه‌کار بود و همچنان همین‌طور است. در جامعه ژاپن، افتخار و غرور زن‌های ژاپنی بالاتر از هر چیزی است، حتی اگر به خاطر وفادار باقی ماندن همه‌چیز را از دست بدهند.
«دروازه جهنم» فوق‌العاده تینوسوکه کینوگاسا، روایتی عالی دارد در مورد این که چطور یک زن، از غرور خود حفاظت می‌کند. در زمان شورش هیجی، یک سامورایی به نام موریتو به حدی به گیشایی به نام کسا علاقه‌مند شده است که با توطئه‌ای، شوهر او را در خواب به قتل می‌رساند. کسا، عشق موریتو را می‌پذیرد زیرا این بانوی باهوش می‌داند که امتناع، راه درستی برای فرار و محافظت از غرورش نیست. داستان عاشقانه آن‌ها، زمانی که معلوم می‌شود دستورالعملی که کسا برای قتل شوهرش به موریتو داده است زندگی خود کسا را قربانی می‌کند، تبدیل به یک تراژدی خونین بزرگ می‌شود.

«دروازه جهنم» با افتخار به بکار گیری عالی رنگ و فیلم‌برداری توسط کوهی سیگویاما، دوره امپراتوری ژاپن را زنده می‌کند و شور و شوق حاکم بر آن بیشتر به داستانی ترسناک شبیه است تا داستانی عاشقانه. حتی مارتین اسکورسیزی هم کار فوق‌العاده عوامل این فیلم در به‌کارگیری رنگ‌ها را تحسین می‌کند.

۱۰- «جزیره»

فیلم‌های کیم کی-دوک با توجه به رویکرد بی‌باکانه‌ این کارگردان، همیشه چالش‌برانگیز هستند. این فیلم که زمینه‌ساز ساخت فیلم «بهار، تابستان، پاییز، زمستان…و بهار» شد، انزوای یک تفریحگاه ماهیگیری را درنتیجه تخریب کامل آن به نمایش می‌گذارد. تماشای «جزیره» می‌تواند غیرمعمول و منزجرکننده باشد و برای مخاطبان ناآشنا، تجربه‌ای دردناک است که قطعا ترجیح می‌دهند فراموش کنند.

«جزیره» با داستان عاشقانه هی جین آرام، یک قایق‌ران حرفه‌ای و مسافرش هیون شیک که یک فراری است، شروع می‌شود. هیون شیک، نسبت به برقراری رابطه با هی جین تمایل دارد اما درخواستش رد می‌شود؛ هی جین، فاحشه‌ای را به مرد معرفی می کند اما در ادامه، نمی‌تواند حضور آن دختر را تحمل کند بنابراین دست به قتل می‌زند. رابطه آن‌ها متوقف می‌شود و هیون شیک از چند تلاش خود برای خودکشی نجات پیدا می‌کند. برخلاف عاشقانه مبهم بین آن‌ها، هضم بخش آخر شوکه کننده است؛ چراکه این زوج مشکل‌دار رابطه‌شان را از سر می‌گیرند و به زندگی در کنار یکدیگر ادامه می‌دهند. بار دیگر شاهد یک فیلم عاشقانه ترسناک هستیم که به‌شدت غافلگیرمان می‌کند.


منبع: Taste of Cinema

نوشته ۱۰ فیلم عاشقانه ترسناک؛ سمت تاریک چهره عشق اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

ماجرای کارگردانان و موج انتقادها از سینمای مارول

$
0
0

با وجود این که فیلم‌های دنیای سینمایی مارول، پرفروش‌ترین مجموعه سینمایی تاریخ هستند، سینماگرانی مانند مارتین اسکورسیزی و فرانسیس فورد کاپولا و منتقدان بزرگ، نسبت به آن‌ها نظر مثبتی ندارند. ماه اکتبر امسال، زمان شکل‌گیری موج جدید انتقادها از مارول بود و این اتفاق باعث شد که افراد زیادی از هر دو جناح به نقد یا حمایت از فیلم‌های ابرقهرمانی بپردازند؛ بحث اصلی این است که آیا فیلم‌های ابرقهرمانی، «سینما» محسوب می‌شوند یا نه؟ برای پیگیری ماجرای کارگردانان و موج انتقادها از سینمای مارول با فیلیمو شات همراه باشید.


مارتین اسکورسیزی: «این سینما نیست!»

این کارگردان برنده جایزه اسکار، در گفتگو با مجله امپایر گفت: «من آن‌ها را نمی‌بینم؛ تلاشم را کردم، متوجه هستید؟ ولی این سینما نیست! با وجود خوش‌ساخت بودن آن‌ها و بازیگرانی که تمام تلاش خود را تحت شرایطی خاص می‌کنند، این فیلم‌ها در بهترین حالت، یک شهربازی هستند.»
وی همچنین افزود: «این جهان، سینمای انسان‌هایی نیست که تلاش می‌کنند تجربه‌های احساسی و روانی خود را به یک انسان دیگر منتقل کنند.»
این نظر منفی باعث شد که خیلی از طرفداران مارول، روانه شبکه‌های اجتماعی شوند و در مورد کیفیت هنری این فیلم‌ها بحث کنند. بعضی‌ها حتی به این موضوع اشاره کردند که کل فروش باکس آفیس آثار اسکورسیزی در مقایسه با فروش هرکدام از آثار جهان سینمایی مارول، ناچیز است.

پاسخ مارول به مارتین اسکورسیزی

جیمز گان و جاس ویدون، کارگردانان «نگهبانان کهکشان» و «انتقام‌جویان»، ناامیدی خود را از نظرات اسکورسیزی در کمال احترام بیان کردند.
جیمز گان در توییتر نوشت: «مارتین اسکورسیزی، یکی از ۵ فیلم‌ساز زنده‌ محبوب من است. وقتی مردم بدون دیدن فیلم «آخرین وسوسه مسیح» از آن بد می‌گفتند، حسابی عصبانی می‌شدم. حالا از این که او هم به همین منوال فیلم‌های من را قضاوت می‌کند، ناامید شده‌ام.»
جاس ویدون هم در توییتر ضمن نقل‌قولی از اسکورسیزی نوشت: «« این جهان، سینمای انسان‌هایی نیست که تلاش می‌کنند تجربه‌های احساسی و روانی خود را به یک انسان دیگر منتقل کنند.» من به یاد جیمز گان می‌افتم و این که چطور قلب و روح خود را وقف مجموعه‌ «نگهبانان کهکشان» کرد. من برای مارتی احترام قائل هستم و متوجه منظورش می‌شوم، اما… خب، پشت عصبانیت من، دلیلی وجود دارد.»

ساموئل ال جکسون (بازیگر نقش نیک فیوری) هم زمانی که در بازگشایی استودیوی تایلر پری در آتلانتا بود، وارد ماجرا شد و به موج انتقادها از سینمای مارول واکنش نشان داد. جکسون در گفتگو با ورایتی گفت: «این حرف، مثل این است که بگوییم باگز بانی بامزه نیست. فیلم، درهرصورت فیلم است. همه هم به آثار اسکورسیزی علاقه ندارند. هرکسی نظری دارد، پس اشکالی ندارد. البته این موضوع، جلوی فیلم ساختن کسی را نمی‌گیرد.»

آیرون‌من وارد می‌شود

چند روز بعد، رابرت دانی جونیور (بازیگر نقش آیرون‌من و شخصیت محبوب جهان سینمایی مارول)، هم در برنامه هاوارد استرن نظر خود را درباره موج انتقادها از مارول بیان کرد. او گفت: «نظر اسکورسیزی هم برای من قابل‌تقدیر است چراکه فکر می‌کنم مثل هر زمینه دیگری، برای پیشرفت به دیدگاه‌های مختلف نیاز داریم.»
وقتی استرن پرسید که آیا به نظر او فیلم‌های جهان سینمایی مارول هم «سینما» هستند، رابرت پاسخ داد: «این حرف، مثل این است که بگوییم برنامه هاوارد استرن «رادیو» نیست؛ به‌هیچ‌وجه منطقی نیست.»
دانی همچنین فیلم‌های پرفروش ابرقهرمانی را به دراماهای گنگستری تشبیه کرد که اسکورسیزی بابت آن‌ها شناخته می‌شود. «حرف‌های زیادی در مورد فیلم‌های این ژانر وجود دارد؛ اینکه آن‌ها شکل هنری سینما را لکه‌دار کردند. البته خوشحالم که حتی اگر آثار ابرقهرمانی مشکلی در صنعت سینما محسوب می‌شوند، بخشی از این مشکل بودم. در ضمن واقعا نوبر است که آن‌ها را این‌گونه لگدکوب کنید و رقابت را به این شکل از بین ببرید.»

کاپولا پا را یک قدم فراتر می‌گذارد

کارگردان مجموعه «پدرخوانده» در فستیوال فیلم لومیر، درباره حرف‌های اسکورسیزی اظهارنظر کرد. کاپولا گفت: «مارتین خیلی لطف کرد که گفت «این سینما نیست!» و نگفت این آشغال است؛ که البته من می‌گویم هست.» و بحث موج انتقادها از سینمای مارول ، یک‌بار دیگر داغ شد.

کن لوچ و فرناندو میرلز هم وارد بحث می‌شوند

کن لوچ (برنده دو جایزه نخل طلا) و فرناندو میرلز (فیلم‌ساز برزیلی) هم به موج انتقادها از سینمای مارول پیوستند و با اسکورسیزی و کاپولا همسو شدند.
لوچ در مصاحبه‌ای با شبکه خبری اسکای گفت: «این فیلم‌ها به‌عنوان کالا ساخته شده‌اند… مثل همبرگر. مسئله برای آن‌ها، ساختن کالایی است که برای یک شرکت بزرگ سودآوری کند. آن‌ها فقط به فکر جیب خود هستند و فقط برای موفقیت، در بازار حضور دارند؛ اینها هیچ ربطی به هنر سینما ندارند.»
میرلز هم در فستیوال فیلم بمبئی گفت: «نمی‌توانم با حرف اسکورسیزی مخالفت کنم، زیرا فیلم‌های مارول را تماشا نمی‌کنم… هشت سال پیش، یک‌بار «مرد عنکبوتی» را دیدم و همان کافی بود. به این دسته از فیلم‌ها، علاقه‌ای ندارم.»
البته میرلز، فیلم «ددپول» را تحسین کرد. «نمی‌دانم این فیلم هم شامل مارول می‌شود یا نه، اما من فیلم اول «ددپول» را تماشا کردم و خیلی خوب بود. سکانس‌های اکشن شگفت‌انگیزی داشت. بعدازآن، سعی کردم «ددپول ۲» را در هواپیما ببینم؛ اما بعد از تماشای نیم ساعت از آن، منصرف شدم.»

کارگردانان مارول هم ساکت نمی‌مانند

بعد از انتقاد کاپولا، گان تلاش کرد این بحث‌ها را تمام کند؛ او در یک پست اینستاگرامی نوشت: «خیلی از پدربزرگ‌های ما، هم چنین نظری در مورد فیلم‌های گنگستری داشتند و می‌گفتند آن‌ها آشغال هستند. پدر پدربزرگ‌های ما هم چنین نظری را در مورد فیلم‌های وسترن داشتند و می‌گفتند فیلم‌های جان فورد، سام پکینپا و سرجو لئونه همگی مثل هم و از این دسته هستند. به یاد دارم که با یکی از عموهایم درباره «جنگ ستارگان» صحبت می‌کردم و او در جواب گفت وقتی آن را دیده به نظرش خیلی کسل‌کننده بوده است! فیلم‌های ابرقهرمانانی، همان فیلم‌های گنگستری، کابویی و فضایی امروز هستند. بعضی از فیلم‌های ابرقهرمانی افتضاح و بعضی دیگر، زیبا هستند؛ مانند فیلم‌های وسترن و گنگستری، هرکسی نمی‌تواند قدر آن‌ها را بداند، حتی بعضی از نوابغ هم نمی‌توانند؛ و این هیچ اشکالی ندارد.»
کارگردان «آیرون‌من» و تهیه‌کننده «انتقام‌جویان»، جان فاورو هم در مصاحبه‌ای با CNBC، به صحبت‌های اسکورسیزی و کاپولا اشاره کرد: « این دو نفر، قهرمانان من هستند و این حق را دارند که نظرشان را بیان کنند. اگر آن‌ها این مسیر را هموار نکرده بودند، من امروز مشغول این کار نبودم. آن‌ها منبع الهام من بودند، به‌عنوان‌مثال در فیلم «Swingers» محصول ۱۹۹۶، من به کارهای مارتی ارجاع می‌دادم و البته با او همکاری کردم. از نظر من، آن‌ها می‌توانند هر نظری که دوست دارند بدهند.»


منبع: Variety

نوشته ماجرای کارگردانان و موج انتقادها از سینمای مارول اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

۲۰ انیمه برتر قرن 21؛‌ کودکانه‌هایی که مخاطب بزرگسال دارند –بخش دوم

$
0
0

همانطور که در بخش اول این مقاله گفتیم انیمه‌های ژاپنی درباره کودکان هستند اما مخاطب بزرگسال دارند و با بررسی آن‌ها می‌توان به نتایج جالبی درباره ناخودآگاه جامعه ژاپن رسید. بدون اتلاف وقت، به سراغ بخش دوم معرفی انیمه های برتر قرن 21 می‌رویم؛ با فیلیمو شات همراه باشید.


۱۰- «۵ سانتی‌متر در ثانیه» محصول سال ۲۰۰۷

انیمیشن می‌تواند دری رو به‌سوی یک دنیای فانتزی با خدایان و شیاطین مکانیکی ساکن آن باز کند، اما هر انیمه ای، مخاطب را به یک ماجراجویی درون دنیایی فراواقعی دعوت نمی‌کند. سبک واقع‌گرایانه «۵ سانتی‌متر در ثانیه»، تقریباً بی‌رحمانه است و همین ویژگی، آن را منحصربه‌فرد می‌کند. درحالی‌که انیمه ها معمولاً روی عمل متمرکز هستند، «۵ سانتی‌متر در ثانیه» در عوض تمرکز روی فضایی که در آن عمل رخ می‌دهد، در اغلب مواقع تصاویری را نشان می‌دهد که ارزش فضایی یا زیبایی دلپذیری دارند.

نتیجه این کار، نمونه‌ای عالی از به تصویر کشیدن زمان با توجه به مکتب فلسفی ژیل دلوز است؛ فیلم، در عوض نشان دادن شخصیت‌هایی که برای خلق شرایطی بهتر تلاش می‌کنند، عمدتاً روی خود «زمان» تمرکز دارد. داستان این انیمه، درباره عشق دو کودک نسبت به هم است. آنها باید مدرسه‌شان را عوض کنند و شرایط به‌گونه‌ای رقم می‌خورد که از هم دور می‌شوند. این انیمه، سه نسخه متفاوت از یک وضعیت یکسان را از سه دیدگاه زمانی متفاوت نشان می‌دهد؛ بدون آن‌که هیچ راه‌حلی ارائه کند. اگر نظریه فیلم دلوز یک جامعه ناامید شده پس از جنگ را نشان دهد، «۵ سانتی‌متر در ثانیه» را می‌توان به‌عنوان نمایشی از جوانان ناامید پس از هزاره در نظر گرفت.

۹- «بازیگر هزاره» محصول سال ۲۰۰۱

واقعیت و خیال در این داستان حماسی از ساتوشی کن به یکدیگر پیوند می‌خورند. «بازیگر هزاره»، یک ماجراجویی احساسی درون خاطرات چیوکو فوجی وارا، یک ستاره در عرصه بازیگری است که پس از تعطیل شدن استودیوی فیلمسازی‌اش، بهترین خاطرات زندگی، دوران کاری و تاریخ ژاپن را بازگو می‌کند. برخلاف برخی دیگر از فیلم‌های ساتوشی کن (ازجمله «پاپریکا» که در این فهرست نیز قرار دارد) این انیمه، درگیر تصاویر ناراحت‌کننده از ناخودآگاه انسان نیست.

این خاطرات، بیننده را وارد دنیای یک زن حساس می‌کنند و تصاویر یک عاشق گمشده به‌مرور در ذهن ما نقش می‌بندد. جستجوی چیوکو برای عشقش (که از دوره جوانی تا پیری او طول می‌کشد)، به شکل یک تعقیب و گریز در چندین فیلم او به تصویر کشیده شده است؛ این تعقیب و گریز، به‌نوعی تاریخچه ژاپن و سینمای آن را بیان می‌کند. تمام این تاریخچه، از دریچه خاطرات شخصی چیوکو به تصویر کشیده می‌شود که با گذر زمان و نزدیک شدن به دوران معاصر، تصاویر هم به‌تدریج رنگارنگ‌تر می‌شوند.

لایه سوم داستان، با نمایش شخصیت فیلم‌بردار مصاحبه چیوکو اتفاق می‌افتد که جنیا نام دارد. هنگامی‌که مسائلی مانند «نگاه عمیق» و «تماشاگری محض» مورد تاکید قرار می‌گیرند، فیلم تا حد زیادی به انیمه «آبی تمام‌عیار» نزدیک می‌شود؛ اما «بازیگر هزاره» بیش از تمامی فیلم‌های ساتوشی کن، حس مثبت القا می‌کند. در اینجا جنبه تاریک ذهن در سایه پنهان می‌شود و یک کلید، صندوقچه‌ای را باز می‌کند پر از تصاویر دلپذیر از صنعت رسانه.

۸- «پدرخوانده‌های توکیو» محصول سال ۲۰۰۳

ساتوشی کن کارگردانی نیست که داستان‌های شگفت‌آور و عجیب‌وغریب روایت کند. بااین‌حال، «پدرخوانده‌های توکیو» نه‌تنها یک داستان عجیب است بلکه از اولین دقیقه فیلم تا انتهای آن، تمام ویژگی‌های سبک این کارگردان را رعایت کرده است. «پدرخوانده‌های توکیو» که تماشای آن در شب کریسمس برای تمام عاشقان انیمه اجباری است، درباره سه فرد بی‌خانمان است که در شب سال نو به یک بچه رهاشده برمی‌خورند و تصمیم می‌گیرند که مادر این کودک را پیدا کنند.

از آن جایی که داستان اکثر انیمه ها در یک فضای تخیلی یا یک کلان‌شهر واقعی روی می‌دهند، این شهر بزرگ به شکل یک فضای غیرانسانی و ناآرام نشان داده شده است. بااین‌حال، زنجیره‌ای از رویدادها (که در مدت جستجوی این سه شخصیت روی می‌دهند)، اثبات می‌کند که شگفتی حتی می‌تواند در تاریک‌ترین مکان‌ها رخ دهد. صرف‌نظر از جلوه‌های بصری، سبک ساتوشی کن بیشتر در ترکیب ظریف المان‌های فانتزی و واقعیت با توجه دقیق به حفظ داستان در حد و حدود اتفاقات باورکردنی مشهود است؛ بنابراین تعجب‌آور نیست اگر بگوییم که با یکی از انیمه های برتر قرن 21 مواجه هستید.

۷- «فرزندان گرگ» محصول سال ۲۰۱۲

انیمه مامورو هوسودا در میان انیمه های برتر قرن 21 ، نمونه‌ای از یک داستان عاشقانه است: دانشجویی جوان به نام هانا، عاشق پسری مرموز می‌شود که همکلاسی اوست. با گذر زمان معلوم می‌شود که این پسر یک گرگنماست اما هانا با این موضوع مشکلی ندارد. «فرزندان گرگ»، شباهت زیادی به یک انیمه شوجو (داستانی عاشقانه که برای مخاطبان زن جوان در نظر گرفته شده است) دارد.
بااین‌حال، این فیلم شایسته آن است که مدت بیشتری در موردش صحبت کنیم؛ هنگامی‌که عاشق هانا می‌میرد و او را با دو نوزاد/توله تنها می‌گذارد، تلاش هانا برای بزرگ کردن کودکانش، به گره اصلی داستان تبدیل می‌شود. شما به‌ندرت می‌توانید بر پرده سینما، شخصیت زنی تنها را ببینید که به‌راحتی مشکلاتش را کنترل می‌کند. هانا، با دو بچه که نمی‌توانند غرایز حیوانی خود را کنترل کنند، تنها مانده است؛ او تصمیم می‌گیرد که زندگی خود را وقف تربیت آنها کند و این کار را با مهربانی و خوشحالی انجام می‌دهد. روش هوسودا برای نشان دادن این زن تنها که زندگی خود را وقف خانواده‌اش می‌کند، بسیار غم‌انگیز است؛ اما این که کودکان و مادرشان چطور راه خود را برای یک زندگی رضایت‌بخش پیدا می‌کنند به تماشاگران قوت قلب می‌دهد.

۶- «باد برمی خیزد» محصول سال ۲۰۱۳

«باد برمی‌خیزد» که یک انیمه تاریخی است، شاید برای کسانی که تنها به دلیل وجود المان‌های فانتزی همیشگی عاشق فیلم‌های میازاکی هستند، بهترین انتخاب نباشد. بااین‌حال، این فیلم خصوصیات فوق‌العاده خود را دارد. میازاکی هنگامی‌که درگیر ماشین‌ها و به‌ویژه ماشین‌های پرنده می‌شود، بهترین آثارش را خلق می‌کند.

«باد برمی‌خیزد» داستان جیرو هیروکوشی را روایت می‌کند؛ جیرو، مهندس طراح جنگنده‌های ژاپنی است، اما همان‌طور که از میازاکی انتظار داریم، داستان فیلم مثل همیشه چندلایه دارد. هیروکوشی یک آدم رویاپرداز با وسواس شدید در مورد ماشین‌های پرنده و مهندسی است؛ همان‌طور که خود کارگردان همین ویژگی را دارد. بااین‌حال، جنبه دیگر میازاکی واقعی، در کاراکتری به نام کاپرونی ظاهر می‌شود. این مهندس ایتالیایی، هیروکوشی را با هواپیمای خود به سفرهای فانتزی می‌برد و در آنجا، این دو نفر در مورد آزادی ابدی پرواز و ظرفیت‌های بی‌انتهای مهندسی هواپیما بحث می‌کنند.

درحالی‌که کاپرونی این ماشین ها را به‌عنوان وسیله‌ای برای حمل‌ونقل در نظر می‌گیرد، هیروکوشی سلاح می‌سازد؛ بنابراین، اخلاق جنگ نیز موردتوجه قرار گرفته است. آیا مسئولیت اخلاقی جنگ، مربوط به مهندسی است که یک ماشین قاتل ساخته یا کسانی که این رویای زیبا را به یک شیطان تبدیل کرده‌اند؟ علیرغم این سوال فلسفی، «باد برمی‌خیزد» یک داستان زیبا در مورد شور، عشق، ارواح باستانی ژاپن و ماشین‌های پرنده است.

۵- «پاپریکا» محصول سال ۲۰۰۶

ناخودآگاه و قدرت‌های خطرناک رویا، دغدغه‌های اصلی ساتوشی کن هستند. او این موضوعات را در فیلم «آبی تمام‌عیار» محصول ۱۹۹۷ به خوبی به تصویر کشید. داستان «آبی تمام‌عیار» در مورد خواننده‌ای به نام میما است که تصمیم می‌گیرد برای پیشرفت و شهرت بیشتر، بازیگر شود؛ اما این کار او خشم هوادارانش را در پی دارد. مدتی بعد، میما متوجه می‌شود که توسط یکی از هوادارانش که تعادل روانی ندارد، تعقیب می‌شود. «پاپریکا» در سطحی عمیق‌تر به ناخودآگاه می‌پردازد و وارد قلمرو رویا های فیزیکی می‌شود؛ جایی که یک ماشین به سرقت می‌رود:‌ ماشینی که رویا های بیماران را ثبت کرده و نمایش می‌دهد.

اکنون هرکسی که رویا می‌بیند در خطر است، زیرا مجرم، ناخودآگاه جمعی مردم را هدف قرار داده است و آنها را به رقص مرگ دعوت می‌کند؛ جایی که سرزمین رویا به‌تدریج به دنیای واقعی حمله می‌کند. دکتر آتسوکو چیبا، که یک روان‌درمانگر است با استفاده از جنبه دیگر شخصیت خود یعنی «پاپریکا» (که یک فرشته مو قرمز است)، وارد این قلمرو می‌شود تا از بروز یک تراژدی جلوگیری کند.

بااین‌حال، معنای واقعی رویا از نظر ساتوشی کن چیست؟ شخصیت چیبا که در دنیای رویا به پاپریکای زیبا تبدیل می‌شود، ارجاعی شفاف به نظریات فروید دارد. علاوه بر این، ارجاعات پنهان بسیاری به فیلم‌هایی مانند «تارزان»، «تعطیلات رمی»، «آبی تمام‌عیار» و همچنین فیلم‌های کوروساوا داده می‌شود. در این فیلم، منبع اصلی توهمات و پریشانی صنعت فیلم، به‌عنوان خالق رویاهای زیبا مطرح شده و همین دیدگاه منحصربه‌فرد کافی است تا «پاپریکا» را یکی از انیمه های برتر قرن 21 بدانیم.

۴- «تکونکینکریت» محصول سال ۲۰۰۶

مایکل آریاس، یک فیلمساز آمریکایی است که در ژاپن کار می‌کند. شاید با دانستن پیشینه نویسنده مجبور شویم تمام نشانه‌های کوچکی را که باعث ایجاد تمایز بین «تکونکینکریت» و دیگر انیمه های برتر قرن 21 موجود در این لیست می‌شوند، موردتوجه قرار دهیم. بارزترین نوآوری «تکونکینکریت» سبک هنری آن است.

شخصیت‌های این انیمه، ژاپنی به نظر نمی‌رسند و کارگردان تا حدودی سنت‌شکنی کرده است اما این کاراکترها هنوز هم به‌اندازه کافی دارای ویژگی‌های شخصیت‌های انیمه های ژاپنی هستند. شخصیت‌های آریاس، چشمان بزرگ الهام گرفته‌شده از آثار دیزنی را ندارند و این موضوع باعث شده است که به مردم واقعی ژاپن شباهت بیشتری داشته باشند. صرف‌نظر از جلوه‌های بصری قوی و واقع‌گرایی در مناظر شهری، چیزی در این انیمه وجود دارد که برای دیگر انیمه های ژاپنی بیگانه نیست: فضای این فیلم، به‌صورت جدی از صحنه‌های فانتزی الهام گرفته شده است.

در کنار داستان فرعی فیلم که نبرد یاکوزا برای سلطه بر یک کلان‌شهر خیالی را روایت می‌کند، داستان اصلی آن راجع به دو کودک خیابانی به نام کورو و شیرو (سیاه و سفید) است که در سطحی فیزیکی و استعاری به‌طور همزمان برای زندگی خود می‌جنگند. این داستان خارق‌العاده‌ترین لحظات فیلم را به تصویر می‌کشد. با پیوند دنیای فانتزی و واقعیت، در موجی از جلوه‌های بصری و چشم‌انداز های صامت، شیرو امید و عشق را در برگرفته، درحالی‌که کورو با قدرت‌های تاریک دنیای خارجی متخاصم درگیر شده است.

۳- «شبح درون پوسته ۲: اینوسنسو» محصول سال ۲۰۰۴

«شبح درون پوسته ۲: اینوسنسو»، دنباله‌ای از یک انیمه علمی-تخیلی محصول سال ۱۹۹۵ به کارگردانی مامورو اوشی است، که با ترکیب انیمیشن‌سازی سنتی و جلوه‌های ویژه رایانه‌ای، این ژانر را متحول ساخت. در فیلم «شبح درون پوسته» محصول ۱۹۹۵، آخرین بقایای موجودات بیولوژیکی، بافت مغزی روحی را به وجود آوردند که در یک جسم مکانیکی محصور بود؛ اما در «اینوسنسو» محصول ۲۰۰۴، این روح می‌تواند بینهایت بار تکثیر و بازتولید شود.

در این انیمه، مرز بین انسان و ماشین تقریباً از بین رفته است. باتو، که یک کارآگاه سایبورگ است، سعی دارد به رمز و راز قتل و خودکشی ربات‌ها پی ببرد. به گفته اوشی، حیات ربات ها لزوماً به سلول‌های بیولوژیکی وابسته نیست و آن‌ها می‌توانند در خودکشی کردن بسیار انسانی‌تر از انسان رفتار کنند.
از نظر جلوه‌های بصری، فیلم از پیشینیان خود پیروی می‌کند. «شبح درون پوسته ۲: اینوسنسو» ترکیبی چشم‌نواز از CGI و انیمیشن‌سازی سنتی است که به یک سبک دقیق و هوشمندانه و حرکت سیال تصاویر زیبا منجر می‌شود. به‌عنوان همراه این کارآگاه سایبورگ، سگی از نژاد باست هوند، چهره غمگین کارگردان را نشان می‌دهد.

۲- «کلان‌شهر» محصول سال ۲۰۰۱

در سال ۱۹۴۹، تزوکا اوسامو اثری چشمگیر مشابه با فیلم «کلان‌شهر» فریتز لانگ محصول سال ۱۹۲۷ خلق کرد. او در مانگا خود، شخصیتی به نام میچی را به وجود آورد که یک ربات انسان‌نما بود. این ربان انسان‌نما، سرخوردگی بشر در رابطه با قدرت مخرب تکنولوژیکی سلاح‌های مدرن را نشان می‌داد.

اقتباس سال ۲۰۰۱ از این مانگا، شخصیتی به نام تیما را جایگزین میچی کرد تا ظاهری متناسب با نسل امروز داشته باشد. تیما یک ربات انسان‌نما با ظاهر زنی زیبا بود که انسانی به نام کنیچی عاشقش می‌شود. درحالی‌که در فیلم فریتز لانگ و همچنین در مانگا اصلی، تمرکز اصلی روی اختلافات بین طبقات اجتماعی متفاوت بود، این انیمه به تفاوت‌های بین انسان و ماشین می‌پردازد. «کلان‌شهر» داستان یک رومئو و ژولیت در ویران آباد است که در آخرالزمان کنترل‌شده توسط رایانه‌ها به وقوع می‌پیوندد؛ بااین‌حال، فیلم چیزهای بیشتری از سایه آسمان‌خراش‌های منکوب‌کننده ارائه می‌دهد.

۱- «شهر اشباح» محصول سال ۲۰۰۱

«شهر اشباح» داستانی درباره بزرگ شدن و فاصله گرفته از دوران کودکی است. این انیمه برنده جایزه اسکار در سال ۲۰۰۳، داستانی جادویی در مورد خدایان و یک قهرمان زن را روایت می‌کند؛ حکایتی از این که دنیای مدرن چگونه به گذشته بی‌احترامی می‌کند. این فیلم از نظر بصری، یک انیمه خیره‌کننده است. این ویژگی‌ها استثنائی به نظر می‌رسند، اما چرا این اثر میازاکی در میان جوامع غربی مشهور شده است و یکی از مهم‌ترین انیمه های قرن 21 محسوب می‌شود؟

داستان‌های میازاکی معمولاً پیرامون تعادل میان طبیعت و نیروی باستانی خدایان و برتری غیرمحترمانه دنیای انسان ها بر آن اتفاق می‌افتند. در عوض اشاره‌های جدی به مادر طبیعت، که در فیلم «نائوشیکا از دره باد» و «شاهزاده مونونوکه» مشهود است، شخصیت اصلی «شهر اشباح» که یک دختربچه به نام چیهیرو است وارد دنیایی معنوی می‌شود و این دنیا، تداعی‌کننده یک جامعه قدیمی مبتنی بر سنت است که دنیای مدرن تکنوکراتیک آن را در معرض خطر قرار داده است.

تلاش چیهیرو برای نجات دادن والدینش، نشان‌دهنده کشمکش یک دختر کوچک برای بزرگ شدن در عصر مدرن است؛ جایی که مدل خانواده‌های قدیمی منسوخ شده است. بنابراین قدرت جادویی «شهر اشباح» از روایت یک داستان جهانی نشئت می‌گیرد که به طرزی ناراحت‌کننده، به قرن بیست و یکم شباهت دارد. البته مهارت‌های میازاکی در به تصویر کشیدن نیروهای جادویی نیز تاثیر زیادی بر موفقیت این فیلم داشته است.


منبع: Taste of Cinema

نوشته ۲۰ انیمه برتر قرن 21؛‌ کودکانه‌هایی که مخاطب بزرگسال دارند – بخش دوم اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

رتبه‌بندی تمام فیلم های «نابودگر» به بهانه اکران «ترمیناتور: سرنوشت تاریک»

$
0
0

آنچه در ادامه خواهید خواند، مقاله‌ای از وب‌سایت ورایتی درباره رتبه‌بندی فیلم های «نابودگر» به قلم جو لیدون است. اکران «نابودگر: سرنوشت تاریک»، بهانه‌ای شد تا در فیلیمو شات به‌مرور آثار این مجموعه بپردازیم؛‌ با ما همراه باشید.


وقتی مقاله همکارم را درباره فیلم «نابودگر: سرنوشت تاریک» خواندم که در آن از «نابودگر» سال ۱۹۸۴ (فیلمی که آغازگر این مجموعه بود)، به‌عنوان یک فیلم درجه ب پساآخرالزمانی بی‌رحمانه و تاثیرگذار یاد می‌کرد، واکنشم فقط لبخند و موافقت بی‌چون‌وچرا بود. حقیقتا در آن زمان، این فیلم از کمپانی اوریون پیکچرز همه را حسابی غافلگیر کرد چراکه از ملودرام روباتی جیمز کامرون انتظار زیادی وجود نداشت؛‌ او در آن زمان، پس از جلب‌توجه تماشاگران و منتقدان با ساخت «پیرانا ۲: تخم‌ریزی»، اولین قدم‌ها را به سمت شهرت برمی‌داشت.

این فیلم در آن زمان، تنها به این خاطر موردتوجه من قرار گرفت که به‌صورت اتفاقی در زمان درست، در مکان درست بودم. زمانی که برای پوشش مراسم اسکار به لس‌آنجلس رفته بودم، یکی از مسئولان روابط عمومی فیلم با من تماس گرفت و پرسید که آیا مایل هستم به صحنه فیلم‌برداری فیلم جدید ستاره فیلم «کونان بربر» یا همان آرنولد شوارتزنگر بروم؟ و من هم جواب مثبت دادم.

وقتی به محل فیلم‌برداری رسیدیم، وارد یک ساختمان غیرقابل‌توصیف شدیم؛ صحبت فوق‌العاده‌ای با آرنولد شوارتزنگر داشتم که بابت پیوستن به جوآن کالینز در مراسم اسکار چند روز بعد برای اعلام برنده جایزه دستاورد فنی، حسابی هیجان‌زده بود و موفق شدم با جیمز کامرون مشتاق اما تحت‌فشار (و البته با توجه به فشاری که داشت تحمل می‌کرد، «خیلی مهربان»)، ملاقات کنم.

اما مهم‌تر از همه، هنگام تماشای فیلم‌برداری صحنه‌های خشونت‌بار تک‌نوآر حسابی حیرت‌زده شدم. انتظار داشتم درنهایت و بعد از انتظار فراوان، شاهد یک سری حقه سطح پایین از یک فیلم با بودجه کم باشم. هرچند وقتی صبح روز بعد، از کابوس آرنولد نابودگری که من را گلوله‌باران می‌کرد بیدار شدم، به این نتیجه رسیدم که شاید شاهد ساخت پروژه‌ای بوده‌ام که ممکن است به اتفاق سینمایی بزرگی تبدیل شود.

در نتیجه، به مدت بیش از سه دهه علاقه‌ ویژه‌ای به مجموعه‌ فیلم‌های «ترمیناتور» پیدا کردم. بنابراین وقتی از من خواسته شد که شش فیلم برتر مجموعه فیلم های «نابودگر» را رتبه‌بندی کنم، با اشتیاق و علاقه‌ فراوان مشغول این کار شدم. در ادامه، می‌توانید رتبه‌بندی فیلم‌ های «نابودگر» را از دیدگاه من مطالعه کنید:

۶- «نابودگر: جنسیس»

دو تلاش ناموفق برای ساخت ریبوت مجموعه فیلم های «نابودگر» انجام شد که «پیدایش» یا «جنسیس» تلاش ناموفق دوم بود. آرنولد شوارتزنگر در این فیلم به‌عنوان یک نابودگر قدیمی و رام شده به نام پاپز و همچنین یک نسخه جوان‌تر و بدجنس‌تر از تی-۸۰۰ ظاهر می‌شود. متاسفانه این حضور دوگانه درخشان هم نتوانست باعث شود که شاهد روایتی جذاب از خطوط زمانی متفاوت باشیم. این فیلم به کارگردانی آلن تیلور سرشار از صحنه‌های اکشن بود اما به طرز عجیبی، هیچ نشانی از افسانه ترمیناتور در آن وجود نداشت. در ابتدا قرار بود دو دنباله برای این فیلم ساخته شود اما با شکست خوردن پروژه، دو فیلم بعدی هم هرگز ساخته نشدند.

فیلم های نابودگر

۵- «نابودگر: رستگاری»

فیلم «نابودگر: رستگاری» اولین شکست در زمینه ریبوت مجموعه بود که در آن کریستین بیل، نقش جان کانر بالغ را بازی کرد. در این فیلم، جان کانر سربازی در جبهه مقاومت بشر است که در برابر نیروهای روباتی اسکای‌نت در سال ۲۰۱۸ و جهان پسا آخرالزمانی می‌جنگند. جالب است بدانید که تصاویری از ناراحتی و بدخلقی کریستین بیل سر صحنه فیلم‌برداری این فیلم منتشر شد که از خیلی جنبه‌ها، از خود فیلم «نابودگر: رستگاری» جالب‌تر بود. کارگردان این فیلم، جوزف مک‌گینتی بود که در ریبوت سال ۲۰۰۰ مجموعه «فرشتگان چارلی» خیلی بهتر عمل کرد. این فیلم شلوغ اما پوچ و درهم‌وبرهم باعث شد راجر ایبرت فقید هم حرف جالبی درباره آن بزند: «این فیلم به شما لذت یک بازی ویدئویی را می‌دهد؛ بدون این که لازم باشد آن را بازی کنید.»

۴- «نابودگر ۳: خیزش ماشین‌ها»

جیمز کامرون بالاخره در قسمت سوم این مجموعه، کار را به جاناتان موستو (کارگردان آثاری مانند «درهم شکستن» و «یو-۵۷۱») سپرد. این فیلم، درنهایت بهتر از چیزی که انتظار می‌رفت، از آب درآمد؛ یک اکشن ماجراجویانه که ماجرای آن مربوط به ۱۰ سال بعد از اتفاق‌های «نابودگر ۲» است و بر دوران بزرگ‌سالی جان کانر (با بازی نیک استال) تمرکز دارد که احتمالا خود را به‌عنوان ناجی بشریت در آینده در نظر می‌گیرد. او در حال فرار از حملات مکرر یک مدل نابودگر جدید به نام تی-‌ایکس (با بازی کریستینا لوکن) است؛ در این بین، کانر شانس می‌آورد و یک سایبورگ تی-۸۰۰ دوباره برنامه‌ریزی‌شده دیگر (باز هم با بازی آرنولد شوارتزنگر، مدتی قبل از انتخاب شدنش به‌عنوان فرماندار کالیفرنیا) وارد ماجرا می‌شود تا از قهرمان ما محافظت کند. حضور این تی-۸۰۰، اتفاق خیلی خوبی بود چراکه کانر نمی‌توانست روی کمک مادرش حساب کند؛ سارا کانر در این مقطع مرده بود و مرگ این کاراکتر، اشتباه محاسباتی بزرگی از جانب فیلم‌سازان محسوب می‌شد. درنهایت، «نابودگر: سرنوشت تاریک» آن را اصلاح کرد.

۳- «نابودگر: سرنوشت تاریک»

شعار تبلیغاتی این فیلم، «به فردای روز داوری خوش آمدید» است که فقط جنبه شعاری ندارد. این جمله، به بینندگان می‌گوید که باید وانمود کنند تمام دنباله‌هایی که بعد از «نابودگر ۲» ساخته شده‌اند اصلا وجود نداشته‌اند و این ریبوت را به‌عنوان «نابودگر ۳» واقعی بپذیرند؛ که البته کار خیلی راحتی هم است، چراکه «سرنوشت تاریک» به کارگردانی تیم میلر (کارگردان «ددپول») و تهیه‌کنندگی جیمز کامرون، بعد از دو دهه هیجان‌انگیزترین و راضی‌کننده‌ترین نسخه از فیلم های «نابودگر» است. طرفداران قدیمی این مجموعه، قطعا از دیدن بازسازی سایبورگ تی-۸۰۰ شوارتزنگر به‌عنوان یک مرد خانواده میانسال که انباری از اسلحه های سنگین و مرگبار را در خانه‌اش در تگزاس دارد، خوشحال می‌شوند و قطعا به بازگشت سارا کانر با بازی لیندا همیلتون به‌عنوان یک شهروند مسن خشمگین که نابودگران را نابود می‌کند و تمام نقل‌قول‌های به‌یادماندنی فیلم از زبان اوست، خوشامد خواهند گفت.

۲- «ترمیناتور ۲: روز داوری»

شوارتزنگر به وعده خود در فیلم اول «نابودگر» که گفته بود «من برمی‌گردم!» عمل کرد و در این دنباله بزرگ‌تر، پر سر و صداتر و استادانه‌تر به کارگردانی و نویسندگی جیمز کامرون، به‌عنوان یک نابودگر دیگر از سری تی-۸۰۰، حضوری درخشان داشت. پیچش بزرگ ماجرا از جایی شروع شد که این نابودگر، توسط انسان‌های شورشی که در برابر ماشین‌های ظالم در سال ۲۰۲۹ می‌جنگند، دوباره برنامه‌ریزی و به لس‌آنجلس سال ۱۹۹۱ فرستاده شد تا از جان کانر جوان ( با بازی ادوارد فرلانگ) محافظت کند؛‌ کسی که قرار است در آینده، به رهبر جنبش مقاومت انسان‌ها تبدیل شود. متاسفانه یک نابودگر دیگر که یک مدل جدید به نام تی-۱۰۰۰ است (با بازی رابرت پاتریک) هم به گذشته فرستاده شده است تا هم جان کانر و هم مادر قهرمانش (با بازی لیندا همیلتون) را بکشد. «نابودگر ۲» شاید برای خیلی از افرادی که به‌تازگی و برای بار اول آن را می‌بینند اثری تکراری باشد اما این فیلم در زمان عرضه خود حسابی سروصدا کرد و از لحاظ جلوه‌های ویژه و صحنه‌های اکشن به‌قدری عالی بود که همه را حیرت‌زده می‌کرد.

۱- «نابودگر»

به این فیلم، به چشم مثالی بارز از یک اثر بزرگ نگاه کنید که چنان اثر عمیقی از خود به‌جا گذاشت که هیچ‌کدام از دنباله‌های آن (هرچقدر هم که عالی ساخته شدند)، توان رقابت با آن را نداشتند. بله، این اثر کلاسیک از جیمز کامرون، در زمان اکران به‌عنوان چیزی بیش‌تر از یک فیلم اکشن درجه ب هیجان‌انگیز دیده نشد؛ اما درحالی‌که فیلم با این دید تحلیل می‌شد، بینندگانی هم بودند که شیفته سادگی و رک بودن داستان شدند: سایبورگ قاتلی که به گذشته می‌رود تا زنی از نسل خودش را از بین ببرد که در آینده رهبر جنبش مقاومت در برابر ظلم ماشین‌ها خواهد بود. از طرف دیگر، یک سرباز انسان کاربلد هم به گذشته سفر می‌کند تا از این زن محافظت کند و جلوی سایبورگ را بگیرد. البته در فیلم های بعدی «نابودگر»، ماجرا پیچیده‌تر می‌شود. شوارتزنگر به خوبی نقش خود را ایفا کرد و به‌گونه‌ای در آن خوش درخشید که تبدیل به نقش نمادینش شد. درعین‌حال، لیندا همیلتون و مایکل بین هم ترکیبی عالی از ناامیدی هراسناک و اراده فولادین را درحالی‌که شخصیت‌هایشان مدام در حال انجام اقدام‌های فی‌البداهه برای فرار بودند، نشان دادند.


منبع: Variety

نوشته رتبه‌بندی تمام فیلم های «نابودگر» به بهانه اکران «ترمیناتور: سرنوشت تاریک» اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

۸ دلیل برای آنکه «روزی روزگاری در هالیوود» را یکی از بهترین فیلم‌های تارانتینو بدانیم

$
0
0

اگرچه کوئنتین تارانتینو هیچگاه فیلمسازی پرکار نبوده، اما قطعاً یکی از تاثیرگذارترین کارگردانان تاریخ است. اگر بنا به گفته خودش، دو قسمت فیلم‌های «بیل را بکش» را یک اثر در نظر بگیریم، او پس از فیلم «سگ‌های انباری» محصول سال ۱۹۹۲، نُه فیلم بلند را کارگردانی کرده است. دومین اثر موفق تارانتینو، «داستان عامه‌پسند» محصول سال ۱۹۹۴، اثری ماندگار بر سینمای آمریکا باقی گذاشت؛ این فیلم، به‌احتمال‌زیاد تاثیرگذارترین اثر سینمایی دهه ۹۰ است. سال‌های زیادی از زمان ساخت آن می‌گذرد اما «پالپ فیکشن»، هیچگاه کهنه و تکراری نشد. اکران «روزی روزگاری در هالیوود» ثابت کرد که با یکی دیگر از بهترین فیلم های تارانتینو مواجه هستیم؛ می‌خواهید بدانید چرا؟ با فیلیمو شات همراه باشید.


«روزی روزگاری در هالیوود» شاید لذت‌بخش‌ترین، سرگرم‌کننده‌ترین و از لحاظ بصری هیجان‌انگیزترین اثر تارانتینو تا به امروز باشد. مطمئناً او تمام تجربیات دوران حرفه‌ای خود را در این فیلم به‌کار گرفته است تا اثرش در صدر لیست بهترین فیلم‌های سال ۲۰۱۹ قرار گیرد. کارگردان، در این فیلم فوق‌العاده بلیت تماشای شهری با چراغ‌های همیشه روشن را به تماشاگران هدیه می‌دهد. او، با رویایی دلپذیر تنهایمان می‌گذارد؛ رویایی که ممکن است برای بسیاری از ما، با فریادی خفه‌شده در گلویمان به اتمام برسد. در ادامه، با ۸ دلیل به شما ثابت می‌کنیم که تماشاگر یکی از بهترین فیلم های تارانتینو خواهید بود:

۸- یکی از قوی‌ترین فیلمنامه‌های کوئنتین تارانتینو

داستان فیلم در سال ۱۹۶۹ روایت می‌شود؛ درست قبل از جنبش هالیوود جدید که صنعت فیلمسازی را تغییر داد. جدیدترین فیلم تارانتینو، بر سه شخصیت درمانده تمرکز کرده است؛ ریک دالتون (با بازی لئوناردو دی‌کاپریو)، یک بازیگر تلویزیونی که پس از اتمام یک سریال وسترن برای مدتی طولانی پیشنهاد بازی در هیچ فیلمی را نداشته است. او همزمان با بحران میانسالی، باید با مشکلات حرفه شغلی‌اش نیز کنار بیاید. نفر دوم، کلیف بوث (با نقش‌آفرینی برد پیت)، بهترین دوست و بدلکار دالتون است؛ و نفر سوم، شارون تیت (با بازی مارگو رابی) که از هردوی آنها بدشانس‌تر است. شارون، یک ستاره واقعی در حال ظهور بود که زندگی و حرفه شغلی‌اش به طرزی فجیع در ۹ آگوست سال ۱۹۶۹ به‌دست اعضای خانواده منسون نابود شد.

فیلمنامه تارانتینو، که بسیاری از شخصیت‌ها و داستان‌های معروف هالیوود را به تصویر می‌کشد؛ به‌گونه‌ای که پس از تماشای آن، به یاد فیلم‌هایی همچون «همه‌چیز درباره ایو» محصول ۱۹۵۰ و «سانست بلوار» محصول ۱۹۵۰ خواهید افتاد. او زمان زیادی را صرف کنترل شخصیت خودخواه افراد مشهوری می‌کند که راه خود را برای اعتیاد به مواد مخدر و شهرت پی گرفته‌اند. فیلمنامه، سرشار از ارجاعات به فرهنگ‌عامه و تزئینات کودکانه برای سرگرم کردن تماشاگران است؛ چیزی که برای خود او نامتعارف محسوب می‌شود. می‌دانیم که تارانتینو عاشق سینما است، مردمی را که فیلم می‌سازند دوست دارد و همچنین شهری را خانه خود می‌داند که صنعت سرگرمی، محور اصلی آن است.

او همچنین به برخی از روش‌های سنتی اثبات‌شده احترام می‌گذارد: ارائه یک داستان عاشقانه پر زرق‌وبرق، نمایش پر آب‌وتاب افسانه‌های قدیمی، ترس از هیپی‌ها و تهدید هشداردهنده اما زیرکانه درباره خونریزی‌های وحشیانه. فیلمنامه تارانتینو همانند اشعار یک پیرمرد خوش‌صحبت، دوران مبهمی از هالیوود را روایت می‌کند و درعین‌حال همانند یک فالگیر ماهر، نشانه‌هایی از پایان این دوران سیاه ارائه می‌دهد.

۷- نمایش واقعیت لس‌آنجلس

درباره کسی مانند تارانتینو که در هالیوود بزرگ شده است، اصلا تعجب‌آور نیست که یک لس‌آنجلس رویایی و رمانتیک را در ذهن داشته باشد. این فیلم همانند «شورش بی‌دلیل» محصول ۱۹۵۵، «خداحافظی طولانی» محصول ۱۹۷۳یا «برش‌های کوتاه» محصول ۱۹۹۳، با حسی واقعی درباره مکان و روابط، یک تصویر کم‌نظیر از لس‌آنجلس ارائه می‌دهد؛ هالیوود نیز همانند کاراکترهای فیلم (بوث، دالتون یا تیت)، شخصیت‌پردازی شده است.

بنابراین بسیاری از لذت‌های منحصر به لس‌آنجلس در یکی از بهترین فیلم‌های تارانتینو به تصویر کشیده شده اند: سرخوشی رانندگی در آزادراه‌های شهر؛ از خود بیخود شدن در مهمانی‌ها؛ پرسه زدن در محوطه استودیوهای بزرگ؛ خیره شدن به ستاره‌های هالیوود در هر تقاطع؛ قدم زدن در بلوار هالیوود با پای‌برهنه و تماشای هیپی‌های عجیب‌وغریب؛ حس گرمای تابش تابلوهای نئونی؛ تکاپوی سینماها در هر گوشه شهر که همانند جواهری درخشان شهر را مزین کرده‌اند؛ ازدحام جمعیت حول ستاره‌های مشهور و صحبت با آنها.

از فیلمبرداری ماهرانه رابرت ریچاردسون تا طراحی صحنه بی‌نقص باربارا لینگ، «روزی روزگاری در هالیوود» مجموعه‌ای از جزئیات شفاف و ملموس آن دوره زمانی است؛‌ دلیلی دیگر برای اثبات این موضوع که با یکی از بهترین فیلم های تارانتینو مواجه هستیم.

۶- تمرکز روی شخصیت‌ها، نه ساختار داستان

تارانتینو پس از دهه ۱۹۹۰، اصطلاح «فیلم‌های وقت‌گذرانی» را برای ترسیم بهتر هدف خود پس از فیلم «جکی براون» ابداع کرد؛ در این نوع فیلم‌ها، طرح کلی داستان «وقت‌گذرانی با شخصیت‌های به‌یادماندنی» است. «روزی روزگاری در هالیوود» بیشتر درباره آخرین روزهای یک دوره مهم و مردم خوشحال و ناراحت آن دوره است.

آنها همگی قربانی شرایط هستند. اگرچه به نظر می‌رسد خانواده منسن ماجرا را به سمت پایانش سوق می‌دهند، اما هنوز هم این شخصیت‌ها هستند که فیلم را تعریف می‌کنند. شارون تیت، مشغول بازی در فیلم‌های سینمایی است، بوث و یک دختر جذاب (با بازی مارگارت کوالی) سر از مزرعه اسپان درمی‌آورند (جایی که اتفاقی پیش‌بینی‌نشده رخ خواهد داد) و دالتون در یک سریال تلویزیونی به‌عنوان بازیگر میهمان حضور پیدا می‌کند و مدام به فکر آینده‌اش می‌افتد.

این فیلم، ما را به روشی خاص در یک برهه زمانی و مکانی ویژه با چند شخصیت آشنا می‌کند؛ شاید اتفاق خاصی در ماه فوریه رخ ندهد اما اتفاقات داستان حاکی از آن هستند که در ماه آگوست اتفاقی بسیار ناراحت‌کننده و وحشتناک رخ خواهد داد.

۵- توجه به جزئیات؛ پیوند به دیگر فیلم‌های تارانتینو

هواداران تارانتینو بی‌شک متوجه پیوندهای موجود در سرتاسر این فیلم به دیگر آثار او خواهند شد: شخصیت‌ها دائماً سیگارهای مارک رد اپل می‌کشند؛ برندی خیالی که در کل فیلم مورداستفاده قرار گرفته است. اگر به قسمت تیراژ پایانی فیلم نگاه کرده باشید (کاری که همیشه باید بکنید) بازی دالتون در یک تیزر تبلیغاتی متعلق به شرکت رد اپل را خواهید دید. همچنین، برای کسانی که توجه زیادی به فیلم داشته‌اند، معلوم می‌شود که دالتون در چند فیلم وسترن اسپاگتی به کارگردانی آنتونیو مارگریتی بازی می‌کند؛ نام مستعاری که گروهبان دانویتز (با نقش‌آفرینی الی راث) در فیلم «حرامزاده‌های لعنتی» محصول سال ۲۰۰۸ از آن استفاده می‌کرد.

علاوه بر این، اکثر بازیگران جزو گروه بازیگران همیشگی تارانتینو هستند؛ به‌غیراز دی‌کاپریو و پیت که مجدداً با او همکاری کرده‌اند، بازیگرانی همچون زویی بل، بروس درن، مایکل مدسن، مونیکا استاگز، جیمز رمار و کرت راسل نیز قبلاً در فیلم‌های او بازی کرده بودند. تیم راث نیز در یک سکانس از این فیلم ایفای نقش کرده اما متاسفانه در تدوین نهایی این صحنه حذف شده است. برای تایید این موضوع که با یکی از بهترین فیلم های تارانتینو روبه‌رو هستید، به دلیل احتیاج دارید؟

۴- بازیگران مشهور در نقش شخصیت‌های خیالی و واقعی

«روزی روزگاری در هالیوود» پر از ستارگان سینما است. اگرچه وجود ستاره‌های دنیای بازیگری در یک فیلم، ضامن برنده شدن جوایز نیست، اما حضور آنها مخاطب را سرگرم می‌کند. بازی آنها در نقش شخصیت‌هایی که مربوط به گذشته هستند نوعی قصه‌گویی در مورد تاریخ است و این موضوع برای تماشاگران جذاب خواهد بود.
همان‌طور که قبلا گفتیم، مارگو رابی نقش شارون تیت را ایفا می‌کند. شما همچنین می‌توانید نشانه‌هایی از خانواده منسن را پیدا کنید. از دیگر بازیگرانی که نقش شخصیت‌های واقعی را ایفا کرده‌اند می‌توان به امیل هرش در نقش جی سبرینگ، سامانتا رابینسون در نقش آبیگیل فولگر و کاستا رونین در نقش وویتک فرایکوفسکی اشاره کرد.

همچنین در یکی از صحنه‌ها می‌توانیم چارلز منسن (با بازی دیمون هریمن) را ببینیم. در چند صحنه نیز هواداران او نشان داده‌شده‌اند؛ تکس واتسون (با بازی آستین باتلرسوزان آتکینز (با بازی میکی مدیسونپاتریشیا کرنوینکل (با بازی مدیسن بیتی) و لیندا کاسابیان (با بازی مایا هاوک). البته لیندا کاسابیان بعدها از این گروه جدا و در زندگی واقعی، به یکی از شاهدان اصلی ماجرای قتل شارون تیت تبدیل می‌شود. از دیگر اعضای خانواده منسن که در فیلم به تصور کشیده شده‌اند می‌توان به کلم گروگان (با بازی جیمز لندری هبرت) و اسکوییکی فروم (با بازی داکوتا فانینگ) اشاره کرد.

شخصیت‌های مشهور دیگری همچون بروس لی (با بازی مایک مهاستیو مک‌کوئین (با بازی دیمین لوئیسرومن پولانسکی (با بازی رافائل زاویروچاجیمز استیسی (با بازی تیموتی الیفنتوین موندر (با بازی لوک پریمیشل فیلیپس (با بازی ربکا ریتنهاوسماما کاس (با بازی ریچل ردلیف) در فیلم حضور دارند. یکی از صحنه‌های طنز مرموز فیلم مربوط به بازی بروس درن در نقش مزرعه‌دار و مالک استودیو جورج اسپان است. از دیگر بازیگران برجسته این فیلم می‌توان به ربکا گی‌هرات، کلو گولگر، آل پاچینو و جولیا باترز اشاره کرد.

۳- بازی بی‌نظیر برد پیت

اگر هنوز برایتان شفاف نیست، بار دیگر باید بگوییم که «روزی روزگاری در هالیوود» یک فیلم بازیگر محور است. در حالی که دی‌کاپریو در نقش دالتون همانند تنه اصلی یک درخت، داستان ستاره ای در حال افول را روایت می‌کند و ما با دیدن او نگاهی غم‌انگیز به ناامنی و نفس خود داریم، برد پیت در نقش بوث (که بدلکار دالتون است)، همانند میوه این درخت خودنمایی می‌کند.

کلیف بوث، نقشی بسیار بیشتر از بدلکار دالتون را ایفا می‌کند؛ او گاهی اوقات به راننده شخصی یا دستیار او نیز تبدیل می‌شود اما در مهم‌ترین جایگاه، کلیف بهترین دوست دالتون است. به نظر می‌رسد که او با کمی تلاش می‌تواند چیزی را که دالتون تنها در جلوی دوربین قادر به تظاهر آن است، در دنیای واقعی انجام دهد. درهرصورت، این بوث است که با لودگی و اعتمادبه‌نفس بروس لی را با خود همراه می‌کند. مبارزه او با افراد خانواده منسن در مزرعه اسپان نیز یکی دیگر از جنبه‌های قهرمانی او را به رخ بیننده می‌کشد. با گذشت زمان، این بوث است که تحسین شما را برمی‌انگیزد.

اگرچه نمی‌توانیم در این مطلب کوتاه، به‌طور عمیق به این مبحث بپردازیم اما باید بگوییم که بوث به علت قتل احتمالی همسرش بدنام شده است؛ یکی از بهترین فیلم های تارانتینو ، با داستانی سرشار از ابهام روایت می‌شود؛ داستانی که در آن ممکن است بوث با توجه به گذشته تاریک رستگاری بخشش، دلایلی برای این کار داشته باشد.

۲- «روزی روزگاری در هالیوود» در قالب تاریخچه تجددخواهی

همه‌جا بیان شده است که این فیلم، یک داستان رویایی از شهر لس‌آنجلس است؛ قطعاً همین‌طور است اما این فیلم، فقط یک رویا نیست. این موضوع که تارانتینو در انتهای فیلم چطور از رویا بیدارمان می‌کند، کمتر مطرح می‌شود. اجازه دهید به افراطی‌ترین جنبه‌های تجددخواهی فیلم نگاهی کنیم:

مارگو رابی در نقش شارون تیت و امیل هرش در نقش جی سبرینگ، در نحوه نمایش صفات انسانی دو نفری که در سرتاسر جهان به چشم قربانیان قتل به آنها نگاه می‌شود بازی فوق‌العاده‌ای ارائه داده‌اند. این فیلم چهره‌ای گرم، کمی احمقانه و همیشه صمیمی از شارون به تصویر کشیده است. همانند شارون، تماشاگر نیز با سینما اغوا می‌شود. زمان و مکان این حادثه تلخ از دسترس ما خارج شده است؛ اما شاید، تنها شاید، بتوانیم با یک قلب بسیار سخاوتمند، او و خودمان را نجات دهیم.

۱- بنا بر گفته شخص کوئنتین تارانتینو

اولین نمایش «روزی روزگاری در هالیوود» در ۲۱ می ۲۰۱۹ در فستیوال فیلم کن بود. تارانتینو در این فستیوال، همزمان با تبلیغ فیلم باید صدها مصاحبه انجام می‌داد. در اینجا یک نقل‌قول کوتاه از او در مصاحبه با مایک فلمینگ اشاره می‌کنیم که به نقش شارون تیت در داستان می‌پردازد:

«اگرچه هدف من، ساخت یک فیلم از داستان زندگی شارون تیت نبود اما قصد داشتم نشان دهم که او چه شخصیتی داشت. هنگامی‌که در مورد او تحقیق می‌کردم، شخصیت او بیش‌ازحد خوب و غیرواقعی توصیف شده بود. او افراد زیادی را می‌شناخت، بنابراین گزارش‌های شفاهی زیادی در موردش وجود دارد. به نظر می‌رسید که شارون بیش‌ازحد برای این دنیا شیرین و مهربان بوده است.»

«با شناخت بیشتر او، من شخصیتش به‌عنوان یک انسان را تحسین می‌کردم. بنابراین حس کردم باید وقت بیشتری برای او اختصاص دهم: زیرا این کار هم آموزنده و هم لذت‌بخش خواهد بود. داستان من راجع به شارون نبود و قصد نداشتم که او فیلمم را جلو ببرد. این تنها یک روز از زندگی آنها بود. یک روز از زندگی هر سه آنها (دالتون، بوث و تیت)؛ آن شنبه در ماه فوریه. من تنها یک روز از زندگی او، رانندگی در کنارش، انجام کارها و تنها بودن با او را نشان دادم. فکر می‌کنم این می‌تواند خاص و پر مفهوم باشد؛ می‌خواستم شما شارون و نحوه زندگی کردنش را ببینید. قصد نداشتم داستان‌هایی را دنبال کنم که گفته شده بود؛ فقط می‌خواستم زندگی و حیاتش را نشان دهم.»
در همین مصاحبه، کارگردان بر ویژگی‌های بسیاری تاکید می‌کند؛ همه اینها، دلایلی برای تایید این دیدگاه هستند که «روزی روزگاری در هالیوود» یکی از بهترین فیلم های تارانتینو است.


منبع: Taste of Cinema

نوشته ۸ دلیل برای آنکه «روزی روزگاری در هالیوود» را یکی از بهترین فیلم‌های تارانتینو بدانیم اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

پایان فیلم «جوکر» چه معنایی داشت؟ نگاهی به محتمل‌ترین فرضیه‌ها

$
0
0

هشدار: این مقاله، بخش‌هایی از داستان فیلم «جوکر» را افشا می‌کند.
به نظر می‌رسد واکین فینیکس و تاد فلیپیس بسیار خوشحال هستند زیرا فیلم آن‌ها درباره مشهورترین دشمن بتمن، توانسته است رضایت هواداران فیلم‌های ساخته‌شده از کتاب‌های کمیک را جلب کند. طبیعتاً این رضایت مخاطبان، سود سرشاری برای آنان به ارمغان می‌آورد. از همین حالا می‌توان گفت که واکین فینیکس یکی از شانس‌های جایزه اسکار است. جوکر در این فیلم به‌عنوان یک اسطوره به تصویر کشیده می‌شود؛ هنگامی‌که آرتور فلک، موهای سبز و آرایش خود را آینه نگاه می‌کند، با آینده‌ای تلخ روبرو می‌شود: او قرار است جنایتکار بدنام شهر باشد. صحنه‌ای که به نظر می‌رسد فلک، پزشک خود را به قتل رسانده است و در راهرو بیمارستان با حالتی رقص‌وار راه می‌رود، به نظر می‌رسد که از ماهیت خشن شخصیت جوکر لذت می‌برد.
اگرچه «جوکر» به عنوان یک فیلم مستقل برای «آقای ج» مورد تایید تماشاگران قرار گرفته است، اما نظریه های جالبی در مورد آخرین صحنه آن وجود دارد که باعث شده هواداران در مورد موفقیت فیلم به تردید بیافتند. بنابراین، اگر آماده هستید، نگاهی عمیق‌تر به ذهن منحرف آرتور فلک داشته باشیم. با فیلیمو شات همراه باشید تا پایان فیلم «جوکر» را بررسی کنیم.


۱- همه‌چیز در ذهن او اتفاق می‌افتد

قبل از شروع فیلم «جوکر»، از مخاطبان خواسته می‌شود هر حدسی را که در هنگام تماشای فیلم می‌زنند به حالت تعلیق درآورند. هنگامی‌که فیلم به‌پایان می‌رسد، مشخص می‌شود که در درک روایت داستان فریب خورده‌ایم.
یکی از بزرگ‌ترین پیچش‌های داستان زمانی رخ می‌دهد که متوجه می‌شویم رابطه آرتور و سوفی (با نقش‌آفرینی زازی بیتز) چیزی بیش از میل شخصی او برای عشق پس از یک ملاقات کوتاه در آسانسور بوده است؛ هنگامی که جوکر توسط پلیس دستگیر و توسط آشوبگران نجات داده شد (جایی که هوادارانش همانند یک قهرمان از او استقبال کردند)، ما تصاویر خیالی آرتور را مشاهده می‌کردیم.

در پایان فیلم «جوکر»، این فرض عجیبی نیست که یک زندانی، هولناک‌ترین رویایش را محقق کند: کشتن یک نفر دیگر، کسی که او را درک نکرده است. پادشاه دلقک‌ها سپس تصور می‌کند که از زندان فرار کرده و به گاتهام می‌رود تا به خطرناک‌ترین جنایتکار این شهر تبدیل شود. بااین‌حال، آیا این فرضیه بیش‌ازحد ساده و دم‌دستی نیست؟
فیلم‌هایی مانند «مشت ناگهانی» و «جزیره شاتر» (و تا حدودی «راننده تاکسی»)، از این ایده استفاده کرده‌اند تا شخصیت اصلی را از پایانی خوش به سمت چیزی ترسناک‌تر سوق دهند.
فیلیپس پیش‌ازاین بیان کرده بود که حالت قهرمانانه جوکر در میان شهروندان گاتهام کاملاً ساختگی است، درحالی‌که هم کارگردان و هم استودیو برادران وارنر گفته‌اند که از ابتدا قرار بود پایان فیلم «جوکر» مبهم باشد. در حالتی خوش‌بینانه تر، آیا این پایان بدین معنا است که دکتر وظیفه‌شناس زنده خواهد ماند؟

۲- پایان فیلم «جوکر»، یک فلش فوروارد را نشان می‌دهد

اگرچه در فرضیه اول، پزشک جوکر پایان خوبی داشت، اما در حالت دوم او به قتل خواهد رسید. یکی از منتقدان با اشاره به تغییر سرعت روایت داستان و زیبایی‌شناسی پایان فیلم «جوکر»، در یادداشتی نوشته است که «این رویا، جهشی به آینده شهر گاتهام و تسخیر شدن آن توسط جنایتکاران بود.»
پیش از آن که جوکر از بیمارستان روانی آرکهام فرار کند، می‌خواهد جوکی خنده‌دار را برای دکتر تعریف کند اما نظرش عوض می‌شود. در این میان، تصاویری از کودکی بروس وین (با بازی دانته پریرا اولسن) نمایش داده می‌شود که در کنار اجساد والدینش، در یک کوچه تنگ و تاریک ایستاده است. فیلیپس در صحبت با نشریه لس‌آنجلس تایمز گفته است که او فکر می‌کند جوکرِ فلک، آخرین جوکری نیست که بروس مسن/بتمن با او مبارزه می‌کند. نظریه فلش فوروارد، به فینیکس اجازه می‌دهد تا رقیبی برای بتمن باشد. در اینجا ممکن است مشکل سن آنها به وجود آید، اما اگر فیلم‌های «مردان ایکس» را در نظر بگیریم، هیچ‌کس به‌جز هواداران متعصب اهمیتی به این خط زمانی نمی‌دهد.

اگرچه برخی دیگر می‌گویند که به نظر می‌رسد جوکر وزن اضافه کرده و چاق شده است، اما یکی از هواداران ادعا می‌کند که در صحنه پایانی فیلم، موهای خاکستری فلک بیشتر شده‌اند. به نظر می‌رسد که شیوه فیلمبرداری این صحنه، از دیگر سکانس‌های فیلم متفاوت بوده است و ما چندین بار فلک را از نمای نزدیک تماشا می‌کنیم.
تمام این موضوعات، ارتباط تنگاتنگی با جوک «تو متوجه نخواهی شد» دارند. اگر پایان فیلم «جوکر» به‌عنوان یک فلش فوروارد به چند سال آینده باشد، پس شبی که جوکر از زیر سایه آرتور فلک بیرون آمد همان شبی است که او به‌طور اتفاقی بتمن را خلق کرد.

بله، فلک در پایان، جایگاه خود را در دنیا شناخت؛ اما زمانی که یک آشوبگر با نقاب دلقک، توماس و مارتا وین را به قتل رساند، بروس در ناخودآگاه خود تصمیم گرفت با جرم و جنایت مبارزه کند. آن شب سرنوشت‌ساز بود که باعث شد جوکر در سال‌های آینده با بتمن روبرو شود.

۳- آرتور فلک، حقیقت را می‌گوید

حالت آخر، شامل یکی از مهم‌ترین پیچش‌های داستانی جوکر است و احتمالاً گیج‌کننده‌ترین حالت ممکن آن باشد. آیا فلک واقعاً حقیقت را می‌گفت؟ یا شاید هم بخش‌هایی از حقیقت؟ علیرغم آن که فیلم یکی از غیرقابل‌باورترین روایت‌های تاریخ سینما را داشته است، حالتی وجود دارد که می‌توان انتظار داشت در آن گاتهام واقعاً به آشوب کشیده شده باشد.
حتی اگر آشنایی فلک با سوفی و شنیدن داستان‌های مادرش در مورد آن که آرتور پسر حرامزاده توماس وین است به‌طور کامل دقیق نباشند، جنایت جوکر در آرکهام پس از دستگیر شدن و فرستادن او به ارزیابی روانی، می‌تواند پایان داستان باشد. تصور کنید که فلش بک های فیلم به ماجرای قتل والدین بروس وین، فقط چند روز قبل از این ارزیابی روانی صورت گرفته باشد. این موضوع می‌تواند چاق شدن فلک را توضیح دهد و جهش بزرگ به آینده بتمن و جوکر را ایجاد کرده باشد.

حتی اگر بخش‌هایی از فیلم، توسط ذهن درهم‌ریخته جوکر ساخته شده باشد، به‌راحتی می‌توان فرض کرد که قتل پنی فلک و مورای فرانکلین واقعاً رخ داده است؛ اگر این‌طور باشد، آرتور درواقع مشکلات روانی و تمایل خود برای خشونت را نشان داده است. قتل یک روان‌پزشک ناشی در مقایسه با برخی از جرائم قبلی وی (و این حس که او عملی بیش از ورود پنهانی به آپارتمان سوفی انجام داده است)، بی‌مزه به نظر می‌رسد.
اگرچه فیلیپس قبلاً اعلام کرده است که ایده بازگشتن آرتور فلک بسیار غیرمحتمل است، اما بحث‌های زیادی درباره اتفاقات آینده شکل گرفته است. آیا زوج فیلیپس و فینیکس برای فیلم «جوکر ۲» بازخواهند گشت تا نقاط پنهان داستان را آشکار کنند؟ تا زمانی که از این دو نفر پاسخ مشخصی برای این سوال دریافت نکنیم، همه‌چیز به تصورات ذهنی فلک وابسته خواهد بود.


منبع: Digital Spy

نوشته پایان فیلم «جوکر» چه معنایی داشت؟ نگاهی به محتمل‌ترین فرضیه‌ها اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.


یادداشتی بر فیلم «مرد ایرلندی» ساخته مارتین اسکورسیزی؛ مرگ، افتخار نیست!

$
0
0

پایان دادن به زندگی، تنها کاری است که فرانک شیرن، سرباز وفادار فیلم «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی ، هر روز انجامش می‌دهد؛ اما آیا این روال برای ما هم عادی خواهد شد؟ با فیلیمو شات همراه باشید.


مارتین اسکورسیزی در فیلم «مرد ایرلندی»، ما را به سفری عجیب و آرام دعوت می‌کند؛ سفری که فرانک شیرن (با بازی رابرت دنیرو)، رئیس او راسل بوفالینو (با بازی جو پشی) و همسران آنها در سال ۱۹۷۵ آغازگرش بودند. به نظر می‌رسد که آنها قصد دارند در یک مراسم عروسی خانوادگی شرکت کنند، اما هدف اصلی‌شان تجارت است؛ یک تجارت کثیف. اگرچه گپ و گفت‌شان در ظاهر، معمولی است اما خیلی زود متوجه می‌شوید که مساله‌ای دیگر در کار است و تک‌تک جملات، بوی مرگ می‌دهند.

با آغاز این ماجراجویی، شاهد ظهور فرانک به‌عنوان یک مزدور آدمکش برای این گروه مافیایی آمریکا و تبدیل‌شدن او به شخص دست راست جیمی هوفا (با نقش‌آفرینی آل پاچینو) هستیم.
فرانک، پیر و علیل در یک خانه سالمندان، گویی از دنیای مردگان داستان کسانی را روایت می‌کند که جانشان را گرفته است؛ اما در میان رفاقت‌ها، ضرب و شتم‌ها، قتل‌ها، سوءتفاهم‌های خنده‌دار و نمایش تجارت مافیایی، ریتم این سفر شما را مجذوب می‌کند. فیلم، با جملات کنایه‌آمیز (مثل جمله «شنیده‌ام خانه‌ها را رنگ می‌کنی…» که یعنی «شنیده‌ام آدم می‌کشی…») و موسیقی فوق‌العاده، هیجان را در قلب مخاطب به اوج می‌رساند؛ استفاده از ضرب‌آهنگ سبک بلوز و صدای یک ویولن‌سل که هرلحظه عمیق‌تر می‌شود، حس چنگ انداختن به زندگی و کشتن مردم را در شما القا می‌کند.

زندگی فرانک شیرن همانند قوس یک کمان، فراز و نشیب داشت؛ او برای حضور در جنگ جهانی دوم ثبت‌نام کرد و به نیروهای پلیس نظامی پیوست اما پس از حمله به پرل هاربر به‌طور داوطلبانه تصمیم گرفت که در کلاس‌های آموزشی نیروی هوایی شرکت کند. او پس از جنگ، راننده کامیون شد و به عضویت «اتحادیه بین‌المللی برادری تیمسترز» در آمد و پس از مدتی، جزو رهبران این اتحادیه شد. فرانک، پدر پرافتخار سه فرزند بود و نقش مهمی در جامعه داشت.

«مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی ، فیلمی ۲۰۹ دقیقه‌ای است که بر اساس رمان «شنیده‌ام خانه‌ها را رنگ می‌کنی» اثر چارلز برنت، به‌وضوح حکایت زندگی واقعی فرانک شیرن را مرحله‌به‌مرحله به تصویر می‌کشد. «مرد ایرلندی» همانند یک سفر به سال‌های گذشته، رویدادها، برخوردها، روابط کاری و نقاط عطف زندگی فرانک را روایت می‌کند.

فرانک، به‌طور اتفاقی در ایستگاه کامیون‌ها با فردی به نام بوفالینو آشنا می‌شود و این آشنایی، زندگی او را تغییر می‌دهد؛ پس‌ازاین برخورد، انجام لطف‌های کوچک برای بوفالینو به روال عادی روزهای کاری او اضافه شده‌اند اما این لطف‌ها، به‌تدریج به شغل او تبدیل خواهند شد. فرانک حالا هرکسی که به او بگویند را می‌کشد: افراد خائن، بدهکارها، کسانی که گروه را تهدید می‌کنند و حتی کسانی که موجب ناراحتی بوفالینو می‌شوند.

این قتل‌ها به شکلی ماهرانه، ناگهانی، با تیراندازی از فاصله نزدیک، بدون هیچ‌گونه حس سادیستیک یا اغواکنندگی و همچنین بدون حس اجبار یا پشیمانی به تصویر کشیده شده‌اند. شاید اگر اسکورسیزی در راهرو منتظر می‌ماند تا این تیراندازی‌ها رخ دهند، حس وحشت و ترس بیشتری القاء می‌شد.

سفر ما به همراه شخصیت‌ها ادامه می‌یابد تا آنکه توقفی کوتاه می‌کنیم و رشد خانواده فرانک را می‌بینیم؛ در این نگاه اجمالی، شاهد ازدواج او با یک زن دیگر هستیم. نگاه‌های خیره یکی از دختران او، ابتدا به‌عنوان یک کودک و بعدها به‌عنوان یک نوجوان (با بازی آنا پاکوین) نشان می‌دهد که این دختر، خشونت و بی‌رحمی پدرش را حس کرده است. در اکثر دقایق فیلم «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی ، زندگی جنایی «مخفی» فرانک همراه با دوستان و همدستانش، بیشتر شبیه به یک شوخی به نظر می‌رسد نه یک نمایش شوکه کننده.

چشم‌انداز خشن فیلم‌های جنایی-مافیایی به لطف اسکورسیزی، کاپولا و دیوید چیس (خالق سریال «سوپرانوز» که از دیدگاهی روان‌شناسانه، بار پدرسالارانه روسای گروه‌های مافیایی و تجربیات آنها از گناه و رستگاری را به تصویر کشید) به طرز چشمگیری به افسانه‌های مدرن تبدیل شد. در «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی ، شاهد حمایت قاطع کارگردان از کاراکتر اصلی‌اش هستیم: کسی که یک سرباز است، نه یک رئیس؛ دستوراتی به او داده می‌شود و او انجامشان می‌دهد.

شیرن تنها به دو دوستش یعنی بوفالینو و هوفا خدمت می‌کند تا از دید خود، به دنیا نظم داده باشد. اختلافات هوفا و جان اف کندی در این دوره به اوج خود رسیده است و این مسئله برای فرانک نیز تبعاتی به دنبال دارد. نگاه‌های نگران دختر فرانک ممکن است احساس تأسف شما را برانگیزد؛ اگرچه به نظر می‌رسد که دختر، از حقیقت ماجرا خبر ندارد. فرانک با وفاداری و فروتنی، شغلش را انجام می‌دهد و به‌تدریج به سیستمی که در آن مشغول است ایمان می‌آورد؛ سیستمی که او را به یاد ارتش می‌اندازد: «اگر همه دستورها را انجام دهید، پاداش خواهید گرفت.»

بااین‌حال، نباید فراموش کنیم که شغل او، «کشتن مردم» است؛ با گذشت زمان، این فکر به ذهنتان می‌رسد که معنای این‌همه کشت و کشتار چیست؟ این قتل‌ها (حتی در محدوده کدبندی‌شده دنیای جنایی آنها) بی‌معنی به نظر می‌رسند. این دنیای زیرزمینی پر از جرم و جنایت برای سازمانی شبیه به یک شرکت سرمایه‌گذاری منظم و دقیق، بیش‌ازحد عجیب‌وغریب است.

این‌که فرانک خود را هرلحظه به نابودی نزدیک‌تر می‌کند، حس ترحمتان را برمی‌انگیزد. سریال «سوپرانوز» طی چندین سال نمایش در تلویزیون، این سرنوشت تاریک را به تصویر کشیده بود، اما چیزی متفاوت در مورد «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی وجود دارد: این‌که نگرانی‌های خانوادگی را از مرکز توجه دور می‌کند. خانواده، یک موضوع اساسی در فیلم‌های مافیایی محسوب می‌شود اما این فیلم قصد ندارد روی آن تمرکز کند.

زمانی که با یک بیمار روانی همدردی می‌کنیم، درواقع خود را نفی می‌کنیم.

اسکورسیزی، در واکنش به سوال یکی از خبرنگاران اولین نمایش مطبوعاتی «مرد ایرلندی» در ماه سپتامبر گفت که شخصیت اصلی داستانش «یک بیمار روانی نیست.» در فستیوال فیلم نیویورک، که فیلم برای اولین بار به‌صورت جهانی اکران می‌شد، مارتین بار دیگر حرف خود تکرار کرد. موضع اسکورسیزی، تعجب‌آور است؛ چراکه با این توضیح، می‌توان این‌طور تصور کرد که تام استال (ویگو مورتنسن) در فیلم «سابقه خشونت» محصول سال ۲۰۰۵ هم به علت «مهارت در آدمکشی» دستگیر شد و به زندان افتاد؛ نه به خاطر نفسِ غلط این کار و «مشکلات روانی معمول آدمکش‌های حرفه‌ای».

در فیلم «سابقه خشونت» که توسط دیوید کراننبرگ کارگردانی شده است، تام که کاراکتری قهرمانانه دارد، داستان بازگشت یک فرد محروم و درمانده را به زندگی روایت می‌کند، اما فرانک به جایی باز نمی‌گردد؛ زیرا هیچ‌گاه جایی را ترک نکرده است. ما سه ساعت و نیم در حال تماشای فرانک شیرن در یک مسیر شغلی هستیم؛ مثل همیشه و مطابق منطق حاکم بر فیلم‌های مافیایی، تجارت او به شکلی اوج می‌گیرد که تصور می‌کنیم طبق قوانین جنگل پیش می‌رود.
یکی از منتقدان نظر اسکورسیزی را اصلاح کرده است: «فرانک یک بیمار روانی نیست، او یک بیمار اجتماعی است.» درهرصورت، می‌توان پرسید که غیرعادی بودن فرانک در «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی چه معنایی دارد. مردم در سال‌های اخیر به طرز عجیبی بخش زیادی از اوقات فراغت خود را صرف تماشای قاتل‌ها یا اجرای قانون علیه آنها کرده‌اند. پس از تماشای سریال‌های تلویزیونی تحسین‌برانگیز، این سوال پیش می‌آید که چه تعداد از این قاتلان، آدمکشی را به‌عنوان روال روزمره خود انجام می‌دهند: «سوپرانوز»، «آمریکایی‌ها»، «بری»، «شکارچی ذهن»، «کشتن ایو»، «دکستر». (چند سریال آخرالزمانی نیز ساخته‌شده‌اند که در آنها تقریباً همه یک‌بار مرده‌اند؛ همانند «بازماندگان»، یا سریال‌هایی که در آنها واقعاً همه مرده‌اند همانند «جای خوب»، یا سریالی که در آن یک نفر پیوسته در حال مرگ است همانند «عروسک روسی»).

غالباً این سریال‌ها، «حس توخالی شدن» را از طریق «نابودی زندگی انسان» و «ارائه یک زندگی المثنی به او برای انجام خواسته‌هایشان نشان می‌دهند. «شکارچی ذهن»، فرایند تفسیر قاتلان سریالی را در مضمونی جدید ارائه داده است و در فصل دوم آن، شاهد یک استاد روانشناسی هستیم که به یک مامور FBI برای بهبود وضعیت شکست روحی‌اش مشاوره می‌دهد: «زمانی که با یک بیمار روانی همدردی می‌کنیم، درواقع خود را نفی می‌کنیم.» با تفکر در مورد این قاتلان ماهر، چه در «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی و چه در فیلم‌ها و سریال‌های دیگر، حرف استاد روانشناس را متوجه خواهیم شد؛ شاید دلیلی وجود داشته باشد که ما همزمان با حس هیجان اعتیادآور این سریال‌ها، احساس پوچی می‌کنیم.

«شکارچی ذهن» از کتابی با همین نام نوشته جان داگلاس اقتباس شده است. داگلاس مامور ویژه علوم رفتاری FBI و یکی از پیشگامان مطالعات قاتلان سریالی بود. «مایندهانتر» سعی دارد بررسی دلایل مربوط به این آدمکشی‌ها را با دیدگاهی تاریخی و درام به تصویر بکشد. کارآگاهان این سریال، در دیالوگ‌های مربوط به بحث نوع تربیت یا ذات انسان‌ها و مطالعات موردی آنها، خطوط انحرافی و هنجارهای جامعه را ردیابی می‌کنند. شاید در دسته‌بندی فیلم «مرد ایرلندی» خطایی رخ داده باشد اما هنگام تماشای آن حس خواهید کرد که فرانک (به‌عنوان یک پدر نان‌آور خانواده و یک قاتل مزدور بی‌پروا) از نظر روانشناسی بیشتر به شخصیت فیلم‌هایی مانند «راننده تاکسی» یا «سلطان کمدی» شباهت دارد نه فیلم‌های مافیایی «رفقای خوب» یا «کازینو».

همانند همیشه، دنیرو بهترین تعریف از ذهنیت اسکورسیزی را به نمایش گذاشته است؛ بازی جذاب او در این فیلم باعث می‌شود که ۷۶ ساله بودنش را فراموش کنیم. این ویژگی در «شکارچی ذهن» هم به چشم می‌خورد. جاناتان گروف خوش‌تیپ در نقش مامور هلدن توانسته است متمایز از اکثر بازیگرانی که نقش پلیس را ایفا کرده‌اند، حس کنجکاوی شخصیتش را به خوبی برجسته کند.

آنچه جالب است بدانید که اعتمادبه‌نفس فرانک، در یکی از سخت‌ترین لحظه‌ها، موجب شکست او می‌شود. در صحنه‌ای می‌بینیم که شیرن به همسر یکی از مقتولانش زنگ می‌زند: همانند صدای بریده‌بریده و تکرارشونده یک ماهی در حال خفه شدن، فرانک با لکنت و صدای گرفته در مورد چیزهایی حرف می‌زند که خودش می‌داند غلط هستند. این لحظه حیرت‌آور، در اواخر فیلم اتفاق می‌افتد و ما در ادامه، صحنه‌هایی از روزهای آخر عمر فرانک در کنار یک کشیش را می‌بینیم. اما آیا حس همدردی ما برای فرانک بیش‌ازاندازه است؟ این لحظه، درست همان‌جایی است که وفاداری کورکورانه او به یک گروه مافیایی اغواکننده اما خشن و وحشتناک باعث رسیدن به آن شد. اسکورسیزی، با نشان دادن تصاویر دیگر اعضای مافیا و متنی که سال و علت مرگ آنها را توضیح می‌دهد، بر این اجتناب‌ناپذیری تاکید می‌کند (این مرگ‌ها عمدتاً نابهنگام و خشونت‌بار هستند؛ مخاطب معمولاً از دیدن این صحنه‌ها لبخند به لب می‌آورد، واکنشی که در واقعیت اتفاق نمی‌افتد.

این تصاویر کاملا برخلاف زرق‌وبرق قدرت یا زیرکی شخصیت‌هایی هستند که تا آن لحظه شناخته‌ایم: سرانجام این افراد، یکسان بوده است و همگی به شیوه‌ای مشابه زندگی خود را نابود کرده‌اند. اما جالب است بدانید که در مورد مرگ‌هایی که توسط فرانک رقم خوردند، اوضاع متفاوت بود؛ به نظر می‌رسید که هرکدام از آنها به‌صورت همزمان از ارزش استعاری و واقعی برخوردار بوده‌اند: مرگ‌هایی به دلایلی همچون فداکاری، گرفتن تصمیمات سخت، مسئولیت‌پذیری به نمایندگی از فردی دیگر یا چیزی بزرگ‌تر رخ داده‌اند. هرچند اگر بخواهیم با دیدگاه منتقدانه نگاه کنیم، شاید کمی ساختگی به نظر برسند.

در پایان یک عمر مراقبت از تجارت کسی دیگر، فرانک در یک خانه سالمندان رها می‌شود؛ بااینکه فیلم از همین خانه سالمندان آغاز می‌شود، داستان «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی را فاش نمی‌کند. دوربین رودریگو پریتو در حال عبور از یک راهرو است، از میان سالمندان و یک مجسمه مذهبی عبور می‌کند و در آغوش منبع داستان‌های جنگی ما آرام می‌گیرد. به عبارت درست‌تر، این داستان‌ها غالباً پس از جنگ رخ می‌دهند، زیرا فرانک پس از پیشرفت‌هایش در جنگ جهانی دوم یک مسیر سرازیری به سمت ناامیدی را طی می‌کند.

به نظر می‌رسد همکاری فرانک شیرن و جیمی هوفا، با سقوط اتحادیه‌ها در قرن بیستم رخ متقارن شده و کارگردان، به طرزی ماهرانه و موجز این دوره را به تصویر کشیده است. «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی به‌نوعی یک خلاصه از فیلم‌های قبلی او راجع به برش‌های تاریخی آمریکا است و تجارت، فرهنگ و خانواده را در آن دوران موردبررسی قرار می‌دهد.

باید بپذیریم که اسکورسیزی در به تصویر کشیدن این برهه زمانی بسیار سرگرم‌کننده عمل کرده است. او با به‌کارگیری تکنیک CGI «گذر عمر» را به چالش می‌کشد و از آن برای نشان دادن بازیگران در دوره‌های زمانی مختلف استفاده می‌کند. این موضوع یک نکته فنی قابل‌توجه است که نمی‌توان به‌سادگی از کنار آن گذشت. چهره دنیرو با گونه‌های سرخش در هنگام رانندگی با کامیون، بیش از آن که شبیه به یک فرد بیست‌ساله باشد یادآور کارت‌پستال‌های رنگی قدیمی است. او در اینجا بیشتر شبیه به یک فرد ۷۵ ساله است نه یک پدر سی‌ساله محافظه‌کار اما بی‌رحم. می‌توان گفت که همین تصویر، نمایانگر دیدگاه فرانک از چهره خودش در زمان به یادآوردن خاطرات است؛ خاطراتی که تصاویرشان با تغییرات او در گذر زمان و تبدیل‌شدن به یک فرد بالغ ترکیب شده‌اند.

اضطراب و خشونت ناشی از پیر شدن، به خوبی در داستان نشان داده شده است. هوفا توسط رئیس جوان یک گروه مافیایی به اسم تونی پروونزانو (با بازی استیون گراهام) تهدید شده و از این موضوع خشمگین است. او درعین‌حال همین حس را نسبت به یک مرد بله قربان گوی غیرقابل‌اعتماد در اتحادیه تیمسترز دارد. در صحنه‌های مربوط به تونی پرو به نظر می‌رسد که یک فیلم مافیایی دیگر باانرژی آشناتری در این فیلم ادغام شده است. اما این تعریف پاچینو و دنیرو از رفاقت و توافق پشی و دنیرو است که هسته عاطفی فیلم را شکل می‌دهد.

صحبت‌های هوفا و فرانک در هتل، جایی که هوفا در مورد خصوصی‌ترین مسائل خود صحبت می‌کند، به‌طور غیرمنتظره ای دلپذیر و واقعی به نظر می‌رسند. در چند صحنه، قدرت رابطه عمیق میان این شخصیت‌ها به‌سادگی و تنها با نشان دادن نگاه پشی به دنیرو به تصویر کشیده شده است؛ به‌عنوان‌مثال، هنگامی که عملیات بمب‌گذاری در یک کارخانه رخت‌شویی توسط کاپو آنجلو برونو (با بازی هاروی کایتل) کشف می‌شود. این صحنه‌ها، همان پیوندهایی را نشان می‌دهند که فرانک با حسی عمیق درباره‌شان صحبت می‌کرد، اما او با چه هزینه‌ای این پیوندها را شکل داد؟ تماشای سه ساعت و نیم از ماجراهای زندگی فرانک، روش «مافیایی» او برای زندگی را جاودانه نمی‌کند، اما در «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی ، نمایش این روابط و پیوندهای عمیق شخصیت اصلی داستان که یک آدمکش حرفه‌ای است، اهرم هنری فیلم را شکل می‌دهد.

کشیش در اواخر عمر فرانک از او می‌پرسد «آیا هیچ‌چیزی حس نمی‌کنید؟» این جمله باعث می‌شود در ذات زندگی، زندگی او و زندگی خود تفکر کنیم: اگر من هم به همراه با فرانک در پایان حماسه او پیر و خسته می‌شدم، آیا این اثری بود که این سفر بر من گذاشته است؟ یا آیا من قبلاً هم در انتهای این مسیر تاریک بوده‌ام و تماشای کشت و کشتار و خسته شدن را تجربه کرده‌ام؟ «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی ، یکی از بیگانه‌ترین فیلم‌های اوست. ضرب‌آهنگ فیلم هنگامی‌که در حال تماشای آن هستید واضح و پر جنب‌وجوش است، اما این ضربان با اتمام اثر، ساکن و متوقف می‌شود و شما را به این فکر می‌اندازد که ایده محدود کردن استفاده از صحنه‌های قتل در درام‌های جنایی شاید چندان هم بد نباشد.


منبع: Film Comment

نوشته یادداشتی بر فیلم «مرد ایرلندی» ساخته مارتین اسکورسیزی؛ مرگ، افتخار نیست! اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

«سه‌گانه زلزله»: ماجراجویی در عواطف انسانی پیرامون یک اتفاق ناگوار

$
0
0

در سال ۱۹۸۶، عباس کیارستمی که پیش از آن به‌عنوان رئیس بخش فیلمسازی «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» چند فیلم با محوریت کودکان ساخته بود، درخواست یک مقام دولتی برای کارگردانی فیلمنامه‌ای را پذیرفت؛ این فیلم‌نامه توسط کیارستمی نوشته شده اما تا پیش از آن درخواست، نام شخص دیگری به‌عنوان کارگردان مطرح بود. «خانه دوست کجاست؟» داستان تلاش پسربچه‌ای را روایت می‌کند که سعی دارد دفتر مشق دوستش را بازگرداند. فیلم در روستایی به نام کوکر، در فاصله دویست مایلی تهران فیلمبرداری شد و اولین قسمت از «سه‌گانه کوکر» یا «سه گانه زلزله» است که در سال ۱۹۸۷ دو جایزه جشنواره فیلم فجر را دریافت نمود. در سال ۱۹۸۹، هنگامی که فیلم در جشنواره فیلم لوکارنو به نمایش گذاشته شد، توانست تحسین منتقدان بین‌المللی را برانگیزد و علاوه بر دریافت جایزه پلنگ برنزی، چهار جایزه دیگر نیز دریافت کند. این اولین فیلم بلند کیارستمی پس از انقلاب اسلامی بود.

یک سال بعد، در آستانه پنجاهمین سالگرد تولد کیارستمی در ژوئن ۱۹۹۰، زلزله‌ای در رودبار اتفاق افتاد و منطقه‌ای حول روستای کوکر را نابود کرد. این زلزله، پنجاه‌هزار نفر کشته بر جای گذاشت که بیست هزار تن از آنان کودک بودند. کیارستمی می‌خواست از حال‌وروز کودکان روستایی فیلم «خانه دوست کجاست؟» باخبر شود؛ بنابراین به همراه پسر یازده‌ساله‌اش، بهمن، ماجراجویی خود را با یک ماشین شروع کرد. هنگامی‌که بعدها در مورد این سفر با یک تماشاگر آلمانی صحبت می‌کرد، شخصی پیشنهاد کرد تا این داستان را به یک فیلم تبدیل کند. کیارستمی این پیشنهاد را پذیرفت و چند ماه بعد، فیلمبرداری فیلم «زندگی ادامه دارد» (یا «زندگی و دیگر هیچ») آغاز شد. البته در این فیلم، دو نابازیگر نقش شخصیت او و پسرش را ایفا کردند.

این فیلم، زمینه‌ساز ساخت فیلم دیگری شد؛ قرار بود یک سکانس چهاردقیقه‌ای در فیلم «زندگی و دیگر هیچ» فیلمبرداری شود و کارگردان، واکنش سرد یک دختر نسبت به یک پسر جوان را در آن نظاره کند. کیارستمی مشاهده کرد که تنش بین این دو نابازیگر واقعی است. رابطه آنها هسته عاشقانه فیلم «زیر درختان زیتون» را تشکیل داد. این فیلم، درباره ساخت فیلم «زندگی و دیگر هیچ» است؛ مردی که نقش کارگردان «خانه دوست کجاست؟» را ایفا کرده بود، آن نقش را تکرار و یک بازیگر حرفه‌ای، نقش کارگردان «زندگی و دیگر هیچ» را ایفا کرد.

هر دو فیلم («زندگی و دیگر هیچ» و «زیر درختان زیتون»)، اولین نمایش خود در جشنواره‌های بین‌المللی را به ترتیب در سال‌های ۱۹۹۲ و ۱۹۹۴ در فستیوال فیلم کن آغاز کردند. کیارستمی با این دو فیلم، به جمع فیلمسازان صاحب سبک دنیا وارد شد. بدین ترتیب، راه او برای تکرار موفقیت‌هایش هموار شد و برای فیلم «طعم گیلاس» محصول سال ۱۹۹۷ جایزه نخل طلای کن را دریافت کرد.

«سه گانه زلزله» یک تریلوژی برنامه‌ریزی‌شده نیست؛ در باطن این سه فیلم، یک اثر وجود دارد. اگرچه کیارستمی تمایلی برای استفاده از عبارت «سه گانه کوکر» نداشت، اما منتقدین از این عبارت استفاده می‌کردند و شاید پذیرش این موضوع توسط او اجتناب‌ناپذیر بود. اگر هر فیلم را جداگانه بررسی کنیم، تک‌تک آنها استادانه کار شده‌اند و به‌راحتی می‌توانند روی پای خودشان بایستند. بااین‌حال، هنگامی که آنها را در کنار هم در نظر می‌گیریم، قدرتی منحصربه‌فرد و جذابیتی غیرقابل‌توصیف دارند. «سه گانه زلزله» به‌طورکلی ویژگی‌های برجسته آفرینش‌های هنری کیارستمی را نشان می‌دهد: یکپارچگی عمیق سه فیلم و هنر برقراری ارتباط میان هر اثر با دیگری، به شکلی که آنها را پیچیده، دلالت‌کننده و ظریف ساخته است.

اگرچه هر یک از فیلم‌های «سه گانه زلزله»، اهداف و ویژگی‌های متفاوتی دارند که آنها را از دو فیلم دیگر متمایز می‌کند، اما برخی از ویژگی‌ها، نشان‌دهنده ارتباطشان با دیگر فیلم‌های کیارستمی است: چشم‌انداز انسانی و داستان‌هایی که شامل نوعی جستجو هستند؛ بیان شاعرانه فضای بصری؛ حس درامی که به دقت ساختار یافته است اما بااین‌حال آرام است و گاهی روند تکاملی خود را آشکار می‌کند؛ تحسین چهره‌ها و ویژگی‌های شخصیتی که با مهارت خارق‌العاده کارگردان در هدایت نابازیگرها (به‌ویژه افراد جوان) به نقطه اوج خود رسیده است؛ و احساس این که این فیلم‌ها دارای معانی چندلایه هستند و مفهوم سطح روایت اصلی روی لایه استعاره‌های فیلم می‌تواند شخصی یا سیاسی، فلسفی یا عرفانی باشد.

ترکیب متمایز ابزارهای ساده و معانی پیچیده در «سه گانه کوکر» و همچنین روش کیارستمی برای پیوسته ساختن (و در بعضی موارد، کمرنگ کردن مرز بین) مستند و درام، بیانگر تعدد علایق هنری وی در کنار آثار قبلی او به‌عنوان یک فیلمساز است. او پس از تحصیل در رشته نقاشی، به ساخت تیتراژ فیلم‌ها و آگهی‌های تلویزیونی مشغول شد. برخی از این آثار، به دلیل استفاده از کودکان توجه زیادی را جلب کردند و به‌این‌ترتیب، کیارستمی وارد «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» شد. در آنجا، او از آزادی عمل خوبی برای ساخت فیلم‌های خلاقانه بهره‌مند بود که ازجمله این آثار می‌توان به چند فیلم کوتاه و اولین فیلم بلند او در سال ۱۹۷۴ با عنوان «مسافر» اشاره کرد. بنا به گفته خود کارگردان، «این فیلم درباره کودکان است اما لزوماً برای آنها ساخته نشده است.»

بااین‌حال، علاقه عباس کیارستمی به کودکان، واقعی و شخصی بود؛ در ارتباط با اولین فیلم «سه گانه زلزله»، او دو مستند با عنوان «اولی‌ها» محصول ۱۹۸۴ و «مشق شب» محصول ۱۹۸۹ ساخته بود که از نگرانی برای تحصیل فرزندانش، احمد و بهمن نشئت می‌گرفتند.

اگرچه حس مکان در بسیاری از فیلم‌های او اهمیت بالایی داشت، اما کیارستمی «خانه دوست کجاست؟» را بدون تصور کردن مکان فیلمبرداری نوشت. هنگامی که او تصمیم گرفت کارگردانی فیلم را بر عهده بگیرد، مناطق روستایی مختلفی را رد کرد؛ زیرا لهجه ساکنان آنها، سوژه کلیشه‌های طنز فرهنگ‌عامه ایران بود؛ یک دوست، روستای کوکر را به کیارستمی معرفی کرد و او پس از بازدید، هم چشم‌انداز روستا و هم لهجه ساکنانش را پسندید. کوکر، روستایی در استان گیلان بود که اهالی آن به کشاورزی مشغول بودند. کیارستمی، فیلم را با افرادی جلوی دوربین برد که در همان روستا و روستایی در نزدیکی کوکر، یعنی روستای پشته پیدا کرده بود.

مدرسه و خانه، دو محیط برجسته در فیلم هایی از کیارستمی هستند که با کودکان سروکار دارند. ما در اولین دقیقه از فیلم «خانه دوست کجاست؟»، هر دو محیط را می‌بینیم. با آغاز فیلم، در کلاس بچه‌های دوم دبستان کوکر هستیم، جایی که با یک پسربچه هشت‌ساله با چشمانی درشت و سیاه‌رنگ به نام احمد روبرو می‌شویم. معلم، برای چند دقیقه کلاس را ترک کرده است و بچه‌ها هرج‌ومرج به راه انداخته‌اند. حالا که معلم به کلاس برگشته، آنها را سرزنش می‌کند و احمد در حال تماشای ماجراست. سپس معلم بر سر دوست احمد، محمدرضا داد می‌زند زیرا مشقش را به‌جای دفتر، روی یک تکه کاغذ نوشته است.

تکرار، ابزار کلیدی سینمای کیارستمی است.

این دو دوست، در واقعیت دو برادر به نام‌های بابک و احمد احمدپور هستند. تکرار، ابزار کلیدی سینمای کیارستمی است، درست همانند روش آموزش از طریق تکرار جملات. در اینجا نیز معلم از محمدرضا می‌خواهد تا تکرار کند که چند مرتبه به او گفته است تا تکالیفش را در دفتر مشق انجام دهد: سه بار. و از آنجا که تهدید به تنبیه، یکی از عناصر مشترک فیلم‌های کیارستمی در مورد کودکان است، معلم به محمدرضا گوشزد می‌کند که اگر یک‌بار دیگر دفتر مشق خود را به همراه نیاورد، او را از مدرسه اخراج خواهد کرد.

مدرسه تعطیل می‌شود و کودکان به خانه‌هایشان بازمی‌گردند. احمد از این که باید همانند یک فرد بزرگسال مسئولیت‌پذیر باشد، خسته است. در حیاط بزرگ و فضای باز خانه دوطبقه آنها، مادر بیمارش نیز درگیر کارهای رخت‌شویی و مراقبت از برادر کوچک اوست. مادر، علاوه بر این کارها باید از مادربزرگ خانواده و برادر بزرگترش نیز مراقبت کند. هنگامی که احمد سراغ کیف مدرسه‌اش می‌رود متوجه می‌شود که دفتر مشق محمدرضا را با خود به خانه آورده است. او سعی دارد به مادر توضیح دهد که چرا باید دفتر مشق را به محمدرضا برگرداند اما مادر، او را تهدید می‌کند که اگر به حرف زدن ادامه دهد، کتکش خواهد زد.

در آثار کیارستمی، موقعیت‌هایی که در آن شخصیت داستان به تنگنا می‌افتد و این شرایط لحظه‌به‌لحظه وخیم‌تر می‌شود، بسیار مشهود هستند؛ این صحنه، نمونه خوبی از این موقعیت‌ها است: توجه ما به ناراحتی و ناامیدی احمد معطوف شده است، هنگامی که برای خریدن نان فرستاده می‌شود و او دفتر محمدرضا را زیر ژاکت خود پنهان می‌کند، خاطرمان کمی تسکین می‌یابد.

احمد با عبور از کنار پیرمردهای بیکار روستا، در یک مسیر زیگزاگی تپه را بالا می‌رود و در بالای تپه، ما نمایی از یک درخت تنها را می‌بینیم که در هر سه فیلم «سه گانه زلزله» دیده می‌شود. کیارستمی همیشه یک نقطه برجسته را در فیلم‌های خود به تصویر می‌کشد. سپس با درختان زیتون مواجه می‌شویم. احمد به روستای پشته می‌رسد، جایی که دیوارهای سفیدرنگ خودنمایی می‌کنند.

احمد سعی می‌کند از یک همکلاسی کمک بگیرد اما اغلب با بزرگسالانی برخورد می‌کند که کمکی به او نمی‌کنند. این افراد بزرگسال، محیطی انسانی را شکل می‌دهند که شرایط را برای احمد به‌اندازه تنگی کوچه‌های روستا سخت می‌کنند. هنگامی که پسرعموی محمدرضا به احمد می‌گوید که او به سمت کوکر حرکت کرده تا دفترش را پس بگیرد، احمد این تپه زیگزاگی را بازمی‌گردد.

در اینجا یکی از مهم‌ترین مکث‌ها یا گریزهایی رخ می‌دهد که در اغلب فیلم‌های کیارستمی وجود دارد؛ مکثی که ما را موقتاً از دیدگاه کودک دور می‌کند. پدربزرگ احمد، که یکی از پیرمردهای بیکار روستا است، به او می‌گوید تا سیگارهایش را برایش بیاورد. سپس به یکی از دوستانش توضیح می‌دهد که او به سیگارها نیازی ندارد اما می‌خواهد اطاعت کردن را به این پسربچه بیاموزد. او این موضوع را که کودکان باید به‌طور مرتب کتک بخورند تایید می‌کند، سپس آن را با مساله دستمزد کمتر ایرانیان برای کار در مقایسه با دیگران پیوند می‌زند.

بعدازآنکه مرد دیگری به آنها می‌پیوندد و درباره ساخت در صحبت می‌کنند، احمد بازمی‌گردد و می‌شنود که نام خانوادگی یکی از آنها با نام خانوادگی محمدرضا یکسان است. بنابراین، هنگامی که آن مرد، سوار الاغش می‌شود تا به سمت پشته برود، احمد او را دنبال و مجدداً از این تپه زیگزاگی عبور می‌کند.

در پشته، احمد متوجه می‌شود که این مرد، پدر محمدرضا نیست؛ اما پسر او، احمد را به یک مغازه آهنگری هدایت می‌کند، جایی که شاید بتواند پاسخی پیدا کند. شب‌هنگام شده و احمد در یک کوچه، با سایه افراد غریبه و سروصداهای ترسناک تنها می‌شود؛ تا این‌که نوری از پنجره بالای سرش بر او می‌تابد و مردی دلسوز با او آشنا می‌شود. این مرد مسن می‌گوید که می‌تواند راه خانه دوستش را به او نشان دهد.

مرد، یک نجار در و پنجره ساز است و فرزندی ندارد. او به احمد می‌گوید که تمامی اقوام و آشنایانش به شهر نقل‌مکان کرده‌اند. تصویر کیارستمی از این مرد مهربان، کنایه‌آمیز و واقع‌گرایانه است؛ بااین‌حال باید متوجه بود که به‌محض شروع تاریکی، داستان به طرزی موثر از آگاهی روز به آگاهی شب تغییر حالت می‌دهد: جایی که قلمرو افسانه‌ها، رویاها و تمثیل‌هاست.

شعر، در نگاه هنری کیارستمی جایگاه ویژه‌ای دارد.

شعر، در نگاه هنری کیارستمی جایگاه ویژه‌ای دارد؛ اگرچه ایران تاریخچه‌ای طولانی در عرصه شعر دارد و ایرانیان از هر پیش‌زمینه اجتماعی، اشعاری را از حفظ می‌دانند، اما کیارستمی نه‌تنها اشعار زیادی را در خاطر خود سپرده بلکه چند کتاب شعر هم در زمان حیاتش منتشر ساخته است. او در فیلم‌هایش از شعر کلاسیک و مدرن به‌عنوان مدلی برای تصمیمات زیبایی‌شناختی استفاده می‌کند. سهراب سپهری، یکی از شاعران مدرن محبوب او، شعری با عنوان «خانه دوست کجاست؟» با رویکردی کاملاً عرفانی دارد. کیارستمی این شعر را الهام‌بخش ساخت فیلمش نمی‌داند: او فقط از عنوان آن وام گرفته است.

بااین‌حال، نوع عرفانی که در شعر سپهری موج می‌زند، با بسیاری از نقوش نمادین و روایی فیلم مطابقت دارد. مفهوم «جهت‌گیری» که محرک بسیاری از فیلم‌های کیارستمی است جایگاه مهمی در عرفان صوفی دارد؛ این یعنی همان مضمون «جستجو». از نظر بصری، تپه زیگزاگی را می‌توان به‌عنوان بازتابی از کوه عرفانی قاف در نظر گرفت؛ کوه قاف جایی است که بشر در تلاش برای بالا رفتن از آن، قصد رسیدن به خدا را دارد؛ که این خدا نیز با یک درخت تنها نشان داده می‌شود. صوفیان از لغت «دوست» برای اشاره به خدا استفاده می‌کنند، اما کلمه «پیر» را (که یک استاد یا راهنمای روحانی است) هم به این معنا به‌کار می‌برند. «پیر» یعنی «مرد مسن»، شخصی که در بسیاری از فیلم‌های کیارستمی حضور دارد.

این بدان معنا نیست که کیارستمی قصد نوشتن یک تمثیل عرفانی را دارد؛ روش معمول او برای شروع نوشتن، توجه به یک موضوع همانند رابطه دوستی بین دانش آموزان مدرسه بوده است. بااین‌حال، زمانی که او به ایده اصلی داستان شاخ و برگ می‌داد، طبیعی بود که ادبیات فارسی و سنت‌های فلسفی را در اثر خود بگنجاند. در اینجا، مرد پیر (دوست واقعی) یک تحول اساسی را بنیان می‌نهد: او در عوض آنکه احمد را به خانه دوستش برساند (برای کیارستمی جالب بود که بداند چند درصد از تماشاگران متوجه می‌شوند که خانه آخری که احمد سراغ آن می‌رود همان خانه‌ای است که او از قبل سراغ آن رفته اما موفق نشده بود)، او را با یک جهت‌گیری جدید نسبت به بسیاری از چیزها به سمت خانه می‌فرستد. در صحنه‌های پایانی فیلم، افراد بزرگسال (ابتدا مادر احمد و سپس معلم) با نگاهی پیچیده‌تر و دلسوزانه‌تر دیده می‌شوند.

هنگانی که احمد دفتر دوستش را با تکالیف انجام‌شده تحویل می‌دهد، دیدگاه او درباره دوستی، در مقایسه با روز قبل اصلاح‌شده و سخاوتمندانه‌تر است. این فیلم کلاسیک در مورد دوستی در کنار فیلم‌هایی همچون «۴۰۰ ضربه» و «پاتر پانچالی» قرار می‌گیرد. «خانه دوست کجاست؟» با یکی از مشهورترین تصاویر سینمای ایران پایان می‌یابد: گل یک پیرمرد که در داخل دفتر مشق دانش‌آموز قرار دارد.

«خانه دوست کجاست؟» یکی از سه شاهکار تحسین‌شده عصر خود (در کنار فیلم‌های «دونده» محصول سال ۱۹۸۴ به کارگردانی امیر نادری و «باشو، غریبه کوچک» محصول سال ۱۹۸۶ به کارگردانی بهرام بیضایی) است. این فیلم برای اولین بار، توجه جهان را به سینمای نو ایران جلب کرد (اصطلاحی برای سینمای پس از انقلاب که به دنبال موج نوی دهه هفتاد اتفاق افتاد) و فیلم‌های هنری کودک محور را به‌عنوان یک تخصص ایرانی به تصویر کشید.

در فاصله ساخته‌شدن فیلم‌های «خانه دوست کجاست؟» و «زندگی و دیگر هیچ»، کیارستمی فیلم «نمای نزدیک» را در سال ۱۹۹۰ ساخت. بسیاری از منتقدان عقیده دارند که این فیلم، بهترین اثر اوست. یک مستند یا شبه مستند درباره محاکمه مردی فقیر که به جرم جعل هویت محسن مخملباف دستگیر می‌شود. این فیلم به دلیل ابهام پیچیده در مرز بین حقیقت و رویا، مستند و درام موردتوجه قرار گرفته است.

«نمای نزدیک» المان هایی را در خود جای داده است که در باقی فیلم‌های «سه گانه زلزله» به‌کار گرفته شده‌اند؛ برای مثال، نمایش کارگردانان فیلم روی پرده سینما (هم کیارستمی و هم مخملباف در فیلم حضور دارند). این المان، ابزاری با پیامدهای دراماتیک و فلسفی بود؛ داستانی که می‌توان آن را به‌عنوان تفسیری از وضعیت ایران یک دهه پس از انقلاب مطالعه کرد؛ سکانس‌های با گفتگوی طولانی داخل خودرو و روشی از روایت که تا حدودی گسسته است و کیارستمی آن را در مقایسه با داستان‌پردازی عادی سینمایی، به شعر نزدیک‌تر می‌دید.

این سبک داستان‌پردازی، در آغاز فیلم «زندگی و دیگر هیچ» به‌طور برجسته مشهود است. یک فیلم معمولی که موضوع آن با مطلع شدن شخصیت کارگردان از وقوع زلزله آغاز می‌شود. او تصمیم می‌گیرد ماجراجویی خود را آغاز کند و پس از آن، جزئیاتی را از تخریب‌های زلزله در شهرها می‌شنویم. این یک نمونه خوب از روش کیارستمی برای شاخ و برگ دادن به هسته داستان است: شروع یک داستان در رسانه‌ها و پایان دادن به آن قبل از نتیجه‌گیری طبیعی.

«زندگی و دیگر هیچ»، با نشان دادن خودروهایی آغاز می‌شود که از عوارضی عبور و از مسئول آن قبض تهیه می‌کنند. راننده یکی از این خودروها، یک کارگردان عینکی و سفیدمو با بازی فرهاد خردمند است. داستان، هیچ‌گاه نام شخصیت او در فیلم را به ما نمی‌گوید. پسر خردسال او، پویا (با بازی پویا پایور، پسر همایون پایور که فیلمبردار فیلم بود) نیز در صندلی عقب خودرو نشسته است. این دو نفر قصد دارند به منطقه زلزله‌زده بروند، اما در ابتدا چیزی در این مورد به ما گفته نمی‌شود. کیارستمی به‌سادگی سفر آنها را آغاز می‌کند و به ما اجازه می‌دهد که با گذر زمان، واقعیت‌های پیرامونشان را درک کنیم.

از میان سه فیلم «سه گانه زلزله»، «زندگی و دیگر هیچ» نزدیکی بیشتری به فیلم‌های مستند دارد؛ فیلم به شکلی روایت می‌شود که انگار شخصی در حال نوشتن زندگی‌نامه خود است و از یک درام استاندارد و اشارات واضح ادبی یا عرفانی فاصله می‌گیرد. برخلاف «خانه دوست کجاست؟» که با یک فیلمنامه تکمیل‌شده آغاز شد (یکی از دلایلی که به گفته کیارستمی باعث شد ترجیح او کارگردانی فیلم توسط کس دیگری باشد)، این فیلم با یک طرح هشت‌صفحه‌ای کلید خورد؛ کیارستمی اغلب دیالوگ‌ها را همزمان با فیلمبرداری صحنه‌ها می‌نوشت.

در اوایل فیلم، داستان روی شوخی‌های کنایه‌آمیز بین پدر و پسر تمرکز دارد؛ کیارستمی، بیشتر دیالوگ‌های این بخش را از صحبت‌های خود و پسرش بهمن اقتباس کرده بود. با گذر زمان، نشاط و سرزندگی به اثر تزریق می‌شود اما در کنار این دو ویژگی، فیلم به یک داستان آموزنده تبدیل می‌شود. از همان ابتدا، لحن فیلم کنایه‌آمیز و هوشیارانه است و زاویه دید آن از سوم شخص استاندارد به نگاه خیره موضوع نگر کارگردان و پویا تغییر می‌کند. همانند تمام فیلم‌های کیارستمی، سوالات مطرح‌شده زیاد هستند. پویا می‌خواهد در مورد قدرت سیمان و حرکت ملخ‌ها بداند؛ و این بار، سوالات مربوط به مکان و مسئله جهت‌گیری، در خاطرات چالش‌ها و معضلات زندگی واقعی نهفته هستند. اکثر جاده‌ها مسدود هستند و کارگردان دائماً در مورد اطلاعات راه سوال می‌پرسد.

چشم‌اندازی که کارگردان و پسرش در ابتدا با آن روبرو می‌شوند، ویرانی و تخریب است: خانه‌ها فروریخته‌اند، جاده‌ها و پل‌ها از هم گسسته‌اند، ترافیک جاده سنگین است و ساختمان‌های بزرگ کج شده‌اند. این صحنه‌ها، ماه‌ها بعد از وقوع زلزله فیلمبرداری شده‌اند اما با این حال، شدت خرابی‌ها به حدی بود که بازگشت به حالت عادی زمان و تلاش زیادی نیاز داشت و بخش‌های زیادی هنوز در وضعیت بدی قرار داشتند.

هنگامی که شخصیت‌های اصلی با مردم صحبت می‌کنند، میزان تلفات انسانی این تراژدی آشکار می‌شود: بیشتر افراد محلی، دوستان و همسایگان یا اقوام خود را از دست داده‌اند و برخی از آنها در ذهن خود درگیر معنای این حادثه هستند. بااین‌حال، اگرچه اجساد از قبل دفن شده‌اند، اما چیزی که ما می‌بینیم درست برخلاف وضعیت وحشت‌آور است: نشانه‌های حیات، رشد، زندگی تازه. به نظر می‌رسد تحقق این تصویر، مستلزم بازآفرینی‌های هنری خاصی است، زیرا اگرچه «زندگی و دیگر هیچ» فیلمی است که کیارستمی می‌خواهد در آن مضمون تداوم حیات در مقابل مرگ را نشان دهد، اما این فیلم قدردانی او از زیبایی‌های طبیعت را نیز به تصویر کشیده است؛ چیزی که اهمیت آن را از نظر بصری شاهد هستیم.

از میان صحنه‌های بی‌شماری که مقاومت زندگی در برابر مرگ را نشان می‌دهند، دو سکانس بسیار برجسته هستند. در یکی از آنها، کارگردان با یک زوج جوان روبرو می‌شود که در عوض تعویق مراسم عروسی پس از مرگ چند تن از اقوام خود، تاریخ مراسم را جلو انداخته و روز بعد از زلزله ازدواج کرده‌اند. صرف‌نظر از عقاید مذهبی راجع به مناسب بودن یا نبودن این موضوع، این صحنه نشان می‌دهد که چگونه «تلاش برای به هم پیوستن» واکنشی قدرتمند در برابر «فقدان» و «تراژدی» است؛‌ این زوج، همان کسانی هستند که به هسته اصلی فیلم «زیر درختان زیتون» تبدیل می‌شوند.

در جایی دیگر، مردم مشتاق دیدن مسابقات جام جهانی فوتبال هستند. اگرچه کیارستمی گفته است که این ارجاعات به فوتبال در بسیاری از فیلم‌های او وجود دارند، اما نمایش این صحنه در این فیلم از یک اتفاق واقعی نشات می‌گیرد. پویا یک هوادار مشتاق فوتبال است و می‌خواهد در کنار بازماندگان زلزله، مسابقه برزیل و آرژانتین را تماشا کند. پس از آن که کارگردان، پویا را به بازماندگان می‌سپارد و ماجراجویی خود را ادامه می‌دهد با فردی روبرو می‌شود که در حال تنظیم آنتن تلویزیون است. این مرد به او می‌گوید: «من خواهر و سه خواهرزاده‌ام را در زلزله از دست داده‌ام، اما چه می‌شود کرد؟ جام جهانی هر چهار سال یک‌بار اتفاق می‌افتد …. زندگی ادامه دارد.»

کیارستمی گفته است که چند ماه قبل از شروع ساخت فیلم، او از خردمند (یک اقتصاددان)، خواسته تا نقش کارگردان را بازی کند؛ اما درست در هنگام آغاز فیلمبرداری متوجه می‌شود که خردمند رانندگی بلد نیست. اگرچه این تصمیم عجولانه راه‌حل داشت، اما کیارستمی تصمیم گرفت که نگاه مضطربانه خردمند هنگام رانندگی، نشانگر نگرانی او برای کودکانی باشد که در حال جستجوی آنهاست. برای کیارستمی بسیار مهم بود که نقش خودش را ایفا نکند.

کارگردان داستان، حین رانندگی در طول مسیر، پوستر فرانسوی فیلم «خانه دوست کجاست؟» را به مردم نشان می‌دهد و با هواداران فیلم روبرو می‌شود؛ بنابراین این شخصیت، به‌وضوح کیارستمی را به تصویر می‌کشد. اگرچه مشکلات بازی در نقش اول فیلم و کارگردانی همزمان با آن ممکن بود کیارستمی را به چالش بکشد، اما او می‌خواست افراد نابازیگر این دو نقش اصلی را بازی کنند تا فیلم، حالتی میان داستان و مستند داشته باشد، نه آن که فقط یک مستند باشد. عباس کیارستمی در فیلم «نمای نزدیک»، سینما را سوژه خود قرار داده بود و در فیلم «زندگی و دیگر هیچ»، به‌وضوح قصد داشته قصه‌ای مبتنی بر واقعیت را روایت کند تا از ما بخواهد در مورد روش پیچیده سینما برای استفاده از داستان‌های ابداعی جهت معتدل ساختن واقعیت‌های چالش‌برانگیز تفکر کنیم.

اکثر داستان‌های مبتنی بر واقعیت، خود را به تفسیرهای نمادین ربط می‌دهند و کیارستمی صریحاً اعتراف کرده است که فاجعه طبیعی رخ‌داده در فیلم را می‌توان به‌عنوان استعاره‌ای از انقلاب اسلامی ایران دانست زیرا هر دو آنها ناگهانی و استرس‌زا بودند و مردم را به غم و اندوه و بی‌نظمی کشاندند. در صحنه پایانی «زندگی و دیگر هیچ» که شهرت زیادی دارد، یک نمای به‌شدت دور چهاردقیقه‌ای به تصویر کشیده می‌شود و کیارستمی عمداً از نشان دادن انتظارات متعارف خودداری کرده است؛ ما هیچ‌گاه از سرنوشت پسران فیلم قبلی آگاه نمی‌شویم. در عوض، درست همانند «خانه دوست کجاست؟» که از رسیدن به هدف اولیه صرف‌نظر و از این طریق، نگاهی اصلاح‌شده به رابطه دوستی پیدا می‌کنیم، بار دیگر این جستجو را به قاب تصویر می‌کشد.

«زندگی و دیگر هیچ» درباره افرادی است که می‌خواهند زندگی کنند؛ اما جامعه چطور باید نجات پیدا کند؟ در نمای نتیجه‌گیری، می‌بینیم که خودرو کارگردان در پایین تپه گیر کرده است و فردی که یک کپسول گاز بزرگ بر دوش دارد به سمت خودرو می‌آید. این مرد، بدون آنکه از کارگردان بخواهد او را تا مقصدش برساند کپسول گاز را روی زمین می‌گذارد و کمک می‌کند تا ماشین به سمت بالا حرکت کند. هنگامی‌که ماشین به حرکت می‌افتد، در میانه تپه این مرد را سوار می‌کند و با هم به سمت بالای تپه حرکت می‌کنند. بنابراین پاسخ سوال ما این است: ما با کمک کردن به یکدیگر نجات پیدا می‌کنیم. شرایط بعد از وقوع زلزله همانند شرایط بعد از انقلاب است. چیزی که در فیلم قبل به‌عنوان رابطه دوستی بیان شده بود، در این فیلم به شکل همبستگی به تصویر کشیده می‌شود.

با ساخت فیلم «نمای نزدیک» و دو فیلم ابتدایی «سه گانه زلزله» یا «سه گانه کوکر»، کیارستمی از نظر بین‌المللی جایگاهی ویژه پیدا کرد و با موفقیت فیلم «زیر درختان زیتون» در فستیوال فیلم کن، این جایگاه را ارتقا داد. بااین‌حال، موقعیت او در ایران با مشکل مواجه بود که این مشکلات اغلب از موفقیت‌های خارجی او نشئت می‌گرفتند. هنگامی‌که محافظه‌کاران به وزارت فرهنگ شکایت کردند، کیارستمی از مقام خود در کانون کنار گذاشته شد؛ و فیلم «زندگی و دیگر هیچ» آخرین فیلم او است که توسط این سازمان تولید شد. فیلم، در ایران محبوبیتی کسب نکرد و موردانتقاد برخی از منتقدان قرار گرفت. این منتقدان، کیارستمی را برای همه‌چیز ازجمله تعریف کردن از خود و استفاده از موسیقی کلاسیک غربی (ویوالدی) و نمایش چهره‌ای «عجیب‌وغریب» از ایران به غربی‌ها مورد سرزنش قرار دادند.

عباس کیارستمی در عوض آن که عصبانی شود، فرایند تولید «زیر درختان زیتون» را آغاز کرد. این فیلم، نگاهی عاشقانه به فرایند تولید «زندگی و دیگر هیچ» دارد و از برخی جهت‌ها، این انتقادها را مسخره می‌کند. درواقع، هنگام انتخاب یک بازیگر مشهور و تاثیر گذار به نام محمدعلی کشاورز برای بازی در نقش کارگردان «زندگی و دیگر هیچ»، به‌طور مسلم خود و ایده تبدیل‌شدنش به یک مولف مشهور خارجی را مسخره می‌کند.

در نسخه اصلی فیلم، اولین موزیکی که شنیده می‌شود یکی از آهنگ‌های پینک فلوید با عنوان «زمان» است که در یک برنامه رادیویی محبوب مورداستفاده قرار گرفته است؛ البته این آهنگ بعد ها به دلیل مسائل مربوط به حق انتشار حذف شد. در مورد عجیب‌وغریب نشان دادن ایران، اولین صحنه فیلم (که یک کارگردان را در حال مصاحبه با دختران مدرسه‌ای با چادر سیاه در حیاط نشان می‌دهد)، تقریباً برای شگفت‌زده کردن نگاه غربی‌ها و اذیت کردن نگاه مشکوک ایرانی‌ها به او طراحی شده است.

در میان آثار «سه گانه زلزله»، «زیر درختان زیتون» از نظر نمایش فرایند فیلمسازی با دو فیلم قبلی خود تفاوت دارد. در عوض آنکه سینما به‌عنوان آینه‌ای که زندگی را نشان می‌دهد در نظر گرفته شود، حالا سینما هم زندگی و هم آینه و همچنین رابطه میان آنها را بازتاب می‌دهد. خودآگاهی فیلم در اولین صحنه آغاز می‌شود؛ جایی که کشاورز، در حال صحبت کردن مستقیم با دوربین (چیزی که در فیلم‌های قبلی کیارستمی دیده نشده بود)، خود را معرفی می‌کند و می‌گوید که «نقش کارگردان این فیلم را ایفا می‌کند.» او به همراه دستیار معتمد و مقنعه پوش خود، خانم شیوا (با بازی ظریفه شیوا) مصاحبه با دختران مدرسه‌ای را آغاز می‌کنند. کشاورز پس از پرسیدن نام سه دختر، به چهارمین نفر می‌رسد؛ دختری به نام طاهره لادنیان.

صحنه بعدی، با یک نمای طولانی و بی‌وقفه از دیدگاه خانم شیوا هنگام حرکت وانت نیسانشان در یک جاده روستایی آغاز می‌شود. در میانه راه، او مردی را سوار می‌کند که می‌گوید نقش معلم فیلم «خانه دوست کجاست؟» را ایفا کرده است و اگرچه او «فیلم یا هنر را دوست ندارد» اما به علت وقوع زلزله و گرفتاری مالی، به ایفای نقش در فیلم جدید تمایل دارد. پس از چند دقیقه، او به بابک و احمد احمدپور برمی‌خورد و با آنها گپ می‌زند. این لحظه، ارتباط این فیلم با اولین فیلم «سه گانه زلزله» را تصریح می‌کند و درعین‌حال، به‌طور غیرمستقیم پاسخ سوال مهمی که در فیلم دوم بی‌جواب ماند را نیز می‌دهد.

در خانه طاهره، خانم شیوا متوجه می‌شود که این دختر در خانه نیست و برای فیلمبرداری آماده نشده است. هنگامی که سروکله طاهره پیدا می‌شود، یک لباس مدرن و شیک به همراه دارد که از دوستش قرض گرفته تا در فیلم بپوشد. خانم شیوا چندین بار توضیح می‌دهد که نباید این کار را بکند و آنها می‌خواهند که او یک لباس سنتی بپوشد. هنگامی‌که طاهره برای پوشیدن لباس شیک اصرار می‌کند، مشخص می‌شود که او فکر می‌کرده است که بر صحنه نمایش ظاهر خواهد شد، نه به‌عنوان دختر فیلم «زندگی و دیگر هیچ». این صحنه، همچنین به برخی از ایرانیان که به «عجیب‌وغریب» نشان دادن ایران معترض بودند، طعنه می‌زند.

در صحنه فیلمبرداری، مشکلات فوراً آغاز می‌شوند اما طاهره سرسخت و لجوج، دلیل اصلی مشکلات نیست. در ترکیبی که بارها دیده شده است، دختر در بالای بالکن یک خانه دوطبقه در روستای کوکر نشسته و خردمند زیر بالکن ایستاده است. آنها در حال فیلمبرداری صحنه‌ای از فیلم «زندگی و دیگر هیچ» هستند. هنگامی که فیلمبرداری متوقف می‌شود، ما نمایی از تیم فیلمسازی ازجمله کارگردان (محمدعلی کشاورز) و فیلمبردار واقعی «زیر درختان زیتون»، حسین جعفریان را می‌بینیم. در صحنه‌های بعدی، دستیار واقعی کارگردان، جعفر پناهی هم دیده می‌شود؛ جالب است بدانید که اولین فیلم بلند پناهی با نام «بادکنک سفید» توسط کیارستمی نوشته شده بود و برنده جایزه دوربین طلایی جشنواره فیلم کن نیز شد.

هنگامی که کارگردان دستور ادامه فیلمبرداری را می‌دهد، یک مرد جوان با کیسه‌ای گچ روی دوشش وارد می‌شود، با خردمند صحبت می‌کند و از پله‌ها بالا می‌رود تا به طبقه دوم برسد، اما نمی‌تواند دیالوگ خود با طاهره را کامل بگوید؛ بعد از سومین برداشت، مرد جوان به کارگردان می‌گوید که حضور دختر، باعث لکنت زبانش می‌شود.

کارگردان با اوقات‌تلخی به خانم شیوا می‌گوید تا حسین را از کمپ فیلمسازی به سر صحنه بیاورد و در راه، دیالوگ‌ها را با او تمرین کند (حسین رضایی آبدارچی فیلم «زندگی و دیگر هیچ» بود که وقتی یک بازیگر نتوانست کار را ادامه دهد، در فیلم بازی کرد). او همان‌طور که گفته شده بود عمل می کند اما هنگامی که به صحنه فیلمبرداری می‌رسند و سعی دارند آن را اجرا کنند، حسین جمله خود به طاهره را نمی‌گوید. او شکایت می‌کند که دختر جواب سلام او را نمی‌دهد (طاهره لادنیان در فیلم قبلی حضور نداشت؛ دختری که درواقع حسین را دوست نداشت، از بازی در فیلم «زیر درختان زیتون» امتناع کرد).

کارگردان متوجه می‌شود که چیزی بین این دو بازیگر وجود دارد؛ او حسین را سوار وانت می‌کند و در مورد این موضوع می‌پرسد. حسین به‌طور مفصل توضیح می‌دهد که چگونه برای اولین بار، کمی پیش از زلزله با طاهره آشنا و بلافاصله عاشق او می‌شود و تقاضای ازدواج می‌کند. هنگامی که حسین پیشنهادش را با مادر طاهره مطرح می‌کند، با مخالفت روبرو می‌شود. همان شب، زلزله رودبار رخ می‌دهد و به‌زعم حسین «آه دل» او دامن خانواده طاهره را می‌گیرد و پدر و مادرش کشته می‌شوند. حسین توضیح می‌دهد که در روز هفتم و چهلم، باز هم طاهره و مادربزرگش را می‌بیند. در آخرین برخورد آنها (که به‌صورت فلاش‌بک نمایش داده می‌شود، چیزی که در فیلم‌های کیارستمی غیرمعمول است)، طاهره نگاهی زودگذر به حسین می‌اندازد و حسین این نگاه را طوری تفسیر می‌کند که دختر نیز او را دوست دارد.

مادربزرگ طاهره که پس از مرگ والدینش سرپرستی او را بر عهده دارد دلایل رد درخواست ازدواج حسین را به‌طور شفاف توضیح می‌دهد: حسین خانه‌ای ندارد و بی‌سواد است، درنتیجه این ویژگی‌ها باعث خواهند شد که محکوم به یک زندگی کارگری کم‌درآمد باشد. این اوج درام فیلم است و ما آن را در صحنه‌ای چشمگیر مشاهده می‌کنیم؛ صحنه‌ای که کارگردان به حرف دل حسین گوش می‌دهد و به بیان او، نوعی عدالت کیهانی جهان و زندگی او را التیام خواهد داد: ثروتمند باید با فقیر ازدواج کند، تحصیل‌کرده باید با بی‌سواد ازدواج کند، صاحب‌خانه‌ها باید با بی‌خانه‌ها ازدواج کنند. این مونولوگ، همانند شهادت دادگاه شخصیت فقیر فیلم «نمای نزدیک»، با ناامیدی بسیاری از ایرانیان نسبت به انقلابی که قرار بود یک جامعه مساوی ایجاد کند اما به اختلاف بیشتر ثروتمندان و فقیران منجر شد همراه شده است.

هنگامی که فیلمبرداری از سر گرفته می‌شود، ما در صحنه‌ای هستیم که طاهره و حسین در طبقه دوم خانه در مورد جوراب گمشده مرد جروبحث می‌کنند؛ سپس حسین از پله‌ها پایین آمده و جوراب‌هایش را پیدا می‌کند و با خردمند در مورد زلزله حرف می‌زند. حسین، دیالوگی را اشتباه می‌گوید و کارگردان، فیلمبرداری را متوقف می‌کند. در این فاصله، او از پله‌ها بالا می‌رود تا با طاهره صحبت کند. حسین به طاهره می‌گوید که چه همسر خوبی خواهد بود و تلاش خود را برای خوشبختی او خواهد کرد و از طاهره می‌خواهد تا اگر او نیز مایل به ازدواج است با یک نشانه (مانند ورق زدن کتابی که در حال مطالعه آن است) این موضوع را نشان دهد. طاهره این حرف‌ها را نشنیده می‌گیرد و کتاب را ورق نمی‌زند.

فیلمبرداری این صحنه تمام می‌شود و حسین به نقش سابق خود، یعنی آبدارچی تیم فیلمبرداری بازمی‌گردد؛ او برای همه چای می‌آورد، فیلمبرداری ادامه پیدا می‌کند و این بار طاهره است که دیالوگش را به یاد نمی‌آورد. این فراموشی، به نظر عمدی می‌رسد و او چند بار از گفتن عبارت «حسین آقا» خودداری می‌کند.

در مقایسه با سبک مستند گونه «زندگی و دیگر هیچ»، «زیر درختان زیتون» به طرزی زیبا و باشکوه ساخته شده است.

در مقایسه با سبک مستند گونه «زندگی و دیگر هیچ»، «زیر درختان زیتون» به طرزی زیبا و باشکوه ساخته شده است. فیلم، سرشار از چشم‌اندازهای طبیعت صامت و استفاده مکرر از ترکیب‌های متقارن در صحنه‌های فیلمسازی است؛ این سبک کم‌نظیر، کمک زیادی به صحنه پایانی می‌کند. هنگامی که روز اول فیلمبرداری به اتمام می‌رسد و طاهره در عوض آن که منتظر سرویس بماند تصمیم می‌گیرد تا پیاده به خانه بازگردد، لباس سنتی خود را پوشیده است و گلدانی در دست دارد. حسین به دنبال او می‌دود. طاهره از یک تپه زیگزاگی بالا می‌رود و حسین نیز به دنبالش. هنگامی که هر دو از یک سمت وارد یک باغ زیتون می‌شوند، حسین بار دیگر درباره خوبی‌های ازدواجشان صحبت می‌کند. او سعی دارد طاهره را از پذیرفتن پیش‌داوری افراد مسن منصرف کند و مطمئن است که نگاه طاهره در قبرستان، معنای خاصی داشته. تنها چیزی که حسین می‌خواهد این است که طاهره رویش را برگرداند و این موضوع را تایید کند. طاهره به راهش ادامه می‌دهد؛ اما اتفاق دیگری می‌افتد، چیزی که المان‌های ادبی/عرفانی «سه گانه زلزله» را بار دیگر به تصویر می‌کشد: کارگردان در بالای تپه زیگزاگی، با نگاهی که به نظر می‌رسد همانند پروسپرو (شخصیت جادوگر نمایشنامه شکسپیر)، رهایی مخلوقات خود را تماشا می‌کند، به این دو بازیگر نگاه می‌کند که با سرعت دور می‌شوند.

همانند «زندگی و دیگر هیچ»، «زیر درختان زیتون» نیز با یک نمای طولانی به‌پایان می‌رسد که چند دقیقه به طول می‌انجامد. اما این بار، یک سوم شخص ناشناس نیست که از پایین به بالای تپه نگاه می‌کند؛ بلکه کارگردان از بالا و از کنار درخت تنهای بالای تپه زیگزاگی به شخصیت‌ها می‌نگرد. آنچه او می‌بیند: چهره حسین و طاهره که به حرکت خود در میان درختان زیتون ادامه می‌دهد، سپس از باغ بیرون می‌آیند و در یک مسیر راه می‌روند. در میانه مسیر، به نظر می‌رسد که طاهره می‌ایستد و رویش را به سمت حسین می‌چرخاند. پس از چند لحظه، حسین مسیر رفته را بازمی‌گردد و دویدن او به نظر شاد و بانشاط می‌آید.

آیا این حرکت دختر، همان معنایی را داشت که حسین تصور می‌کرد؟ یا این خیال اوست؟ آیا این صحنه، تنها به علت آن که اکثر تماشاگران نسبت به حسین همدردی می‌کنند، مطابق با میل آنها دیده می‌شود؟ یا این نمایشی از قدرت هنرمند برای شکل دادن به واقعیتی است که خلق کرده و در این مورد خیرخواهی، سخاوتمندی، انسان‌دوستی بر واقعیت این اثر هنری تاثیرگذار بوده است؟ سینمای کیارستمی همانند فیلم «زیر درختان زیتون» و «سه گانه زلزله» ما را با سوالاتی بی‌پاسخ رها می‌کند.

«سه گانه زلزله»، با روایت‌های درهم‌تنیده، تعدد شخصیت کارگردانان (ازجمله خود کیارستمی، که در صحنه‌ای کوتاه در فیلم «زیر درختان زیتون» دیده می‌شود)، میزبانی از بازی‌های جذاب نابازیگرها (علاوه بر یک بازیگر حرفه‌ای)، طیف وسیع استراتژی‌های آن از سبک‌های نمایشی، تداعی زیبایی طبیعت ایران و فرهنگ سنتی روستا و روحیه سخاوتمندی و هوش کنجکاو، شاهکاری برای سینمای ایران و جهان به شمار می‌رود.

از منظر زیبایی‌شناسی، «سه گانه زلزله» را می‌توان به‌عنوان یک ماجراجویی با تاثیرپذیری از نئورالیسم («خانه دوست کجاست؟») و حرکت از مدرنیسم بازتاب‌دهنده سبک موج نو سینما («زندگی و دیگر هیچ») به سمت پست‌مدرنیسم ساختارشکن («زیر درختان زیتون») دانست. با ارتباط شرق و غرب و دوره‌های مهم فیلمسازی مدرن، این سه‌گانه هم جهت‌گیری‌های الزامی کیارستمی را در بر دارد و هم اهمیت جهانی سینمای جدید ایران را به تصویر می‌کشد. «سه گانه زلزله» یا «سه گانه کوکر» تمام این اعمال را نه به‌عنوان یک اثر شماتیک یا لزوماً فکری، بلکه به‌عنوان یک وصیت‌نامه شخصی عمیق انجام می‌دهد. تک‌تک این سه فیلم، و «سه گانه زلزله» به‌طور کلی، از قلب عباس کیارستمی نشئت گرفته‌اند.


منبع: Criterion

نوشته «سه‌گانه زلزله»: ماجراجویی در عواطف انسانی پیرامون یک اتفاق ناگوار اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

تصاویر دیده نشده از «باشگاه مبارزه»؛ رونمایی از آرشیو شخصی فینچر

$
0
0

۲۰ سال از اکران فیلم کلاسیک و موفق «باشگاه مبارزه» یا «فایت کلاب» می‌گذرد. این فیلم، اقتباسی از رمان چاک پالانیک به همین نام و منتشرشده در سال ۱۹۹۶ بود. با اکران فیلم، شور و هیجانی میان مخاطبان ایجاد شد و دیدگاه مردم نسبت به سینمای سیاسی تغییر کرد. در آن زمان این نگرانی به وجود آمده بود که تغییرات بزرگ با اولین جنبش‌های شورشیان آغاز خواهد شد. پس از گذشت دو دهه، انبوه هواداران وفادار و پرشور «باشگاه مبارزه» هنوز هم نظریه‌های توطئه، رنج و ستایش را در ذهن خود می‌پرورانند و مجذوب این یادگار نمادین فینچر برای سینمای مدرن هستند.

دیوید فینچر، عکس‌های شخصی خود را به‌طور انحصاری برای مجله اینترنتی امپایر آرشیو و در نمایشگاه ۲۰۲۰ به نمایش خواهد گذاشت. این تصاویر دیده نشده از «باشگاه مبارزه»، خاطرات فینچر از صحنه فیلم‌برداری و عناصر اصلی فیلم را مرور می‌کنند. این عکس‌ها، تصاویر ساختمان مخروبه‌ای که قرارگاه باشگاه مبارزه بود، سه ستاره فیلم (یعنی ادوارد نورتون، برد پیت و هلنا بونهام کارتر) و حتی صورت بامزه ادوارد نورتون حین تیراندازی را نشان می‌دهند. این آرشیو، تصاویر دیده نشده از «باشگاه مبارزه» را برای اولین بار در معرض دید عموم قرار می‌دهد. دیوید فینچر با مجموعه تصاویر شخصی خود سعی دارد توضیح می‌دهد که چرا پویایی این سه ستاره و همچنین ناسازگاری آنها با جامعه تنها و خطرناک، در میان مردم محبوب شد.

آرشیو تصاویر دیده نشده از «باشگاه مبارزه»، همچنین شامل عکس‌هایی سیاه‌وسفید می‌شود که توسط مریک مورتون گرفته شده‌اند. سئین چافین و آندریا مک‌کی، تلاش زیادی برای جمع‌آوری این عکس‌ها انجام داده‌اند.

دیوید فینچر در مورد سه بازیگر اصلی فیلم می‌گوید:

«آنها یک گروه بازیگوش و شوخ‌طبع بودند: برد همانند یک گربه به این‌طرف و آن‌طرف می‌پرید؛ او مدام از من سوال می‌پرسید: «غریزه به خوبی نشون داده شده؟ می‌شه الان بازی کنیم و یه اشتباه یا حرکت یا ژست باحال پیدا کنیم؟». اما ادوارد بیشتر مطیع بود و به یاد دارم که به من گفت: «هر چیزی که تو ذهنته رو به من بگو و ببین چطور اون رو به بهترین شکل برات بازی می‌کنم تا مخت سوت بکشه». هلنا ترکیبی از این دو بود و نظم بیشتری داشت؛ او همیشه قبل از فیلمبرداری می‌گفت: «سعی داری چی رو نشون بدی؟ اجازه بده من یه کم دیگه پشت‌صحنه تمرین کنم تا همون چیزی که می‌خوای دربیاد.»

فینچر در ادامه می‌گوید:

«ادوارد، تنها در چند فیلم بازی کرده بود و من فکر می‌کنم که او تلاش زیادی داشت تا همه‌چیز درست پیش برود. او تمایل داشت هر اتفاقی را که رخ می‌دهد، تحت کنترل خود داشته باشد؛ اما حس می‌کنم او سعی داشت بداند که نتیجه این فیلم چه خواهد شد. او از من می‌خواست تا اجازه دهم برای موفقیت فیلم تلاش بیشتری کند. فرایند کاری‌اش در مقایسه با برد و هلنا بسیار متفاوت بود. اما وقتی که این سه در کنار هم بودند، شوخ‌طبعی و سرگرم‌کنندگی آنها به اوج می‌رسید. این سه نفر در کنار هم یک گروه دیدنی، جذاب و فوق‌العاده خلق کردند.»


منبع: Empire Online

نوشته تصاویر دیده نشده از «باشگاه مبارزه»؛ رونمایی از آرشیو شخصی فینچر اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

شخصیت جوکر همیشه بحث‌برانگیز بوده است؛ اما این بار، ماجرا فرق دارد!

$
0
0

فیلم «جوکر» در حال تبدیل‌شدن به بحث‌برانگیزترین فیلم سال است. این فیلم که در آخرین لحظات به فستیوال فیلم ونیز راه یافت، رکورد باکس آفیس را با حدود ۹۳.۵ میلیون دلار فروش در هفته اول اکتبر شکست. اما استقبال از این فیلم باعث نگرانی بعضی از منتقدان شده است؛ آن‌ها نمی‌دانند که شخصیت جوکر و داستان مردی که با مشکلات روانی دست‌وپنجه نرم می‌کند و به خشونت رو می‌آورد، چه تاثیری بر بینندگان خواهد گذاشت؛ به خصوص که طبق گفته مسئولان پلیس، تاکنون حداقل یک تهدید جدی در مورد تیراندازی در میان جمعیت دریافت شده است.

تا این اندازه بحث‌برانگیز بودن آخرین نسخه جوکر، شاید چندان هم غافلگیرکننده نباشد؛ به‌هرحال، این شخصیت برای چندین دهه مشغول ایجاد هرج‌ومرج بوده است. سازندگان و بازیگران هم حدومرزهای شخصیت جوکر را تا جای ممکن گسترش داده‌اند، درست مانند وقتی که در «شوخی مرگبار» محصول مرتکب تجاوز جنسی شد یا وقتی که جرد لتو هنگام فیلم‌برداری «جوخه انتحار» زیادی در نقش خود فرو رفت و برای همکاران خود هدایای عجیب و حال به هم زنی فرستاد. با وجود این زیاده‌روی‌ها و تمایل کلی او نسبت به پوچ‌گرایی و هرج‌ومرج، شخصیت جوکر برای بسیاری از کاربرانی که در فضای اینترنت درباره احساس انزوا صحبت می‌کنند یا از جامعه خشمگین هستند، تبدیل به نمادی قدرتمند شده است. بازی نمادین هیث لجر در «شوالیه‌ی تاریکی» محصول ۲۰۰۸، باعث الهام‌بخشی به آنارشیست‌ها، فعالان حقوق مردان و ترول‌های فضای مجازی شد.

اینترنت تبدیل به فضایی شده است که هر شخصیتی یا نمادی می‌تواند به‌راحتی و بدون هیچ کنترلی در آن بچرخد و حتی سوءاستفاده کند. تاریخچه طولانی تعبیر اشتباه از جوکر به‌عنوان یک قهرمان، نه یک تروریست، باعث داغ شدن این بحث شده است که آیا فیلم «جوکر» که نسخه‌ای خشن از این شخصیت است، برای پخش شدن در سینماها مناسب است یا نه؛ مخصوصا با توجه به اینکه تاد فیلیپس تلاش کرد که فیلم را تا حد ممکن به واقعیت‌های زندگی امروز ما نزدیک نگه دارد و نگذارد که به تصویری تصنعی از جهان کتاب‌های مصور تبدیل شود. صحبت‌هایی که در مورد «جوکر» می‌شود حول محور این موضوع هستند که آیا این فیلم، قصد همدلی با شخصیت اصلی و اقدامات خشونت‌بارش را دارد یا با او همدلی می‌کند؟ همین جنبه از شخصیت جوکر ، شبیه داستان‌های خبری است که در مورد تیراندازانی می‌شنویم که قبل از اقدام به کشتار دسته‌جمعی، با خشونت‌های خانگی شروع کرده بودند. بعضی از منتقدان، از شیرجه زدن قلم به زندگی درونی چنین شخصیت شروری دفاع می‌کنند و می‌گویند که این راهی برای درک بهتر این موضوع است که چه چیزی باعث روی آوردن افراد به خشونت می‌شود. اما عده‌ای دیگر بابت این موضوع نگران هستند که فیلم‌نامه به‌قدر کافی تلاش نمی‌کند تا درباره بد و ناپسند بودن اقدامات توریستی جوکر شفاف‌سازی کند؛ آن‌ها انتظار دارند که نویسندگان بر قهرمانانه نبودن رفتار شخصیت جوکر و پیروانش تاکید کند.

در مصاحبه‌های مختلف از فیلیپس و واکین فینیکس پرسیده شده است که آیا نگران ظرفیت فیلم برای ایجاد سوءتفاهم و دامن زدن به خشونت هستند یا نه. فیلیپس این موضوع را رد کرده و گفته است: «فقط امیدوارم مردم تماشایش کنند و آن را به چشم یک فیلم ببینند.» حتی گفته می‌شود زمانی که از فینیکس پرسیده‌اند که «آیا ممکن است فیلم، باعث الهام بخشیدن به یک اقدام خشونت‌بار شود؟» او مصاحبه را ترک کرده است. جالب است بدانید که هیچ‌کدام از بیانیه‌های عمومی آن‌ها، تاریخچه شخصیت مخرب جوکر را به‌صورت مستقیم مورداشاره قرار نمی‌دهد.

برای درک بهتر این موضوع که چرا فیلم «جوکر» تا این حد بحث‌برانگیز است، باید به تاریخچه این شخصیت شرور و برجسته شدن او در گوشه‌های تاریک فضای مجازی نگاه بیندازیم؛ با فیلیمو شات همراه باشید.


«شوخی مرگبار»

(کتاب مصور محصول ۱۹۸۸، فیلم انیمیشنی محصول ۲۰۱۶)
کتاب مصور «شوخی مرگبار» که در سال ۱۹۸۸ منتشر شد، به نویسندگی آلن مور و طراحی برایان بولند و جان هیگینز، داستانی را ارائه می‌دهد که ازنظر خیلی از طرفداران کتاب‌های مصور، سرگذشت اصلی و قطعی شخصیت جوکر است. در یک سری فلش بک می‌بینیم که جوکر پیش‌ازاین که دچار جنون شود، خانواده داشته است. سپس به زمان حال می‌رویم و می‌بینیم که جوکر از تیمارستان آرکهام فرار کرده و کمیسر گوردون را شکنجه می‌کند تا ثابت کند که حتی شریف‌ترین افراد هم می‌توانند درست مانند او، وارد وادی بدی و جنون شوند.

جوکر به‌منظور آزار گوردون، به دختر او (باربارا) شلیک می‌کند که باعث فلج شدن و پایان دورانش به‌عنوان بت‌گرل می‌شود. سپس از او عکس می‌گیرد تا به پدرش نشان دهد.
فمینیست‌ها از این داستان، بابت استفاده ابزاری از باربارا برای انگیزه دادن به پدرش و بتمن، انتقاد می‌کنند. روش جوکر در برابر باربارا ناراحت‌کننده است چراکه چنین شکنجه و تحقیری به‌ندرت برای شخصیت‌های مذکر کتاب‌های مصور پیش می‌آید. مور سال‌ها بعد از نوشتن این کتاب مصور گفت از نوشتن آن پشیمان است: «حتی فکر نمی‌کنم که این کتاب مصور خوبی باشد.»

بحث درباره این داستان هنگامی دوباره بالا گرفت که دی‌سی در سال ۲۰۱۶ فیلمی انیمیشنی با درجه سنی بزرگسال از روی آن ساخت. فیلم‌سازان در مصاحبه‌های خود گفتند که باربارا در داستان اصلی ابزاری برای پیشبرد داستان بوده و کاری از دست آن‌ها برنمی‌آمده است. متاسفانه آن‌ها تصمیم گرفتند با تبدیل کردن باربارا به معشوقه بتمن، وجهه بهتری به او بدهند. این دو شخصیت، در کتاب‌های مصور رابطه‌ای پدر و دختری داشتند، اما در فیلم «شوخی مرگبار»، قبل از این‌که باربارا توسط شخصیت جوکر مورد تعرض قرار بگیرد، بروس وین و باربارا روی پشت‌بامی به هم ابراز علاقه می‌کنند.

این داستان جدید، فقط باعث تشدید تصویر مشکل‌ساز باربارا به‌عنوان یک ابزار جنسی شد. همچنین طبق اطلاعات جدیدی که فقط در فیلم ارائه شده‌اند، جوکر علاوه بر گرفتن عکس از باربارا، به او تجاوز هم می‌کند. این تصویر از شخصیت جوکر به‌عنوان یک متجاوز و موج اعتراض‌های فمنیستی علیه سیر داستانی این فیلم، تنها باعث شعله‌ورتر شدن آتش بحث‌های آنلاین در مورد این کاراکتر و تصویر زنان در فیلم‌های مربوط به او شد. عده‌ای کمی از طرفداران هم از این موضوع شاکی هستند که مبارزان عدالت اجتماعی و فمینیست‌ها سعی داشته‌اند «شوخی مرگبار» را سانسور کنند.

«بتمن»

محصول ۱۹۸۹
یک سال بعد از انتشار کتاب مصور «شوخی مرگبار»، جک نیکلسون، جوکر منفور را در فیلم «بتمن» تیم برتون به تصویر کشید. بازی او، از اجرای سرخوشانه سزار رومرو در سریال «بتمن» محصول دهه شصت فاصله بیش‌تری داشت و به نسخه تیره‌وتار امروزی نزدیک‌تر بود.

نیکلسون برای این نقش، انتخاب فوق‌العاده‌ای بود؛ مخصوصا با توجه به استعداد او در بروز احساسات و رفتارهای جنون‌آمیز در فیلم‌هایی مانند «درخشش». او نقش جوکری را ایفا کرد که ذهن و روان کاملا پریشانی داشت؛ همین عامل باعث بروز بحث‌های فراوانی در بین منتقدان شد. راجر ایبرت (منتقد فیلم) در یک مقاله نقد و بررسی نوشت: «چیزی ناخوشایند در مورد خشم پشت خشونت فیلم وجود داشت. این فیلم، داستانی خصومت‌آمیز با روحیه‌ای بد در مورد افراد زشت و شیطان‌صفت است و به‌هیچ‌وجه سرخوشی فیلم‌هایی مانند «سوپرمن» یا «ایندیانا جونز» را ایجاد نمی‌کند. این فیلم برای افراد بالای ۱۳ سال رده‌بندی شده است، اما به نظر من اصلا مناسب کودکان نیست.»

«شوالیه تاریکی»

محصول سال ۲۰۰۸
فیلم «شوالیه تاریکی»، نسخه‌ای پریشان کننده از شخصیت جوکر را به دنیا ارائه داد که برای هیث لجر، یک جایزه اسکار را به ارمغان آورد؛‌ جوکرِ لجر واقعا شایستگی جایزه را داشت. دلیل ترسناک بودن جوکر ِهیث لجر این بود که او از فاش کردن سرگذشت خود خودداری می‌کرد. او در طول فیلم، چندین توضیح مختلف درباره زخم روی صورتش می‌دهد. در یکی از این داستان‌ها، او با چاقو دهان خود را پاره می‌کند تا همسر بدریخت شده‌اش را شاد کند؛ در یکی دیگر، پدر جوکر با چاقو صورت او را به این روز می‌اندازد. در انتهای فیلم، زمانی که بتمن به سراغ جوکر می‌رود، او یک نسخه دیگر از داستان خود را تعریف می‌کند. شخصیت جوکر ، درست مانند یک تروریست قصد دارد باعث ایجاد سردرگمی و آشوب شود؛ دشمنان او نمی‌توانند ذهن یا انگیزه‌هایش را بررسی یا حرکت بعدی‌اش را پیش‌بینی کنند.

اما ماهیت غیرقابل شناخت شخصیت جوکر ، نمایانگر حرکتی ناهنجار بود که در طول یک دهه پس از آن رشد چشمگیری کرد. تعدادی از طرفداران، در طول دوران مشکلات اقتصادی، به‌جای این‌که جوکر را تهدیدی برای کشور بدانند، اغتشاش‌گری او را سرلوحه خود قرار دادند.

در فیلم «شوالیه‌ی تاریکی» آلفرد به‌عنوان هشدار می‌گوید: «بعضی از آدم‌ها فقط می‌خواهند شاهد سوختن دنیا باشند.» اما ترول‌ها آن را فقط یک شعار دانستند. در عوض، افراد بیش‌تری در فضای مجازی در بحث‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی خود از نقل‌قول‌های جوکر مانند «چرا این‌قدر جدی هستی؟» استفاده کردند. حتی بر اساس یکی از فرضیه‌های طرفداران، قهرمان واقعی فیلم «شوالیه‌ی تاریکی» خود جوکر بود، چراکه خیابان‌های گاتهام را پاک کرد.

شخصیت جوکر ، ترول اصلی ماجراست؛ چراکه شخصیت‌های مقتدر داستان مانند بتمن و هاروی دنت را بازیچه خود می‌کند و درد و رنج دیگران برایش هیچ اهمیتی ندارد؛ در ضمن، کاملا غیرقابل پیگرد هم بود چراکه ناشناس بود.

«جوخه‌ انتحار»

محصول سال ۲۰۱۶
زمانی که استودیوی برادران وارنر اعلام کرد که جرد لتو نقش جوکر را در «جوخه انتحار» بازی می‌کند، طرفداران با دید مثبتی به این قضیه نگاه نمی‌کردند؛ چراکه معتقد بودند بعد از بازی فوق‌العاده لجر که برایش اسکار را به ارمغان آورد، چطور ممکن بود یک نسخه جدید از این شخصیت در حد و اندازه‌ی شرور فیلم «شوالیه‌ی تاریکی» وجود داشته باشد؟

گزارش‌ها حاکی از آن است که لتو تمام تلاش خود را برای این نقش کرد، به‌طوری که حتی چیزهای نفرت‌انگیزی را برای همکارانش در این فیلم ارسال می‌کرد؛ اما شاید تمام این کارها بیهوده بود، چراکه با وجود کم بودن نقش جوکر، حتی بخش‌های بیش‌تری از همان حضور کوتاه را هم در تدوین نهایی حذف کردند.

چند صحنه‌ای هم که به نسخه نهایی راه یافتند، روی رابطه جوکر و هارلی کوئین تمرکز داشتند. رابطه‌ آن‌ها چندان سالم نیست. هارلی کوئین، در گذشته دکتر جوکر بوده است و این مرد شرور، ضمن بازی دادن او قانعش می‌کند که برای اثبات عشقش، به خود آسیب جسمانی برساند. مدتی بعد، کسی را که سعی دارد توجه هارلی را جلب کند، می‌کشد. صحنه‌های خشونت‌آمیز جوکر با هارلی کوئین پیش از اکران فیلم منتشر شدند و انتقادات فراوانی در پی داشتند. البته این صحنه‌ها، به نسخه نهایی راه پیدا نکردند.

دیوید آیر کارگردان، از متن اصلی فیلم دفاع کرد و گفت که این آغاز سفر هارلی برای کسب استقلال و قدرت بود که باعث می‌شود درنهایت، جوکر را رد کند. اما دیگر امکان ندارد بفهمیم که آیر تا چه حد قصد پیش‌روی داشته است. درهرصورت، حداقل حذف شدن بسیاری از صحنه‌های جوکر در «جوخه انتحار»، به این شخصیت کمک کرد تا بُعد مرموز خود را حفظ کند. انگیزه‌های او، جدا از وسواس بیمارگونه‌اش نسبت به هارلی، اصلا توضیح داده نمی‌شوند. اگرچه او به ترسناکی شخصیت جوکر لجر نیست، اما حداقل به همان اندازه خل‌وچل است.

«جوکر»

محصول سال ۲۰۱۹
فیلم «جوکر» هم درست مانند «شوخی مرگبار» تلاش می‌کند این شرور اسرارآمیز را موشکافی کند؛ او مشکلات روانی دارد و نمی‌تواند درمان و داروی مناسب برای این مشکلات را دریافت کند. به خاطر همین مسائل، اطرافیانش با او رفتار مناسبی ندارند. شخصیت جوکر ، از جانب پدری که هرگز ندیده است، احساس طردشدگی و از جانب مادری که پیش او مانده احساس شیفتگی می‌کند. از جانب زنی که مدام تحت نظر داشته هم احساس پس‌زده شدن می‌کند. از جانب مردهایی که به خاطر داشتن پول و قدرت، توجه زن‌ها را جلب می‌کنند، مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرد. درنهایت تمام این‌ها دست‌به‌دست هم می‌دهند تا با به‌دست آوردن یک تفنگ، آشوب به پا کند.

از زمانی که «شوالیه تاریکی» اکران شد، خیلی چیزها تغییر کردند؛ این چیزها، تهدیدهایی را هم شامل می‌شوند که برای آمریکایی‌ها ایجاد ترس می‌کنند. تروریسم تبدیل به مسئله‌ای فراگیر شده است و تیراندازی‌های زیادی توسط جوانان ناراضی صورت می‌گیرد؛ جوانانی که علاوه بر بیکاری و وضع بد معیشتی، اغلب توسط زنان پس زده شده‌اند و سابقه اعمال خشونت علیه زنان را دارند. مخاطبان «جوکر» هم ظاهرا باید یا با یک تیرانداز سرخورده همدردی یا حداقل درک کنند که چرا مرتکب این اقدامات خشونت‌آمیز شده است.

حالا که بالاخره بعد از بیش از یک ماه بحث‌وجدل بر سر این فیلم، مخاطبان فرصت تماشای آن را دارند، خود آن‌ها می‌توانند تصمیم بگیرند که همدردی‌شان باید تا چه میزان باشد. بحث‌برانگیز بودن این فیلم، جلوی به سینما رفتن مخاطبان نشده است و شاید حتی باعث افزایش علاقه آن‌ها هم شده باشد. در هر بحثی پیرامون جایزه اسکار، نام فینیکس برده می‌شود، بنابراین می‌توانیم انتظار داشته باشیم که بحث در مورد اجرای او و ارزش هنری فیلم، تا چند ماه دیگر ادامه داشته باشد. اما زمانی که بالاخره این بحث‌ها تمام شوند و تب فیلم بخوابد، باید انتظار ظهور یک جوکر دیگر را داشته باشیم که باعث دوباره بالا گرفتن این بحث‌ها می‌شود.


منبع: Time

نوشته شخصیت جوکر همیشه بحث‌برانگیز بوده است؛ اما این بار، ماجرا فرق دارد! اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

آخرین فیلم‌های سال ۲۰۱۹ که نباید فرصت تماشایشان را از دست بدهید

$
0
0

در آستانه سال ۲۰۲۰، خوب است که نگاهی به جدول اکران ماه‌های پایانی سال داشته باشیم و فرصت تماشای آخرین فیلم های 2019 را از دست ندهیم؛‌ با فیلیمو شات همراه باشید.


آخرین فیلم های 2019 ؛ اکران ماه اکتبر

«جوکر»
کارگردان: تاد فیلیپس
بازیگران: واکین فینیکس، رابرت دنیرو، زازی بیتز، فرانسیس کانروی
برداشتی کاملا جدید از معروف‌ترین دشمن بتمن که داستان آن، اینبار خارج از دنیای سینمایی دی‌سی رخ می‌دهد و واکین فینیکس نقش این جنایتکار روانی را بازی می‌کند. تاد فیلیپس (کارگردان) که بیش‌تر به‌خاطر کمدی‌هایی مانند «مدرسه‌ی قدیمی» محصول ۲۰۰۳، «استارسکی و هاچ» محصول ۲۰۰۴ و مجموعه‌ «خماری» شناخته شده، این فیلم را با الهام از دراماهای جنایی اسکورسیزی ساخته است؛ فیلم‌هایی مانند «راننده تاکسی» و «سلطان کمدی» و البته رگه‌هایی از کتاب مصور «شوخی مرگبار» آلن مور هم در آن دیده می‌شد. این فیلم، داستان زندگی و چگونگی به وجود آمدن این شخصیت مرموز است که در دهه‌ ۸۰ میلادی اتفاق می‌افتد و در آن شاهد سقوط و افول آرتور فلک (با بازی واکین فینیکس) دلقک و کمدین هستیم که به جنایت رو می‌آورد. یکی از آخرین فیلم های 2019 که باید به تماشای ان نشست.
تاریخ اکران «جوکر»: ۴ اکتبر ۲۰۱۹

«جودی»
کارگردان: روپرت گولد
بازیگران: رنی زلوگر، جسی باکلی، فین ویتراک، روفس سوئل
زلوگر، در نقش افسانه بازیگری و خوانندگی ظاهر می‌شود آن هم در دورانی که این ستاره به پایان دوران حرفه‌ای خود نزدیک می‌شود. سال ۱۹۶۸ است و او به لندن سرد می‌رود تا در برنامه‌ای که تمام بلیت‌های آن به فروش رفته است، اجرا کند. از زمانی که در «جادوگر اُز» ظاهر شد، ۳۰ سال می‌گذرد و حتی اگر دیگر همان صدا را نداشته باشد، جدیت او رشد کرده است. جودی درگیر جدال با تیم مدیریت خود می‌شود و در همان زمان، همکار موسیقی‌دانش را مسحور می‌کند؛ او همچنین، رابطه‌ای عاطفی را با میکی دینز (با بازی فین ویتراک) آغاز می‌کند که قرار است به شوهر پنجم او تبدیل شود. جودی توسط خاطرات کودکی خود که اسیر هالیوود بوده، تسخیر شده است و تمایل بازگشت به خانه همراه بچه‌هایش هم ذهنش را لحظه‌ای آرام نمی‌گذارد.
تاریخ اکران «جودی»: ۴ اکتبر ۲۰۱۹

«مرد ماه جوزا»
کارگردان: انگ لی
بازیگران: ویل اسمیت، مری الیزابت وینستد، کلایو اوون، بندیکت وانگ
انگ لی، ایده‌ای را که از سال ۱۹۹۷ در هالیوود وجود داشته به یک فیلم علمی-تخیلی پرهیجان و اکشن تبدیل کرده است. ویل اسمیت، در نقش یک آدمکش مسن بازی می‌کند که قصد دارد بر بدل جوان‌تر خود (که با کمک فناوری‌های جدید در این فیلم ظاهر شده است) غلبه کند. ازجمله بازیگران مطرح یکی از آخرین فیلم های 2019 می‌توان به مری الیزابت وینستد، کلایو اوون و بندیکت وانگ اشاره کرد.
تاریخ اکران «مرد ماه جوزا»: ۱۱ اکتبر ۲۰۱۹

«ال‌کامینو: فیلم برکینگ بد»
کارگردان: وینس گیلیگان
بازیگران: آرون پال، چارلز بیکر، مت جونز
وینس گیلیگان در این فیلم به دنیای والتر وایت (برایان کرنستون) و همکار او سر می‌زند و اتفاقاتی را دنبال می‌کند که بعد از پایان سریال و مرگ والتر رخ داد. تمرکز اصلی داستان روی جسی پینکمن (با بازی آرون پال) است که بعد از فرار از دست کسانی که او را زندانی کرده بودند، باید قدم بعدی و نقشه‌اش را طراحی کند. این فیلم که مخفیانه ساخته شد و مستقیم به نتفلیکس رفت، چالش بزرگی برای ادای دین به یکی از محبوب‌ترین سریال‌های سال‌های اخیر داشت و به همین دلیل، در لیست آخرین فیلم های 2019 اهمیت ویژه‌ای دارد.
تاریخ اکران «ال‌کامینو: فیلم برکینگ بد»: ۱۱ اکتبر ۲۰۱۹

«این روز فرا خواهد رسید»
کارگردان: کریس موریس
بازیگران: مارچانت دیویس، آنا کندریک، کیوان نواک
کریس موریس طنزنویس، این بار به سراغ فعالیت‌های اف‌بی‌آی در زمینه‌ تشخیص یا تشخیص اشتباه تهدیدهای تروریستی محتمل رفته است. یک نفر به واعظی فقیر که برای محله‌های میامی امید به ارمغان می‌آورد، پول نقد پیشنهاد داده می‌شود تا مانع از بیرون انداخته شدن خانواده‌اش از خانه‌شان بشود. او اصلا نمی‌داند که حامی مالی او، برای آژانس کار می‌کند و سعی دارد او را با مشتعل کردن رویاهای انقلابیش به یک مجرم تبدیل کند.
تاریخ اکران «این روز فرا خواهد رسید»: ۱۱ اکتبر ۲۰۱۹

«سرزمین زامبی‌ها: شلیک نهایی»
کارگردان: روبن فلیشر
بازیگران: جسی آیزنبرگ، وودی هارلسون، اما استون، ابیگیل برسلین
فیلم کمدی زامبی‌محور روبن فلیشر امسال وارد دهمین سالگرد خود می‌شود و او به همین مناسبت، تمام عوامل درجه‌یک آن اثر ازجمله جسی آیزنبرگ، اما استون، وودی هارلسون و ابیگیل برسلین را برای دنباله فیلم دور هم جمع کرد. زمان، برای قهرمانان ما در فیلم هم گذشته است و این خانواده‌ پردردسر باید با گونه‌های جدیدی از زامبی‌ها و انسان‌های آزاردهنده و عجیبی که سر راهشان قرار می‌گیرند و بعضی از آن‌ها هم به طرز عجیبی آشنا هستند، سروکله بزنند.
تاریخ اکران «سرزمین زامبی‌ها: شلیک نهایی»: ۱۸ اکتبر ۲۰۱۹

«مالفیسنت: سردسته‌ اهریمنان»
کارگردان: یواخیم رانینگ
بازیگران: آنجلینا جولی، ال فانینگ، چیویتل اجیوفر، میشل فایفر
داستان این دنباله مربوط به چند سال بعد از «مالیفیسنت» محصول سال ۲۰۱۴ است که در آن متوجه اتفاقاتی شدیم که منجر به سنگ شدن قلب بدنام‌ترین شخصیت دیزنی (با بازی آنجلینا جولی) و طلسم کردن شاهدخت آرورای کوچک (با بازی ال فانینگ) شدند. این فیلم، رابطه‌ پیچیده‌ بین این پری شاخدار و ملکه‌ آینده را بررسی می‌کند؛ این دو، در حال تشکیل دادن اتحادی جدید و رو‌به‌رو شدن با سختی‌های جدید در راه محافظت از دشت‌ها و موجودات جادویی ساکن آن‌ها هستند. میشل فایفر در این فیلم، در نقش ملکه اینگریث بازی می‌کند که قرار است به زودی مادرخوانده‌ آرورا شود و شخصیتی قدرتمند دارد که با مالیفیسنت مقابله می‌کند.
تاریخ اکران «مالیفیسنت: سردسته‌ اهریمنان»: ۱۸ اکتبر ۲۰۱۹

«اسرار رسمی»
کارگردان: گوین هود
بازیگران: کیرا نایتلی، مت اسمیت، متیو گود، رالف فاینز
گوین هود، کارگردان این فیلم، به همراه گریگوری برنشتاین و سارا برنشتاین، فیلم‌نامه را بر اساس کتابی از مارسیا و توماس میشل به نام «جاسوسی که تلاش کرد جنگ را متوقف کند» نوشت. این فیلم، روی شخصیت گان (با بازی کیرا نایتلی) تمرکز دارد؛او یک افسر جوان و باهوش بریتانیایی است که وقتی اطلاعاتی محرمانه را به مارتین برایت (با بازی مت اسمیت) گزارشگر لو داد بازداشت شد. اطلاعات لو رفته ادعا می‌کردند که آژانس امنیت ملی آمریکا در سال ۲۰۰۳ به‌صورت غیرقانونی در تلاش بوده است تا شورای امنیت بریتانیا را به قبول تصمیم شرکت در جنگ عراق وادار کند. زمانی که برایت تلاش می‌کند تا اطلاعات را منتشر کند، متوجه می‌شود که آدم‌ها برای جلوگیری از افشای این اطلاعات، حاضرند تا چه حدی پیش بروند.
تاریخ اکران «اسرار رسمی»: ۱۸ اکتبر ۲۰۱۹

«نابودگر: سرنوشت تاریک»
کارگردان: تیم میلر
بازیگران: لیندا همیلتون، مک‌کنزی دیویس، ناتالیا ریس، گابریل لونا، آرنولد شوارتزنگر
آرنولد یک‌بار دیگر بازگشته اما مهم‌تر از آن، لیندا همیلتون هم بازگشته است تا نقش خود به‌عنوان سارا کانر را در دنباله مستقیم «ترمیناتور دو» پس بگیرد؛ یکی از آخرین فیلم های 2019 ، تمام دنباله‌های قبلی خود را نادیده می‌گیرد. تیم میلر (کارگردان «ددپول»)، عوامل جدیدی را در این فیلم معرفی می‌کند، ازجمله مک‌کنزی دیویس از «بلید رانر ۲۰۴۹»، گابریل لونا و ناتالیا ریس. داستان این فیلم آشکار می‌کند که شاید «روز داوری»، آخرین پرده جنگ بین انسان و ماشین نبوده است و سارا، گریس (با بازی مک‌کنزی) و نابودگری که آرنولد نقش آن را بازی می‌کند مجبور هستند دنی راموس (با بازی ریس) را از دست یک قاتل جدید پیشرفته (با بازی لونا) نجات دهند.
تاریخ اکران «نابودگر: سرنوشت تاریک»: ۲۳ اکتبر ۲۰۱۹

«خانواده آدامز»
کارگردانان: کنراد ورنر و گرگ تیرنان
عوامل: اسکار آیزاک، شارلیز ترون، کلویی گریس مورتس، فین ولفهارد
کارگردان «مهمانی سوسیسی» در انیمیشن «خانواده‌ی آدامز» به‌اندازه کار قبلی خود زیاده‌روی نکرد و این فیلم را درست به‌موقع برای هالووین ارائه کرد. اسکار آیزاک و شارلیز ترون در نقش گومز و مورتیشیا صداپیشگی می‌کنند، کلویی گریس مورتس و فین ولفهارد هم در نقش وندزدی و پاگزلی.
تاریخ اکران «خانواده آدامز»: ۲۵ اکتبر ۲۰۱۹

آخرین فیلم های 2019 ؛‌ اکران ماه نوامبر

«پادشاه»
کارگردان: دیوید میشد
بازیگران: تیموتی شالامی، رابرت پتینسون، جوئل اجرتون، لیلی-رز دپ
دیوید میشد (کارگردان) به گذشته برمی‌گردد تا داستان هال (با بازی تیموتی شالامی) را بیان کند که شاهزاده خودسر و وارث بی‌میل تاج‌وتخت انگلستان بود؛ او به زندگی سلطنتی پشت کرده بود و بین مردم زندگی می‌کرد. اما زمانی که پدر ظالمش از دنیا رفت، هال تبدیل به پادشاه هنری پنجم شد. او حالا مجبور بود زندگی‌ای را به آغوش بکشد که قبلا از آن فرار کرده بود. شاه جوان باید سیاست‌های کاخ، آشوب و جنگی که پدرش از خود به جا گذاشته است و همچنین رشته‌های احساسی گذشته خود مانند رابطه‌اش با دوست صمیمی و مرشد خود، شوالیه‌ مسن الکلی، جان فالستاف (با بازی جوئل اجرتون که دستیار نویسنده هم است) را مدیریت کند. رابرت پتینسون، بن مندلسون و لیلی-رز دپ همگی در این اثر ظاهر می‌شوند و با یکی از آخرین فیلم های 2019 مواجه هستیم که به‌احتمال‌زیاد، طرفداران زیادی خواهد داشت.
تاریخ اکران «پادشاه»: ۱ نوامبر ۲۰۱۹ (در نتفلیکس)

«هوانوردان»
کارگردان: تام هارپر
بازیگران: ادی ردمین، فلیسیتی جونز
زوج فیلم «تئوری همه‌چیز»، یعنی ادی ردمین و فلیسیتی جونز در یک فیلم دیگر به‌عنوان بالون‌سوارهایی که برای بقا در آسمان‌ها می‌جنگند، در کنار هم قرار می‌گیرند؛ آن هم در درامایی به کارگردانی تام هارپر و نویسندگی جک تورن.
تاریخ اکران «هوانوردان»: ۴ نوامبر ۲۰۱۹

«مرد ایرلندی»
کارگردان: مارتین اسکورسیزی
بازیگران: رابرت دنیرو، آل پاچینو، جو پشی، هاروی کایتل
مارتین اسکورسیزی، با یک حماسه جنایی جاه‌طلبانه بازگشته است و این بار در نتفلیکس. این فیلم‌ساز با استفاده از فناوری جوان‌سازی و بودجه‌ای عظیم، عواملی فوق‌العاده باورنکردنی را دور هم جمع کرده است: رابرت دنیرو، آل پاچینو، جو پشی و هاروی کایتل. داستان فیلم درباره مامور اتحادیه تجارت به نام فرانک شیران ایرلندی و روابط او با تبهکاران است. این فیلم، بر اساس داستان واقعی کتاب چارلز برنت به نام «شنیده‌ام خانه‌ها را رنگ می‌کنی» ساخته شده است و دستیار نویسنده فیلم «دار و دسته‌های نیویورکی»، استیون زایلیان هم نویسندگی فیلم‌نامه آن را بر عهده دارد. «آیریش من» یکی از آخرین فیلم های 2019 است که همه انتظارش را می‌کشند.
تاریخ اکران «مرد ایرلندی»: ۸ نوامبر ۲۰۱۹ (در سینماها) و ۲۷ نوامبر ۲۰۱۹ (در نتفلیکس)

«میدوی»
کارگردان: رولاند امریش
بازیگران: اد اسکرین، پاتریک ویلسون، لوک ایوانز
رولاند امریش که پیش‌ازاین فیلم‌های «ده هزار سال پیش از میلاد» و «۲۰۱۲» را به تصویر کشیده بود، این بار به سراغ سال ۱۹۴۲ رفته است تا نبرد میدوی در جنگ جهانی دوم را پوشش دهد؛ نبردی که یک درگیری کلیدی بین ارتش آمریکا و ژاپن بود و جریان جنگ را تغییر داد. این فیلم، با هنرنمایی دارن کریس، پاتریک ویلسون، لوک ایوانز، آرون اکهارت و دنیس کواید ساخته شده است.
تاریخ اکران «میدوی»: ۸ نوامبر ۲۰۱۹

«فورد در برابر فراری»
کارگردان: جیمز منگولد
بازیگران: مت دیمون، کریستین بیل
فیلم «فورد در برابر فراری» از کارگردان «لوگان»، جیمز منگولد، داستان رقابت بین تیم‌های فورد و فراری در یک مسابقه‌ است. کریستین بیل در نقش کن مایلز بازی می‌کند و مت دیمون هم کرول شلبی در تیم فورد است؛ طراح خودروی آمریکایی، شلبی و راننده‌ نترس بریتانیایی، مایلز، با هم در برابر دخالت شرکت‌ها، قوانین فیزیک و شیاطین وجودشان می‌جنگند تا یک ماشین مسابقه‌ای انقلابی را برای شرکت فورد بسازند و در سال ۱۹۶۶به سلطه‌ ماشین‌های مسابقه‌ای انزو فراری پایان دهند. جان برنثال، کترینا بلف، جاش لوکاس و تریسی لتس هم در بین عوامل این فیلم حضور دارند.
تاریخ اکران «فورد در برابر فراری»: ۱۵ نوامبر ۲۰۱۹

«گزارش»
کارگردان: اسکات زد برنس
بازیگران: آدام درایور، آنت بنینگ
فیلم «گزارش» به نویسندگی و کارگردانی اسکات زد برنس، یک فیلم هیجانی جدید بر اساس رویدادهای واقعی است. کارمند ایده‌آل گرایی به نام دنیل جی جونز (با بازیگری آدام درایور) از جانب رییس خود، سناتور دایان فاینشتین (با بازی آنت بنینگ) موظف شده است تا در مورد بازداشت‌ها و بازجویی‌های سی‌آی‌اِی پس از حادثه‌ ۱۱ سپتامبر تحقیق کند. تلاش بی‌وقفه جونز برای پیدا کردن حقایق، منجر به یافته‌های عظیمی می‌شود که نشان می‌دهند سازمان اطلاعاتی آمریکا تا چه برای از بین بردن شواهد، زیر پا گذاشتن قانون و پنهان کردن رازهای وحشیانه از مردم کشورش تلاش کرده است.
تاریخ اکران «گزارش»: ۱۵ نوامبر (در سینماها) و ۲۸ نوامبر (در آمازون)

«آخرین کریسمس»
کارگردان: پال فیگ
بازیگران: امیلیا کلارک، هنری گولدینگ، اما تامپسون، میشل یئو
پال فیگ این بار یک فیلم پرادعا درزمینه کمدی عاشقانه ارائه کرده است. او در این فیلم از هنری گولدینگ «یک لطف ساده» (که به لطف فیلم «آسیایی‌های خرپول» ثابت شده که ستاره فیلم‌های کمدی عاشقانه است) در یک داستان پیچیده عاشقانه به همراه امیلیا کلارک استفاده می‌کند. اما تامپسون و میشل یئو هم در این فیلم حضور دارند و می‌توانیم موسیقی جورج مایکل را هم در آن بشنویم. این فیلم حسابی حال و هوای کریسمسی دارد و جزو آخرین فیلم های 2019 است که حتما باید ببینید.
تاریخ اکران «آخرین کریسمس»: ۱۵ نوامبر ۲۰۱۹

«منجمد ۲»
کارگردانان: کریس باک، جنیفر لی
بازیگران: ایدینا منزل، کریستن بل، جاناتان گروف، جاش گد
درست وقتی که همه داشتند از آمدن دنباله‌ای برای «منجمد» ناامید می‌شدند و آن را رها می‌کردند، خبر ساخت «منجمد ۲» آمد و اکنون تمام عوامل بازگشته‌اند. از کارگردان، کریس باک گرفته تا جنیفر لی و ترانه نویسان آن، رابرت لوپز و کریستن اندرسون لوپز و البته عوامل جدیدی مانند ایوان ریچل وود و استرلینگ کی براون. البته باید خیلی تلاش کنند تا از شاهکار قبلی جلو بزنند و در میان آخرین فیلم های به‌یادماندنی 2019 باقی بمانند.
تاریخ اکران «منجمد ۲»: ۲۲ نوامبر ۲۰۱۹

«بروکلین بی‌مادر»
کارگردان: ادوارد نورتون
بازیگران: ادوارد نورتون، بروس ویلیس، گوگو امبتا را
پروژه‌ای پرشور برای ادوارد نورتون نویسنده/کارگردان/بازیگر که بعد از ۲۰ سال تجربه در عرصه‌ سینما، این داستان را از رمان جاناتان لثم اقتباس کرده است. او تغییراتی در داستان ایجاد کرده و دوره‌ زمانی آن را به دهه‌ ۵۰ میلادی برده است. داستان، روی لیونل اسروگ (با بازی نورتون) تمرکز دارد که یک کارآگاه خصوصی تنهاست که با سندروم توره زندگی می‌کند؛ او می‌خواهد معمای قتل مرشد و تنها دوست خود، فرانک مینا (با بازی بروس ویلیس) را حل کند، اما سرنخ‌های محدود و ذهن بسیار وسواسی‌اش تنها سلاح‌های او هستند؛ لیونل با همین سلاح‌ها از رازهایی پرده برمی‌دارد که سرنوشت نیویورک را در تعادل نگه می‌دارند. گوگو امبتا را، الک بالدوین و ویلم دفو هم از جمله بازیگران این فیلم هستند.
تاریخ اکران «بروکلین بی‌مادر»: ۲۲ نوامبر ۲۰۱۹

«چاقوکشی»
کارگردان: ریان جانسون
بازیگران: آنا د آرماس، دنیل کریگ، جیمی لی کرتیس، کریستوفر پلامر، کریس ایوانز
ریان جانسون برای فیلم جنایی-معمایی هیجانی خود عوامل خیره‌کننده‌ای را گرد هم آورده است تا آگاتا کریستی درون خود را به کمک رام برگمن (تهیه‌کننده) به رخ بکشد: دنیل کریگ، کریس ایوانز، جیمی لی کرتیس، کریستوفر پلامر، تونی کولت، کیت استنفیلد، مایکل شنون و خیلی‌های دیگر. دنیل کریگ در این فیلم به‌عنوان یک کارآگاه قصد دارد معمای قتل یک نویسنده داستان‌های جنایی و بزرگ خاندان (با بازی پلامر) را حل کند.
تاریخ اکران «چاقوکشی»: ۲۹ نوامبر ۲۰۱۹

«فرشتگان چارلی»
کارگردان: الیزابت بنکس
بازیگران: کریستن استوارت، نیومی اسکات، الا بالینسکا
یک ریبوت جدید از الیزابت بنکس نویسنده/کارگردان/تهیه‌کننده/بازیگر که در لیست آخرین فیلم های 2019 قرار می‌گیرد. این بار نقش فرشتگان را کریستن استوارت، نیومی اسکات و بازیگر بریتانیایی، الا بالینسکا بازی می‌کنند و در کنار آن‌ها شاهد حضور پاتریک استوارت، جایمن هانسو و سم کلفلین هستیم.
تاریخ اکران «فرشتگان چارلی»: ۲۹ نوامبر ۲۰۱۹

«بلبل»
کارگردان: جنیفر کنت
بازیگران: اشلینگ فرنچوسی، سم کلفلین
کارگردان «بابادوک»، جنیفر کنت، با یک درامای هیجانی بازگشته است که داستان یک زن جوان با بازی اشلینگ فرنچوسی را بازگو کند؛ زنی که دشت‌های تاسمانی را می‌پیماید تا از یک افسر بریتانیایی خشن با بازی سم کلفلین انتقام بگیرد.
تاریخ اکران «بلبل»: ۲۹ نوامبر ۲۰۱۹

آخرین فیلم های 2019 ؛ اکران ماه دسامبر

«روزی زیبا در محله»
کارگردان: ماریل هلر
بازیگران: تام هنکس، متیو ریس
این فیلم یکی دیگر از عناوین مهم اسکار و آخرین فیلم های 2019 است که بر اساس زندگی‌نامه‌ نماد تلویزیون آمریکا، آقای راجرز با بازی تام هنکس ساخته شده. خبرنگاری به نام لوید ووگل (با بازی متیو ریس) با او مصاحبه می‌کند و از دیدار با این مرد بزرگ الهام می‌گیرد. کارگردان این فیلم، ماریل هلر است که آثاری مانند «خاطرات یک دختر نوجوان» و «هرگز می‌توانی من را ببخشی» را در کارنامه‌اش دارد.
تاریخ اکران «روزی زیبا در محله»: ۶ دسامبر ۲۰۱۹

«لوسی در آسمان»
کارگردان: نوآ هاولی
بازیگران: ناتالی پورتمن، جان هم
نویسنده و تهیه‌کننده «لژیون» و «فارگو»، نوآ هاولی، با این فیلم اولین کارگردانی خود را تجربه می‌کند. این فیلم، بر اساس اتفاقات واقعی ساخته شده است. لوسی (با بازی ناتالی پورتمن) به‌قدری تحت تاثیر زمانی که در مدار زمین بود قرار گرفته که وقتی به زمین برمی‌گردد، کم‌کم ارتباط خود با واقعیت را در جهانی که به نظرش خیلی کوچک است، از دست می‌دهد. او که با درو (با بازی دن استیونز) ازدواج کرده است، شروع به خیانت با همکارش مارک گودوین (با بازی جان هم) در ناسا می‌کند و داستان از همین‌جا پیچیده می‌شود. خیلی زود، لوسی رفتن به جلسات مشاوره روان‌پزشکی‌اش را متوقف می‌کند و اشتیاقش برای بازگشت به فضا به حد جنون می‌رسد.
تاریخ اکران «لوسی در آسمان»: ۶ دسامبر ۲۰۱۹

«جومانجی: مرحله بعدی»
کارگردان: جیک کاسدان
بازیگران: دواین جانسون، کارن گیلان، جک بلک، کوین هارت
فیلم عالی «جومانجی: به جنگل خوش آمدید» توجه خیلی‌ها را به خود جلب کرد و قدرت دواین جانسون در باکس آفیس هم به‌قدری زیاد است که می‌توان به‌راحتی برای تضمین موفقیت یک دنباله، روی حضور او حساب کرد و «جومانجی: مرحله بعدی» را در مقابل «جنگ ستارگان» قرار داد. همچنین شاهد حضور جک بلک، کوین هارت و کارن گیلان هم هستیم که یک‌بار دیگر با هم متحد می‌شوند تا جومانجی را به پایان برسانند.
تاریخ اکران «جومانجی: مرحله بعدی»: ۱۱ دسامبر ۲۰۱۹

«جنگ ستارگان: خیزش اسکای‌واکر»
کارگردان: جی‌جی آبرامز
بازیگران: دیزی ریدلی، آدام درایور، مارک همیل، کری فیشر، جان بویگا، اسکار آیزاک
ری قدرت‌های جدای خود را پذیرفته است و به مبارزان باقی‌مانده مقاومت کمک می‌کند تا به بقا ادامه دهند. کایلو رن، به‌عنوان رهبر جدید محفل اول قدرت را در دست گرفته است. لوک اسکای‌واکر با نیرو یکی شده است. بخش آخر «آخرین جدای» باعث شد بینندگان برای بخش پایانی این سه‌گانه دنباله «جنگ ستارگان» هیجان زیادی داشته باشند و کارگردان «جنگ ستارگان: نیرو برمی‌خیزد»، یعنی جی‌جی آبرامز هم بازگشته است تا این مجموعه را به‌سلامت به مقصد برساند. باید انتظار داشته باشیم که پایان این سه‌گانه درگیری کهکشانی، هم ازلحاظ فنی خیره‌کننده باشد و هم ازلحاظ احساسی فوق‌العاده عمل کند؛ مخصوصا که قرار است کری فیشر هم نقشش به‌عنوان لیا را با استفاده از تصاویر قسمت قبلی که مورداستفاده قرار نگرفته بودند، به پایان برساند.
تاریخ اکران «جنگ ستارگان: خیزش اسکای‌واکر»: ۱۹ دسامبر ۲۰۱۹

«گربه‌ها»
کارگردان: تام هوپر
بازیگران: جنیفر هادسون، تیلور سوئیفت، ایان مک‌کلن، ادریس البا
آهنگ‌های سرخوش برای گربه‌های سرخوش، این بار با کارگردانی تام هوپر به سینما راه می‌یابند. جالب خواهد بود که ببینیم کارگردان «بینوایان» چگونه از پس روایت این داستان پیچیده و موزیکال اندرو لوید وبر برمی‌آید که خود آن هم از داستان تی.اس.الیوت در مورد گروهی از گربه‌ها، اقتباس شده است. تمام این‌ها را نادیده بگیرید و روی این موضوع تمرکز کنید که جنیفر هادسون قرار است آهنگ «خاطره» را بخواند و در کنار او شاهد افرادی مانند تیلور سوئیفت، ایلان مک‌کلن، ادریس البا، جودی دنچ، جیمز کوردن، ربل ویلسون و جیسون درولو هستیم.
تاریخ اکران «گربه‌ها»: ۲۰ دسامبر ۲۰۱۹

«زنان کوچک»
کارگردان: گرتا گرویگ
بازیگران: سورشا رونان، اما واتسون، فلورنس پیو، الیزا اسکنلن، تیموتی شالامی
فلورنس پیو، اما واتسون، سورشا رونان، تیموتی شالامی و الیزا اسکنلن در فیلم «زنان کوچک» گرتا گرویگ، چیزی از قدرت مریل استریپ، لورا درن و باب ادنکیرک کم ندارند. این داستان به زندگی این دختران و یادگیری پیانو، اسکی روی یخ، برف‌بازی، تب کردن اسکارلت و ازدواج کردن در هنگام جنگ داخلی می‌پردازد. جو خودسر (با بازی رونان) به سنت‌های جنسیتی کسالت‌بار علاقه‌ای ندارد، حتی هنگامی که عشق را پیدا می‌کند و با وجود ایمی (با بازی پیو) که خواهر احساساتی اوست. مگ با بازی واتسون هم وظایف زندگی را بر دوش خود می‌بیند و به‌خصوص نسبت به عمه مارچ (با بازی مریل استریپ)، درحالی‌که بت (با بازی اسکنلن) بین این چهار نفر از همه خجالتی‌تر و درون‌گراتر است؛ اما ماجرا خیلی بیش‌تر از این‌هاست و باور داریم که گویگ به خوبی لایه‌های این داستان را نمایش می‌دهد بنابراین با یکی از بهترین‌های لیست آخرین فیلم های 2019 مواجه هستیم.
تاریخ اکران «زنان کوچک»: ۲۶ دسامبر ۲۰۱۹


منبع: Empire Online

نوشته آخرین فیلم‌های سال ۲۰۱۹ که نباید فرصت تماشایشان را از دست بدهید اولین بار در فیلیمو شات. پدیدار شد.

Viewing all 169 articles
Browse latest View live